پرتو اشراق
🕕 💠🌷💠 🏴 روز عاشورا بود که پدرم با یکی از دوستان صمیمی خود به نام دریس تماس می‌گیرد و به او می‌گوید: 📞 «عادل، چی شده شما چقدر دعا کردید برای من؟ امروز بارها گلوله از کنار من رد شده است و حتی پیشانی من را زخمی کرده، گلوله‌هایی را می‌بینم که به سمت من می‌آیند ولی راهشان را عوض می‌کنند. چقدر دعا کردید که این گلوله‌ها به من اصابت نمی‌کند؟ من شهادت را دوست دارم!» ⌚️روزی که پدرم شهید شد، یعنی دوازدهمین روز از ماه محرم ۹۴، سه تا زمان خاص تو ذهنم حک شد، یکی ۶ و ۱۶ دقیقه، ۶ و ۲۶ دقیقه و ۶ و ۳۲ دقیقه، در این ساعت‌ها صبح بود که بیدار شدم آماده رفتن به مدرسه بشوم که سرم به تخت برخورد کرد و چشم‌ چپم درد شدیدی گرفت، گلوله‌ای در همان ساعت به چشم‌ چپ پدرم اصابت کرده بود که ایشان را به آرزوی دیرینه خود یعنی شهادت رساند. ☎️ سه‌شنبه عصر ساعت ۱۶ و ۱۳ دقیقه دایی‌ام زنگ درب منزلمان را زد و گفت که مادربزرگم حالش بد شده همه به آنجا برویم، خوب دروغ نمی‌گفت واقعاً حال مادربزرگم بد شده بود به دلیل شنیدن خبر شهادت پدرم. 👥👥 درب منزل مادربزرگم که رسیدیم متوجه شلوغی شدم، احساس کردم که اتفاقی برای پدرم افتاده است، اما سعی کردم شهادت او را به ذهن نیاورم و تنها به جراحت یا جانبازی او فکر کنم، انگار که اتفاقی نیفتاده بود، وارد منزل شدیم گفتند که خبر رسیده که یک گلوله به محمدرضا اصابت کرده است اما نگفتند که شهید شده، دقیقاً باور من هنوز بر این بود که پدرم مجروح یا جانباز شده اما مادرم و خواهرم متوجه شهادت پدرم شدند، اما من بازهم امیدوار بودم تا بعد از چهلم باورم نمی‌شد پدرم شهید شده باشد، کیف پدرم را که از سوریه آوردند تازه باور کردم که پدرم شهید شده است، چون کیف او برای من یک نشانه‌های خاصی داشت که تنها با آن می‌توانستم شهادت پدرم را باور کنم. 🗓 شهادت پدرم و شهید جبار عراقی در یک روز اما در دو محور مستقل بود. 🎙راوی: مجتبی عسکری فرد، فرزند شهید 🌷 🗓 (۱۳۹۴/۰۸/۰۴) 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq