eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت 🦋 🌴چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 مسعود یاد جمله ای از کتاب حضرت امام افتاد که توصیه کرده بودند : طلبه ها چند سال اول تحصیل را اگر می‌توانند، وارد فضای خانوادگی نشوند‌. رفت کتاب را آورد. گفت: اصلا به من مربوط نیست، ببین امام چی نوشته. جمله را که خواند. کتاب را بست. سرش را انداخت پایین؛ فکر کرد و فکر کرد. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: باشه. خیلی به حضرت امام ارادت داشت. معتقد بود فرامین ولی فقیه، در واقع دستورات اهل بیت است. هر وقت ما می گفتیم: "امام" می‌گفت: "نه! حضرت امام" آخرای دوران دفاع مقدس بود یک روز پیش مسعود گفت می خواهم برم جبهه مسعود حق نداری جبهه مال ایرانی هاست تو برو درست رو بخون. گفت: "نه! حضرت امام گفتن واجب است." فردای آن روز، رفته بود لشگر بدر به عنوان بسیجی اسم نوشته بود و رفت. مدتی نگذشته بود که عملیات مرصاد آغاز شد. هنوز چند هفته نشده بود که خبر شهادتش را آوردند. آن موقع، تقریبا ۲۴ سال سن داشت. از زمان بلوغش تا شهادت هشت نُه سال بیشتر عمر نکرد، ولی هر روز یه قدم جلوتر از قبل بود. مسیحی بود؛ سنی شد، و بعد شیعه! مقلد امام شد، طلبه و مترجم شد، و بلاخره رزمنده. چقدر راحت این قوس صعودی را طی کرد،چقدر سریع. کمال آگاهانه کامل شد و در یک کلام بنده خوبی شد. یکی از دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه می گفت: شاید اگر کمال کورسل شهید نمیشد، امروز با یک دانشمند اسلامی رو به رو بودیم؛ شاید با روژه گاوردی دیگر! کمال عزیز! ریشه های باورت در ضمیر ما، تا همیشه سبز. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
❌👇❌👇❌👇❌👇❌👇❌ 🎥پخش قسمت سوم ملازمان حرم فصل سوم(همسران) شهید مدافع حرم شهید نوید صفری ❤️روايتي از عاشقانه هاي ناتمام با اجراي فضه سادات حسيني 📽 مجري طرح:شبكه اينترنتي نصر تي وي پنج شنبه 17:30 و 21:30- جمعه 12:30 و 17 و شنبه 7:30 شبكه افق سيما 👌از دست ندهید @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊کبوتری که با دیدن پیکر شهید جان داد😭 … شهید سید حسن ولی ،شهید سید حسن ولی واسکسی یکی از شهدای شهرستان آمل می باشد.که در حین تحویل پیکرش به خانواده اتفاق بسیار عجیبی افتاد .شهید سید حسن بسیار به کبوتر و پرورش آنها علاقه داشت و به آنها عشق می ورزید . خواهر این شهید بزرگوار میگوید وقتی حسن دو دستش را باز میکرد کبوتران یک به یک روی دستانش می نشستند ، خانواده شهید وقتی داشتند برای تحویل پیکر شهید روانه بنیاد شهید  می شدند دو کبوتر این شهید را هم با خود بردند یک کبوتر سفید و یک کبوتر مشکی…وقتی آنها به بنیاد شهید رسیدند و موقع تحویل جنازه رسید مادرش دو کبوتر را بر روی سینه شهید قرار داد و کبوتر سفید به محض دیدن پیکر بی جان شهید در دم جان داد و با شهید همراه گشت @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_48 امروز وارد ششمین ماه بارداریم شدم و آخر
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا -عه محسن چرا وایستادی محسن: دست خالی که نمیشه بریم بعدم سید میدونه رفتیم سونو پیام داده شیرینی یادت نره -باشه بالاخره رسیدیم خونه عطیه اینا اومدم خودم کیفم بردارم که محسن گفت: نه سنگینه من میارم کیفتو -زشته پیش آقاسید و آقا مهدی محسن :نه بابا اون تا خودشون ته زن ذلیلهای عالمن -باشه شیرینی یادت نره محسن؛ نه تو زنگ بزن تا وارد خونه شدیم سید:عه این شیرینی خوردن دارها محسن داماد دار شدم یا صاحب عروس محسن: داماد سید:بده این شیرینی ببینم همه دور هم نشسته بودیم که عطیه گفت :مهدیه جان بیا این چای ها ببر مهدیه کتاب سلام برابراهیم گذاشت روی مبل رفت چایی ببره بلند گفتم : من نمیدونم سر این کتاب چیه که همتون میخونید بهار:من میگم بهت کنار بهار نشستم بهار دستم گرفت تو دستش گفت : مهدیه یه خواب دیده که شهیدهادی اسم بچه ها گفته و سفارش کرده کتاب بخونن -چرا سفارش کرده بهار:نمیدونم بالاخره یه روزی معلوم میشه راستی امسالم میاید جنوب ؟ -آره میخام بچه ام تو هوای شهدا تنفس کنه خیلی زود سال ۹۶تموم شد با تمام اتفاقات تلخ و شیرین دو روز از مهمونی خونه عطیه میگذره هی از محسن میپرسه مهمون امسال کاروان ما کیه میگه سوپرایزه برای تو بالاخره روز ۲۸ فروردین شد واقعا شدیدا سوپرایز شدم مهمان ویژه ما خانواده بودن جوان دهه هفتادی ک اول اسفند ۹۶در همین تهران خیابان پاسداران به درجه رفیع شهادت رسید فرقه ای به ظاهر عرفانی ولی در واقع ضد دینی به نام در گلستان هشتم خ پاسداران به طرز وحشتناکی به شهادت رسید مادر ،پدر شهید خیلی صبور بودن بعداز شهادت این جوان دهه هفتادی یا بهتره بگم هفتادوچهاری فهمیدم برای یک بسیجی سوریه،عراق،تهران فرقی ندارد هدف فدایی ولایت شدن است شهید حدادیان اربا اربا کردن با اتوبوس اول به شهادت رسید بعد قوم حرمله به پیکر نازش حمله کردن مادر شهید برامون گفتن: زمانی که محمدحسین در قبر گذاشتیم خون تازه از سرش ب محاسنش ریخت چیزی که همیشه آرزویش بود چهارروز بودن در کنار خانواده شهید حدادیان عالی بود وقتی از سفر برگشتیم از یگان با محسن تماس گرفتن که هفتم فروردین باید اعزام بشه مرز محل ماموریت شهر سراوان بود دوروز بعد متوجه شدم تو این ماموریت آقا مهدی ،آقاسید هم هستن فقط یک روز به رفتن محسن مونده بود محسن : زینب جانم لطفا بیا چند لحظه بشین کارت دارم -بفرمایید من در خدمتم محسن نشست کنارم دستم گرفت تو دستش و شروع کردن حرف زدن : زینبم هنوز یه سال نشده هنوز که همسرم شدی من همش ماموریت بودم زینبم اگه تو ماموریت اتفاقی برام افتاد مواظب خودت ،پسرمون باش من همیشه مواظبتون هستم -چرا این حرفا میزنی 😭😭 میخای تنهام بذاری😭😭 محسن:گریه نکن زینبم این یه سی دی از عکسهای منه اگه چیزی شد همینارو بده به فرهنگی یگانمون اشکات پاک کن من باید برم خونه مادراینا باهشون کار دارم -باشه مواظب خودت باش😔 نام نویسنده :بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
: وقتی گره‌های بزرگ به کارتان افتاد، از خانم فاطمه زهرا(س) کمک بخواهید... گره‌های کوچک را هم از بخواهید برایتان بـاز کنند... * @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شه
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 / یکی از فرماندهانی که بیشتر شخصیت‌های متفاوت جنگ در کنار او در گردان میثم بودند، سید ابوالفضل کاظمی است. او حکایت زیبایی از روزهای همراهی با دکتر چمران دارد: من تقریبا هر روز دکتر چمران را می دیدم. یا ایشان به محورها و سنگرهای بچه ها سر می زد؛ یا من به استانداری میرفتم و دیداری تازه می کردم. دکتر بیشتر وقتش را در محور کرخه و روستاهای اطراف می گذراند. عراق هم آنجا را حسابی می کوبید. یک روز به استانداری رفتم دکتر مرا دید و گفت: الآن مشکل این تانک‌های عراقی هستن. محورها و فاصله ها طوری است که نمیتونیم راحت شکارشان کنیم. هر روز هم به تعدادشون اضافه میشه. امروز یه فکری به ذهنم رسید. اگر ماه چندتا موتور پرشی با موتور سوار خبره و تیز داشته باشیم، می تواند تانک ها را شکار کنند. قاسم گفت:" آن موتورسوارها که گفتید، سید سراغ داره؛ ولی همشون از این بچه لات ها و تیغ کش ها هستن." دکتر به من نگاه کرد و گفت: "اتفاقاً من آدم بی کله می خوام. امروز برو تهران، پی این کار. این کار فعلا از همه چیز مهمتره. ببینم چی می کنی. علی یارت. همان روز با وانتی که محمد نجفی راننده اش بود. آمدم محل و یک راست رفتم سراغ جلیل نقاد.جلیل بچه‌ محل ما بود. سن و سالش کم، اما در محله ما بود. ریز نقش و زبل بود. برای همین معروف شده بود به جلیل پاکوتاه. برادر جز سازمان مجاهدین خلق و خودش پاک سیرت عشق موتور بود. به چشم به هم زدنی، دل و روده موتور را پایین می آورد و دوباره همه را سوار می کرد، خودش هم یک موتور پرشی و بزرگ داشت. همانقدر که من کفتر دوست داشتم و اسیر شان بودم، جلیل هم موتورش را دوست داشت. آن روز، بعد از سلام و احوالپرسی، قضیه شکار تانک را برای توضیح دادم. جلیل راضی کردم بیاید منطقه. بعد ترک موتور نشستم و با هم سراغ چند نفر از دوستان جلیل و بچه های مولوی رفتیم. جمع شان کردم و گفتم که فردا ساعت ۸ بیایند نخست وزیری. بعد به خانه رفتم تا دیداری تازه کنم. فردا صبح زود به نخست وزیری رفتم ۵۰ نفر آمده بودند که همه شان موتورپرشی داشتند. مسئول ستاد اعزام به جنگ نخست وزیر وقتی قواره بچه ها را دید، نخ آمد که "این قواره ها به درد جنگ نمیخورند. این ها کی هستند جمع کردی آوردی؟ مگر جبهه جای کفش قیصری و سوسول بازیه؟" @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
دلنوشته خبر شهادتش بی حالم کرده بود گوشه ای کز کردم و سرم را به دیوار گذاشتم وبچه هایم را تماشا کردم. می دویدند و می خندیدند ودنبال هم می کردند،زمین می خوردند و دوباره پا می شدند و بازی می کردند ؛صدای هیاهوی بازی و خنده هایشان خانه را می لرزاند. لحظه ای چشمانم روی هم افتاد وخیالاتی شدم... خیال کردم و دیدم که جنگ شده همسرم رفته جنگ ومن هم زیر بمباران هوایی دشمن دست تنها بی چادر و بی روسری به دنبال بچه هایم می دویدم ؛بچه ها از ترس جیغ می کشیدند و خود را به این ور و آن ور می کوبیدند پاهایم ازترس داشت بی حس می شد خانه رو سرمان خراب شده بود ومن پرپر شدن فرزندانم را به چشم می دیدم بی آن که بتوانم کاری کنم... -خانم..خانم .. خوابیدی؟ چشمانم را باز کردم سرم را بالا گرفتم همسرم بود بالای سرم... نگاهی به اطراف انداختم ؛فرزندانم هنوز می دویدند و می دویدند . می‌خندیدند ومی خندیدند... ناخودآگاه برزبانم جاری شد: روحت شاد حاج قاسم... روحت شاد سردار دلها... منتظر دلنوشته های زیباتون هستیم @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_49 -عه محسن چرا وایستادی محسن: دست خالی که
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا &راوی محسن حس حالم با هر ماموریت فرق داشت دلم خبر از رفتن میداد ولی بی نهایت نگران زینب بودم تا سوار ماشین شدم شماره حسن برادر کوچکترم گرفتم -الو سلام حسن جان کجای داداش؟ حسن: سلام داداش من مغازه ام -اوکی پس من میام مغازه تا یه ربع دیگه اونجام [من متولد شصت نه بودم حسن هفتادی بود باید قبل رفتنم یه سری حرفها باهم بزنیم حسن مغازه مکانیکی داشت ] تا وارد مغازه شدم به شاگردش گفت : یاسرجان لطفا برو اون روغن ترمزها رو از حاجی بگیر حسن: سلام چه عجب اخوی از اینورا -سلام حسن آقای گل نه که ما شما رو میبینیم دارم میرم ماموریت حسن: خب به سلامتی -این بار به نظرم فرق میکنه حسن حرفم رک میزنم حس میکنم این رفت برگشتی نداره دلم میخاد مثل یه برادر پشت زینب باشی حسن: این چه حرفیه ان شاالله میری صحیح سالم برمیگردی من غلام زنداداش و بچه اش هستم -سلامت باشی داداش من دارم میرم خونه با مامان کار دارم میای بریم ؟ حسن :اره بریم وارد خونه که شدم مامان خیلی ناراحت بود که تنهام وقتی کل ماجرا بهش گفتم ناراحت شد ولی باید کار تموم میکردم : مادرم اگه اتفاقی برام افتاد دلم نمیخاد حتی یک ثانیه حسین از زینب جدا کنید یا مجبورش کنید ازدواج کنه اگه هم خواست ازدواجم کنه پشتش باشید مهریه زینب ۱۴سکه است که گردن منه پرداختش میکنم مادرم ببین اگه شهید شدم دلم نمیخاد آب تو دل زینب تکون بخوره زینب همش هیجده سالشه باید مواظب باشی مادر:این حرف ها چیه میزنی دلم میلرزونی ان شاالله صحیح سالم برمیگردی نگران زینب نباش برو خدا به همرات -من باید برم پیش خانم رضایی یادت باشه کارت تو کمدم فقط مال زینبه مادر: چشم کی میری -فردا حلال کن پسرت خیلی اذیتت کردم مادر : تو مایه افتخار منی 😔 برو خدا به همرات بعد از خونه مادر رفتم پیش خانم رضایی وصیت نامه ،کلید کمدم دادم بهشون از کارت بانکی ،نامه ب زینب که تو کمدمه بهش دادم بالاخره هفت فروردین شد ما به سراوان اعزام شدیم &راوی زینب دوهفته از رفتن محسن میگذشت یک،دوباری تلفنی حرف زده بودیم چندباری هم تو واتساپ حرف زده بودیم این بار برخلاف همیشه ک محسن میرفت کانالهای خبری چک نمیکردم هرروز کانالها چک میکردم از خواب پاشدم کانال خبری چک کردم دیدم اون خبری که نباید میدیدم دیدم """دیشب در حمله تروریستی در سراوان تعدادی از نیروی سپاه و ناجا به شهادت رسیدن شهدای سپاه عبارتند از -محسن چگینی احمد مصطفوی مهدی لشگری و پاسدار سید محمد علوی به درجه رفیع جانبازی رسید دستم روی شکمم اشکام رسید محسن رفتی 😭😭 به دو ساعت نکشید همه اومدن فقط جیغ میزدم تو بغل بهار از حال میرفتم پیکر محسن ظرف یک روز برگشت بهار تررررروخدا ببینمش 😭😭 ی لحظه فقط تروخدا یه لحظه محسنمم ببینم بهار:خواهرت بمیره آخه بارداری عزیزم -محســــــــن پاشو 😭😭 پاشو من چیکار کنم بی تو من چیکار کنم بی تو آخه 😭😭😭 پاشو زینب داره جون میده محسن پاشووووو عزیزدلم من حتی نمیتونم روی نازت ببینم 😭😭 مامان محسنم چطوری شهید کردن حسن :زنداداش بیا دستاش ببین 😭 آخ چقدر سخته مردت حتی نتونی برای بار آخر ببینی محسن روی دستها میرفت منو بزور پشتش میبردن پسرم بابات رفت من ب چشم خویشتن دیدم ک جانم رفت نام نویسنده:بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖«««﷽»»»📖 🔈 √|| مجموعه شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نطرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین 🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین 🆔 @Kararr
آن روزها... دروازه ای برای شَهٰادَتْ داشتیمـ... و حال معبری تنگـ... هنوز برای شَهیدْ شدن فرصت هستـ... دل را باید پاک کرد... امام خامنه ای «مدظله العالی» اِلٰهی... رِضاً بِهـ رِضٰاکـ... لٰا مَعْبوداً سَوٰاکْـ... صَبْراً بِقَضٰائِکْـ... مُشْتٰاقاً الی شَهٰادَتْ فی سَبیلِکـ... فاغفرلی ذنوبی وَ اَرْزُقْنی شَهٰادَتَ فی سَبیلِکـ... بِحُرْمَتَ مُحَمَّدِ وَ آلِهـ... یادداشت # شهید_ محسن _حججی🌺 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 جوش آوردم.خواستم خفتش کنم؛ اما جلوی خودم رو گرفتم. وقت جنگ و جدل آن مدلی نبود. زنگ زدم به استانداری اهواز و قضیه را سیر تا پیاز برای حاج قاسم گفتم. یک ساعت طول کشید تا حاجی زنگ زد و مشکل را در نخست وزیری حل کرد. راه آهن هم قبول کرد موتورها رو با همان قطار مسافربری بار بزندو به اهواز بفرستد. فردا رسیدیم. موتورها را بار تویوتا کردیم و به استانداری بردیم. دکتر تا بچه ها را دید، تک تکشان را بغل کرد و با همه مدل مشتی ها، سلام علیک کرد. همان سلام علیک و خوش و بش باعث شد دکتر تو دل بچه ها نفوذ کند و بچه ها برای همیشه حرفش را بخرند. دکتر رو به من گفت:" چه ورق هایی آوردی سید! بارک الله بابا جان" بعد برای موتور سوار ها توضیح داد: "ما یکی یک آرپی جی زن می گذاریم ترک شماها. برید تو دل دشمن. تا جایی که امکان دارید، به تانکهاشون نزدیک بشید. یک جای مناسب، موتور رو بخوابونید تا آرپی جی زن ، تانک رو شکار کنه و دوباره بپره ترک موتور شما، و خیلی تیز و سریع برگردید عقب. این کار، سرعت عمل و دقت میخواد." بعد از آن جلسه توجیهی، موتور سوارها را به قاسم سپردم، چون می خواستم به محور دیگری بروم. وقتی داشتم از در ساختمان بیرون می آمدم، دکتر صدایم کرد و گفت: اگه خدا کمک کنه، وضع دفاعی ما خیلی بهتر می شه. تو جنگ چریکی، امید ما بعد از خدا به مردمه. گفتم : "آقا،شمانیگابه قیافه اینانکن.هرکدوم،ده تاعراقی روحریفه.دل پاک دارن وشجاعت،که شپا دنبالش هستی." بعد ادامه دادم: می دونید آقا، یک چیزی هست که روم نمی شه به شما بگم.این بچه ها ، مال محله های خلاف نشین هستن. لات هستن و گردن کلفت محله شون؛ اما حرف ما را خریدن! از آقا چمران خداحافظی کردم و به محور فرسیه برگشتم.بین نیروهای داوطلب، بیست سی لبنانی هم بود که هم رزم دکتر در لبنان بودند. همه شان ورزیده و کار بلد جنگ بودند. هم با عراقی ها می جنگیدند و هم به نیروهای مردمی آموزش تاکتیک و شکار تانک با آرپی جی می دادند. آنها مثل لباس پلنگی تنشان بود و بعضی هایشان چفیه داشتند. آن موقع هنوز چفیه رایج نشده بود. فقط لبنانی ها و رزمندگان بومی عرب چفیه میبستند. علی عباس، یکی از آنها بود که بیشتر از همه به چمران نزدیک بود و فارسی خیلی خوب حرف می زد. با ما هم خیلی زود اُخت شد. قرار شد علی عباس به موتور سوارها آموزش شکار تاتک با موتور را بدهد. یک هفته از جنگ گذشته بود‌. خط، شلوغ پلوغ بود. هنوز نظم برقرار نشده بود. هرکس برای اولین بار اعزام شده بود، یکی دو روز در مقر نگهش می داشتند تا نفس بگیرد و با منطقه آشنا شود. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
شیطان میگه : همین یک بار،بعدش دیگه خوب شو.... سوره یوسف آیه 9 خدا میگه....... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_50 &راوی محسن حس حالم با هر ماموریت فرق د
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا وحشتناک بود دنیای بعداز محسن خیلی وحشتناک بود حالا میفهمم معنی اشکهای همسر شهید صفری تبار اونجایی که گفت : حرفهای که بعداز شهادت کمیل شنیدم داغ رفتن کمیل بیشتر میکرد معنی این حرف وقتی فهمیدم که توی سوم شوهرم از گوشه کنار مجلس پچ پچهای شنیدم که باعث از حال رفتنم شد طفلک بینوا همش ۱۷-۱۸سالشه &&خب جوانه قشنگ هم هست میره ب برادر شوهرش اره بابا دخترم همکلاسیش بوده میگه بچه درس خونه الان با سهمیه اش راحت پزشکی قبول میشه مردم شانس دارن بخدا دلم میخواست داد بزنم نامردااااا من مردم رفته بچم دنیا نیومده یتیم شده شما فکر سهمیه ازدواج دومم هستید وقتی چشمام باز کردم زیر سرم تو بیمارستان بودم بهار،برادرشوهرم پیشم بودن حسن آقا: زنداداش پاشو باید بریم سر مزار محسن 😔😔 سر مزار محسن عاطفه ،مهدیه هم بودن همدیگه بغل کرده بودیم گریه میکردیم مرد ما رفته بود حالا یک لقب سخت داریم ""همسر شهید"" شاید این واژه از دور قشنگ باشه ولی کی میفهمه درد دل دختری که خونه بخت نرفته تو نگاه عامه مردم بیوه است ""همسر شهید مدافع وطن کمیل صفری تبار ، همسر شهید مدافع امنیت پویا اشکانی "" کی میفهمه حال زنانی که حساسترین دوره زندگیشون بارداری رو تنهایی با نیش کنایه مردم میگذرونن "" همسر شهید بلباسی ،همسر شهیدخوشه بر،همسر شهید میثم نجفی،همسر شهید امین مرادی """ رقیه(خواهرشوهرم): داداش زینب جان ببر خونه یه سری دارو تقویتی خونه داره که باید برداره -آجی مامان بهتره؟😔 رقیه: دکتر گفت باید خیلی مراقبش باشیم 😭 حسن: زنداداش بریم 😔 تا وارد آپارتمانمون شدیم با خانم همسایمون روبرو شدیم یه خانم بد پوشش که همیشه به منو محسن زخم زبان می انداخت زن همسایه تا چشمش ب حسن آقا افتاد گفت :هه خانم ب ظاهر حزب اللهی میذاشتی کفن شوهرت خوش بشه بعد شوهر میکردی حسن :حرف دهنت بفهم خانم محترم -داداش بریم تروخدا فشارم پایینه هفت روز از رفتن محسن میگذشت روز،شب ،غذا خوردن،نفس کشیدن برام معنی نداشت من قبلا داغ برادر جوانم دیده بودم ولی به سختی داغ شوهر جوانم نبود اون موقعه هیچکس نمیتونست بهم بگه بالای چشمت ابروه گوشیم زنگ خورد به اسمش نگاه کردم """باباعلی """" -الو سلام بابا بابا علی: سلام دخترم خوبی ؟ باباجان من ب پدرت زنگ زدم عصری همه میام خونت ،فاطمه،حسنم بامن میان -باشه تشریف بیارید رفتم تو اتاق خوابمون عکس عروسیمون به دیوار اتاقمون بود محسن زود رفتی خیلی زود دارن میان که برام تصمیم بگیرن😭 میدونی تو این هفت روز چه حرفای شنیدم 😭 محسن من نمیخوام اسم هیچ مردی به جز تو بیاد تو شناسنامه ام توروخدا نذار ازهم جدامون کنن😭 نکنه باباعلی بخواد حسین ازم بگیره 😭 محسن من از دنیا بعد از تو میترسم😭😭 تو همون حال خوابم برد تو این باغ خیلی سرسبز بودم لباسهای که تن مثل لباس احرام بود زینبم -محسن 😭😭 کجا رفتی چرا تنهام گذاشتی 😭😭 بیا عزیزدلم بیا اینجا خانم کوچلوی من چرا گریه میکنی ؟ -محسن من میترسم 😭 **نترس عزیزدلم من همیشه پیشتم تو همیشه زن منی ما یه خانواده ایم من،تو،حسین دیگه نبینم بیخودی نگران اینده باشی پاشو برو مهمونات اومدن با صدای زنگ در چشمام باز کرد چشمام از اشک میسوخت چادرم سر کردم در باز کردم -سلام خوش اومدید بفرمایید تو باباعلی: سلام دخترم خوبی؟ بعداز۵ ‌دقیقه بابا مامان خودمم اومدن بعد از سلام علیک باباعلی شروع کرد باباعلی : حاج حسن من خواستم بیاید تا این حرفها رو در حضور شما به زینب جان بگم زینب جان محسن قبل شهادتش خیلی سفارش تو به ما کرده ماهم اومدیم بگیم تو و بچه ای که بارداری یادگار محسن مایی ولی خیلی جوانی برای تنها زندگی کردن تو چه بری خونه پدرت چه بیای خونه من دختر منی فقط بری خونه پدرت یعنی میخوای ازدواج کنی اما اگه بیای خونه ما عزیزی پیشمون بیشتر عزیز میشی -من فقط زن محسنم 😔 میام خونه پدرشوهرم به شرطی که شما تا آخرعمر من دختر خودتون بدونید نمیخام اسم کسی به جز محسن بیاد تو شناسنامه ام باباعلی: تو شمع خونه ما عزیزدلم حاج حسن فعلا وسایل زینب جان خونه شما باشه تا بعدا چندتا واحد پیش هم بخریم بابا:بله حتما نام نویسنده:بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖«««﷽»»»📖 🔈 √|| مجموعه شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نطرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین 🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین 🆔 @Kararr
دقیقا بعضی وقتا.... خدا تو رو با چیزی امتحان میکنه.... کــــــهـ روش حساسی....!! @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌹اول نیت کنید بعد انتخاب کنید🌹 ♥️با باز کردن یکی از این کارت پستال ها رفیق شهید تون رو انتخاب کنید♥️ 1⃣:🌸https://digipostal.ir/cdpyeku 2⃣:🌸 https://digipostal.ir/cezrjuy 3⃣:🌸https://digipostal.ir/c7xyhkp 4⃣:🌸 https://digipostal.ir/ci8mse0 5⃣:🌸https://digipostal.ir/cyhxo3x 6⃣:🌸https://digipostal.ir/cgyuw6q 6⃣:🌸https://digipostal.ir/cgyuw6q 7⃣:🌸 https://digipostal.ir/cpq96w8 8⃣:🌸https://digipostal.ir/c7gf1c8 9⃣:🌸https://digipostal.ir/ctft0ru 1⃣0⃣🌸https://digipostal.ir/crmy01v🌸
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شه
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 در همان روزها مدارس را در اهواز خالی کردند تا نیروهای داوطلب و مردمی را در آنجا جا بدهند. بعد هم گفتند: مسئول محورها عقبه شان را خودشان تعیین کنند. یعنی هر مسئول محوری نیروهایش را به عقب به خودش ببرد. من بچه هایی را که از محل آمده و آشنایم بودند به مدرسه مهرآیین بردم‌. اواسط آبان ماه وضع سوسنگرد وخیم شد‌. این شهر ، توی یک ماه اول جنگ، دوبار اشغال شده و بچه ها آزادش کرده بودند. من آنجا آن قدر آرپی جی زدم که از گوش هایم خون می آمد.خون ها خشک شده بود روی یقه لباسم و سرم منگ شده بود؛ اما تانک ها مثل علف هرز از هرجا می آمدند بالا.😨 تمامی نداشتند. روز دوم درگیری، حلقه محاصره را تنگ تر کردند. هوا سرد و بارانی،و زمین خیس و گل آلود بود و پاها توی گل فرو می رفت. توی سرما و باران، جنگیدن صد برابر سخت تر است.😓 دکتر بیسیم زد به عقب و مهمات خواست. گفتند: مهمات هست؛ اما کسی نیست حلقه محاصره را بشکند و اینها را ببرد.😥 دکتر صدایم کرد و گفت: "این کار عباس خرید بیسیم بزن عباس مهمات بیاره." منظور دکتر، عباس ملا مهدی معروف به عباس زاغی بود. گفتم: "آقا، دشمن ما رو دور زده. تانک ها دارن از پشت سر میان." گفت: " عباس رو صدا کن، سید وقت نداریم." عباس را با بیسیم صدا زدیم. خود دکتر هم عباس حرف زد و توجیه اش کرد که چه کار باید بکند. عباس، بچه محلمان بود. چشمهای درشت و سبز داشت و بی نهایت بی کله و بی ترمز بود.😐 یک ساعت بعد، تویوتایی گرد و خاک کنان از وسط دود و آتش آمد. همین طور می گازید و بوق می زد. نگاه کردیم، دیدیم عباس است. 😳یک تویوتا مهمات و غذا و آب آورده بود. بچه ها مهمات را خالی کردند و بیخ دیوار خرابه گذاشتند تا آتش بهشان نخورد. دکتر گفت: " بچه ها، هر جور می تونید،ضربه بزنید. فقط جلویشان را بگیرید." سحر روز سوم وقتی با دکتر و ناصر فرج الله و سرگرد ایرج رستمی و حاج قاسم داشتیم می رفتیم محور طراح، اوایل راه، وسط خیابان، بغل ویرانه ای وانت عباس زاغی را دیدیم‌‌ که گلوله مستقیم خورده و آتش گرفته بود.😭 جنازه عباس داخل وانت بود و از کمر به بالا از هم پاشیده بود و سر وتنش پیدا نبود.😭😭 نمی توانستیم عباس را عقب ببریم و مجبور شدیم جا بگذاریمش. صبح اما تانک ها روستای دهلاویه و اطراف را زیر آتش گرفتند. این آخرین مقاومت بود. دکتر هم احتمال پاتک داده بود‌. برای همین، موتور سوارها را آماده کرده بود تا آرپی جی زن ها را ببرند و تانک ها را شکار کنند. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
💌 (شَهیدْ عَلٰاء نَجَمِهْـ...🌷 ... .. . •|خواهر عزیزمـ# |هرگاه خواستی از خارج شوی): و لباس اجنبی را بپوشی بهـ یاد آور کـــهـ... میکنی|💔 💠بهـ خونهای پاکی کــهـ ریختهـ شد برای این وصیت... # خیانت میکنی... به یاد آور کــهـ غرب را در اش یاری میکنی... و را منتشر میکنی... و توجه که صبح و شب سعی کرده نگاهش را حفظ کند جلب میکنی...)): به یاد آور که بر طُ شده است تا طُ را در حُصن حفظ کند تغییر میدهی...|⭐ | طُ هم ... بعد از همهـ اینها... 👆🏻... اگر نکردی... هویت شیعه را از خود بردار...❣️ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_51 وحشتناک بود دنیای بعداز محسن خیلی وحشتن
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا امروز فشار روحی خستم کرده بود فکرشم نمیکردم یه روزی اینجوری از خونه ای خودم برم اتاق دوران مجردی رقیه خانم از صبح خالی کرده بودن تا وسایل من جایگزین بشه و من باید دوران جدید زندگیم از اینجا شروع میکردم تو پذیرایی نشسته بودیم رو به حسن اقا گفتم :داداش میشه منو ببری مزار محسنم 😔 حسن آقا:بله بفرمایید بریم زنداداش با اون خانم رضایی تماس گرفتید؟ -نه الان تماس میگرم شماره بهار گرفتم -الو سلام بهار:الو سلام خواهری خوبی ؟ -نه بهار دلم میخواد برم پیش محسنم نمیخام دنیا بدون اونو 😭😭😭 بهار:گریه نکن عزیز خواهر کجایی -آه داریم میریم پیش محسن با برادرشوهرم 😭 بهار:‌ باشه میام اونجا وقتی رسیدیم حسن آقا رفت عقب ایستاد نشستم کنار محسن خوبی همسری؟😭 بدون من پیش سیدالشهدا بهت خوش میگذره نگفتی زنم بارداره بدون من چیکار کنه؟😭😭😭 نگفتیـ زینبم همش هیجده سالشه 😭😭 از خونمون رفتم 😭بدون تو 😭 محسن 😭😭 بهم نمیگن چطوری شهید شدی محسن من از دنیای بدون تو میترسم بهار:زینب رفتم تو بغل بهار -بهار دیدی زندگیم شروع نشده تموم شد بهار من باید چیکار کنمـ😭😭 فردا میخوان وسایل محسن بیارن بیا ببین هرچند شماها همتون میدونید محسنم چطور کشتن 😭😭 حسن: زنداداش بریم حالتون بد میشه خانم رضایی میشه کمکش کنید تا ماشین و با ما تا منزل بیاید اون شب ب ما چه گذشت بماند ساعت سه بعداز ظهر مادرم اینا اومدن بهار ،مقدم،احمدی وخیلی های دیگه بالاخره ساعت شش غروب شد چندتا پاسدار وسایل محسن آوردن بااشاره حسن بهار و رقیه اومدن کنارم نشستن تو ساک محسن سلام بر ابراهیم بود ولی وقتی کاور لباس رزم باز کردم خودم طفلم از درون جیغ میزدیم محسن تیرباران کرده بودن بعد سرش نیمه بریده بودن از پیش تا جلو برای همین همه ازم پنهان میکردن وقتی مهمونا رفتن رفتم تو اتاقم فقط جیغ زدم وقتی چشمام باز کردم تو بیمارستان بودم دکتر:دخترم ماه هشتم بارداری هستی دوره حساسی هست بیشتر مواظب پسرت باش منو ببرید پیش محسن گروهکی اونشب قصد ورود و تجاوز ب خاک ایران داشته یک گروهک تروریستی وهابی بوده برای مراسم چهارده خرداد و شبهای قدر بود گروهکی تشنه به خون شیعه بود روزها میگذره و یک هفته بعد چهلم محسنم هست حاضرشده بودم برم مزار محسن که صدای خاله محسن مانع بیرون رفتم شد **خواهرجان زینب الان جوانه بالاخره میره حسن هم که جوانه خب همین الان صیغه هم کنید تا عده زینب تمام بشه مادر:خواهر این چه حرفیه زینب قصد ازدواج نداره فعلا نگو این حرفارو از اتاقم خارج شدم بدون سلام رد شدم قسمت آخر فرداشب😊 نام نویسنده: بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
❣ ❤️ داستان عشق 📚 در بعضی از کتب در مورد محبت الهی آمده است یک مادر و فرزندی بود، پدر فوت می‌شود، مادر در خانه‌ی این و آن کار می‌کند و به هر حال این بچه را با چه زحمتی بزرگ می‌کند و برای او زن می‌گیرد. 🔺 زن این آقا همسرش را برضد مادرش تحریک می‌کند در حالی که بچه قبلا دست مادرش را می‌بوسید، پایش را می‌بوسید، چون با زحمت او را بزرگ کرده بود. یواش یواش داد می‌زند، یواش یواش فحش می‌دهد، یواش یواش سیلی می‌زند، یواش یواش توی حیاط می‌بندد و به این مادر شلاق می‌زند، کار به جایی می‌رسد دیگر او را در خانه راهش نمی‌دهند، غذاهای مانده را جلوی این مادر می‌ریزند. 🐱 اینها یک گربه‌ای داشتند که بچه‌ها با آن گربه بازی می‌کردند. بعد از مدتی گربه مریض می‌شود، طبیب حیوانات هم گفته بود اگر این گربه قلب آدم بخورد خوب می‌شود، و الا می‌میرد. فقط داروی او قلب آدم است. 🎈 این زن شوهرش را وسوسه می‌کند قلب مادرش را به گربه بدهند. پسر نادان هم موهای مادرش را می‌کشد و کشان کشان روی سنگلاخ‌ها به طرف بالای کوه می‌برد و زنده زنده سینه مادر را می‌شکافد و قلبش را می‌گیرد توی دستش و دوان دوان می‌دود تا به این گربه بدهد تا خوب شود، موقع آمدن، پایش به یک سنگ می‌خورد، هم از دستش می‌افتد ❤️ ناگهان از قلب صدا می‌آید: پسر جانم پایت چی شد؟ قلب است دیگر! وقتی قلب مادر این را می‌گوید، هزار برابر از این مادر برای شما مهربان‌تر است. 📚 ، ص۱۵۲. ✾•┈┈••✦••┈┈•✾
دیروز من در آغوش تــو امـروز تـو در آغوش مـن ‌‌ دیروز مـن بر دستان تـو امـروز تـو بر دستان مـن ‌‌ دیـروز من در چشم تـو امـروز تـو در چشم مـن ‌ 🌷 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانهٔ تو هر دو جهان را چه کند براستی قدر این لحظه ها چند ؟ قدر این نگاه ها چند میلیارد می ارزد؟ چند خونه و ویلا و ماشین های شاسی بلند به قدر یک سر به تابوت گذاشتن این پسربچه ها می ارزد؟ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 دوازده تا موتور سوار دستم من بود. ساعت حدود ۹ صبح، عراق یک آتش مفصل ریخت. بعد نفربرها و افراد پیاده که دسته دسته لابلای تانک ها حرکت می کردند، به طرف شهر سرازیر شدند. موتورسوارها، پشت کانال هایی بودند که عراق قبلاً بیرون شهر زده بود. من آنها را پخش کردم و به بچه ها گفتم که هوایشان را با تیربار داشته باشند. تیربارها آتش ریختند و راکت ها از جا کنده شدند. زیر آتش مسلسل و رگبار رفتند تو دل دشمن. موتورها را خواباندند و آرپی جی زدند. چند دقیقه نگذشت که دشت پر شد از لاشه تانک‌های عراقی که می سوختند و دود شان به هوا می رفت. بچه ها صلوات فرستادند و کف زدند. موقع برگشتن. یکی از موتورسوارها گلوله مستقیم تانک خورد و تکه تکه شد 😭آن روز حدود یک چهارم تانک‌ها را همین موتورسوارها زدند. موتورسوارها بلد بودند؛ موتور را دستکاری می کردند تا صدایش خفه باشد. زیر و بم موتور را می‌دانستند. در آن عملیات جلیل نقاد، سردمدار شکارچیان تانک، ترکش خورد. در حال حاضر، جلیل نقاد بدنش از نیمه لمس و فلج است و قدرت حرف زدن ندارد؛ اما جا نزده. در موتورسازی اش کار میکند و چرخ زندگی اش را می چرخاند. دور و بر ظهر، تانک ها عقب نشستند. یکی از موتور سوارن شهید چمران از آنها روزها این گونه می گوید: قبل از انقلاب قهرمان موتورسواری بودم. به من زنگ زدند و گفتند: دکار گفته موتورت رو سوار کامیون کن و بیا خوزستاک که الان لازمت دارم. با موتورم که تریل ۴۰۰ بود به ستاد جنگهای نامنظم در اهواز رفتم. وقتی به دکتر ملحق شدم، متوجه تعدادی موتورسوار شدم که آنجا بودند. هفت هشت نفر بودند که سرشان را کاملا تیغ انداخته بودند. وقتی دقت کردم، دیدم چند نفری از آن ها را میشناختم ، تعجب کردم که اینها اینجا چیکار میکنند.بیشتر آنها خلافکار بودند. اسامی مستعار عجیبی هم داشتند، بچه هایی که بدن های همه شان ، از زخمهای بد جوش خورده و قدیمی چاقو، پاره پاره و با نقش نگارهای خالکوبی پ، خاص و متفاوت شده بود. از بین بچه ها، جلیل نقاد ملقب به جلیل پاکوتاه را یادم‌ میاید که حسابی عشق موتور بود، یا اسی پلنگ و عمو یادگار و سهراب کفتر باز و عادل تُرکه و.. به دکتر گفتم: آقای دکتر این ها رو چرا به اینجا آوردین؟😳 دکتر چمران گفت: این جنگ مال همه است باید همه بیان و کمک کنن. نمیتونیم فقط به قشر خاص فکر کنیم یا بشینیم و این اونو گزینش کنیم. اینها از پس کارهایی بر میان که بقیه فکرشو هم نمیتونن بکنن. گفتم: اما بعضی از این ها خلافکارن و من حتی خلافهاشونم میدونم😕 گفت: خیلی خب، من دیشب این ها را طوری ساختم که همه رفتن حمام و کله ها رو تیغ انداختند، غسل و توبه کردن و... راست می گفت. در اوج جنگ و آتش و محاصره، فقط آنها بودند که داوطلب می شدند، آذوقه و مهمات و سوخت به خط مقدم برسانند. در واقع اگر آنها نبودند، هیچ کس جراتش را نداشت که از اول جاده سوسنگرد تا انشعابهای مختلف رود کرخه و تا پایین دهلاویه و تپه های آن سوار موتور شود و آرپی جی زن ها را بردارد، ببرد جلو و بزنند به دل تانک هایی که داشتند جلو می آمدند. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
Panahian-Clip-MakrEblis-48k.mp3
1.25M
•| {•🦋•} یه مشکلی برام پیش اومده؛ از کجا بفهمم این بلاست؟ یا اینکه امتحان خداست برای رشد من؟ 👤 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆