در مأموریتی که به جنوب رفته بودیم باید منطقه‌ای را شناسایی میکردیم؛ آن منطقه کوهستانی بود. پر بود از کوه و صخره ... در راه بازگشت چشمم به یک خانواده کوچک افتاد. ‌ یک آهوی نر، یک آهوی ماده و یک بچه آهو در فاصله ۲۰ متری ما ایستاده بودند؛ و به ما نگاه می‌کردند. هوس شکار به ذهنم افتاد. اسلحه را برداشتم تا يكیشان را شکار کنم... تا اسلحه را برداشتم، محمود جلویم را گرفت! ‌ گفت: دلت می آید اینها را شکار کنی!؟ قدرت خدا را ببین، از ما نترسیدند! کدام را می خواهی بزنی؟ مادر را جلوی پدر و بچه یا پدر را جلوی مادر و بچه، یا بچه را جلوی چشم پدر و مادر؟! مگر نمیدانی ضامن آهو شد؟! ‌ با جملات مو به تنم سیخ شد! نگاهی به محمود انداختم و دوباره به خانواده آهوها نگاه کردم. جالب بود و عجیب! آهوها همچنان به ما نگاه می کردند. محمود نفسی تازه کرد و گفت: «ما که به گوشتشان نیازی نداریم، سازمان دارد غذای ما را می دهد. اگر شکارشان میکردی قید رفاقت چندین ساله ام با تو را می زدم!» ‌‌ منبع: کتاب شهید عزیز ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝