🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
بسم رب الشهدا
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_50
&
راوی محسن
حس حالم با هر ماموریت فرق داشت دلم خبر از رفتن میداد ولی بی نهایت نگران زینب بودم تا سوار ماشین شدم شماره حسن برادر کوچکترم گرفتم
-الو سلام حسن جان کجای داداش؟
حسن: سلام داداش من مغازه ام
-اوکی پس من میام مغازه تا یه ربع دیگه اونجام
[من متولد شصت نه بودم حسن هفتادی بود باید قبل رفتنم یه سری حرفها باهم بزنیم حسن مغازه مکانیکی داشت ]
تا وارد مغازه شدم به شاگردش گفت : یاسرجان لطفا برو اون روغن ترمزها رو از حاجی بگیر
حسن: سلام چه عجب اخوی از اینورا
-سلام حسن آقای گل نه که ما شما رو میبینیم
دارم میرم ماموریت
حسن: خب به سلامتی
-این بار به نظرم فرق میکنه
حسن حرفم رک میزنم
حس میکنم این رفت برگشتی نداره
دلم میخاد مثل یه برادر پشت زینب باشی
حسن: این چه حرفیه ان شاالله میری صحیح سالم برمیگردی
من غلام زنداداش و بچه اش هستم
-سلامت باشی داداش
من دارم میرم خونه با مامان کار دارم
میای بریم ؟
حسن :اره بریم
وارد خونه که شدم مامان خیلی ناراحت بود که تنهام وقتی کل ماجرا بهش گفتم ناراحت شد ولی باید کار تموم میکردم : مادرم اگه اتفاقی برام افتاد دلم نمیخاد حتی یک ثانیه حسین از زینب جدا کنید
یا مجبورش کنید ازدواج کنه
اگه هم خواست ازدواجم کنه پشتش باشید
مهریه زینب ۱۴سکه است که گردن منه پرداختش میکنم
مادرم ببین اگه شهید شدم دلم نمیخاد آب تو دل زینب تکون بخوره زینب همش هیجده سالشه
باید مواظب باشی
مادر:این حرف ها چیه میزنی دلم میلرزونی
ان شاالله صحیح سالم برمیگردی
نگران زینب نباش برو خدا به همرات
-من باید برم پیش خانم رضایی
یادت باشه کارت تو کمدم فقط مال زینبه
مادر: چشم
کی میری
-فردا
حلال کن پسرت خیلی اذیتت کردم
مادر : تو مایه افتخار منی 😔
برو خدا به همرات
بعد از خونه مادر رفتم پیش خانم رضایی وصیت نامه ،کلید کمدم دادم بهشون
از کارت بانکی ،نامه ب زینب که تو کمدمه بهش دادم
بالاخره هفت فروردین شد ما به سراوان اعزام شدیم
&راوی زینب
دوهفته از رفتن محسن میگذشت یک،دوباری تلفنی حرف زده بودیم چندباری هم تو واتساپ حرف زده بودیم
این بار برخلاف همیشه ک محسن میرفت کانالهای خبری چک نمیکردم هرروز کانالها چک میکردم
از خواب پاشدم کانال خبری چک کردم دیدم اون خبری که نباید میدیدم دیدم
"""دیشب در حمله تروریستی در سراوان تعدادی از نیروی سپاه و ناجا به شهادت رسیدن
شهدای سپاه عبارتند از
-محسن چگینی
احمد مصطفوی
مهدی لشگری
و پاسدار سید محمد علوی به درجه رفیع جانبازی رسید
دستم روی شکمم اشکام رسید
محسن رفتی 😭😭
به دو ساعت نکشید همه اومدن فقط جیغ میزدم تو بغل بهار از حال میرفتم
پیکر محسن ظرف یک روز برگشت
بهار تررررروخدا ببینمش 😭😭
ی لحظه فقط
تروخدا یه لحظه محسنمم ببینم
بهار:خواهرت بمیره آخه بارداری عزیزم
-محســــــــن پاشو 😭😭
پاشو
من چیکار کنم بی تو
من چیکار کنم بی تو آخه 😭😭😭
پاشو زینب داره جون میده
محسن پاشووووو عزیزدلم
من حتی نمیتونم روی نازت ببینم 😭😭
مامان محسنم چطوری شهید کردن
حسن :زنداداش بیا دستاش ببین 😭
آخ چقدر سخته مردت حتی نتونی برای بار آخر ببینی
محسن روی دستها میرفت منو بزور پشتش میبردن
پسرم بابات رفت
من ب چشم خویشتن دیدم ک جانم رفت
نام نویسنده:بانوی مینودری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀
#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆