آن روزها... دروازه ای برای شَهٰادَتْ داشتیمـ... و حال معبری تنگـ...
هنوز برای شَهیدْ شدن فرصت هستـ... دل را باید پاک کرد...
امام خامنه ای «مدظله العالی»
اِلٰهی... رِضاً بِهـ رِضٰاکـ... لٰا مَعْبوداً سَوٰاکْـ... صَبْراً بِقَضٰائِکْـ... مُشْتٰاقاً الی شَهٰادَتْ فی سَبیلِکـ... فاغفرلی ذنوبی وَ اَرْزُقْنی شَهٰادَتَ فی سَبیلِکـ... بِحُرْمَتَ مُحَمَّدِ وَ آلِهـ...
یادداشت
# شهید_ محسن _حججی🌺
#صبحتون_شهدایی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
جوش آوردم.خواستم خفتش کنم؛ اما جلوی خودم رو گرفتم. وقت جنگ و جدل آن مدلی نبود.
زنگ زدم به استانداری اهواز و قضیه را سیر تا پیاز برای حاج قاسم گفتم. یک ساعت طول کشید تا حاجی زنگ زد و مشکل را در نخست وزیری حل کرد. راه آهن هم قبول کرد موتورها رو با همان قطار مسافربری بار بزندو به اهواز بفرستد.
فردا رسیدیم. موتورها را بار تویوتا کردیم و به استانداری بردیم.
دکتر #چمران تا بچه ها را دید، تک تکشان را بغل کرد و با همه مدل مشتی ها، سلام علیک کرد. همان سلام علیک و خوش و بش باعث شد دکتر تو دل بچه ها نفوذ کند و بچه ها برای همیشه حرفش را بخرند.
دکتر رو به من گفت:" چه ورق هایی آوردی سید! بارک الله بابا جان"
بعد برای موتور سوار ها توضیح داد: "ما یکی یک آرپی جی زن می گذاریم ترک شماها. برید تو دل دشمن. تا جایی که امکان دارید، به تانکهاشون نزدیک بشید. یک جای مناسب، موتور رو بخوابونید تا آرپی جی زن ، تانک رو شکار کنه و دوباره بپره ترک موتور شما، و خیلی تیز و سریع برگردید عقب. این کار، سرعت عمل و دقت میخواد."
بعد از آن جلسه توجیهی، موتور سوارها را به قاسم سپردم، چون می خواستم به محور دیگری بروم. وقتی داشتم از در ساختمان بیرون می آمدم، دکتر صدایم کرد و گفت: اگه خدا کمک کنه، وضع دفاعی ما خیلی بهتر می شه. تو جنگ چریکی، امید ما بعد از خدا به مردمه.
گفتم : "آقا،شمانیگابه قیافه اینانکن.هرکدوم،ده تاعراقی روحریفه.دل پاک دارن وشجاعت،که شپا دنبالش هستی." بعد ادامه دادم: می دونید آقا، یک چیزی هست که روم نمی شه به شما بگم.این بچه ها ، مال محله های خلاف نشین هستن. لات هستن و گردن کلفت محله شون؛ اما حرف ما را خریدن!
از آقا چمران خداحافظی کردم و به محور فرسیه برگشتم.بین نیروهای داوطلب، بیست سی لبنانی هم بود که هم رزم دکتر در لبنان بودند.
همه شان ورزیده و کار بلد جنگ بودند. هم با عراقی ها می جنگیدند و هم به نیروهای مردمی آموزش تاکتیک و شکار تانک با آرپی جی می دادند. آنها مثل لباس پلنگی تنشان بود و بعضی هایشان چفیه داشتند. آن موقع هنوز چفیه رایج نشده بود. فقط لبنانی ها و رزمندگان بومی عرب چفیه میبستند.
علی عباس، یکی از آنها بود که بیشتر از همه به چمران نزدیک بود و فارسی خیلی خوب حرف می زد. با ما هم خیلی زود اُخت شد. قرار شد علی عباس به موتور سوارها آموزش شکار تاتک با موتور را بدهد.
یک هفته از جنگ گذشته بود. خط، شلوغ پلوغ بود. هنوز نظم برقرار نشده بود. هرکس برای اولین بار اعزام شده بود، یکی دو روز در مقر نگهش می داشتند تا نفس بگیرد و با منطقه آشنا شود.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#تلنگر
شیطان میگه : همین یک بار#گناه_کن،بعدش دیگه خوب شو....
سوره یوسف آیه 9
خدا میگه.......
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_50 &راوی محسن حس حالم با هر ماموریت فرق د
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
بسم رب الشهدا
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_51
وحشتناک بود دنیای بعداز محسن خیلی وحشتناک بود
حالا میفهمم معنی اشکهای همسر شهید صفری تبار اونجایی که گفت : حرفهای که بعداز شهادت کمیل شنیدم داغ رفتن کمیل بیشتر میکرد
معنی این حرف وقتی فهمیدم که توی سوم شوهرم از گوشه کنار مجلس
پچ پچهای شنیدم که باعث از حال رفتنم شد
طفلک بینوا همش ۱۷-۱۸سالشه
&&خب جوانه قشنگ هم هست میره ب برادر شوهرش
اره بابا
دخترم همکلاسیش بوده میگه بچه درس خونه الان با سهمیه اش راحت پزشکی قبول میشه
مردم شانس دارن بخدا
دلم میخواست داد بزنم نامردااااا من مردم رفته بچم دنیا نیومده یتیم شده شما فکر سهمیه ازدواج دومم هستید
وقتی چشمام باز کردم زیر سرم تو بیمارستان بودم
بهار،برادرشوهرم پیشم بودن
حسن آقا: زنداداش پاشو باید بریم سر مزار محسن 😔😔
سر مزار محسن عاطفه ،مهدیه هم بودن همدیگه بغل کرده بودیم گریه میکردیم
مرد ما رفته بود حالا یک لقب سخت داریم ""همسر شهید""
شاید این واژه از دور قشنگ باشه ولی کی میفهمه
درد دل دختری که خونه بخت نرفته تو نگاه عامه مردم بیوه است
""همسر شهید مدافع وطن کمیل صفری تبار ، همسر شهید مدافع امنیت پویا اشکانی ""
کی میفهمه حال زنانی که حساسترین دوره زندگیشون بارداری رو تنهایی با نیش کنایه مردم میگذرونن
"" همسر شهید بلباسی ،همسر شهیدخوشه بر،همسر شهید میثم نجفی،همسر شهید امین مرادی """
رقیه(خواهرشوهرم): داداش زینب جان ببر خونه یه سری دارو تقویتی خونه داره که باید برداره
-آجی مامان بهتره؟😔
رقیه: دکتر گفت باید خیلی مراقبش باشیم 😭
حسن: زنداداش بریم 😔
تا وارد آپارتمانمون شدیم با خانم همسایمون روبرو شدیم یه خانم بد پوشش که همیشه به منو محسن زخم زبان می انداخت
زن همسایه تا چشمش ب حسن آقا افتاد گفت :هه خانم ب ظاهر حزب اللهی میذاشتی کفن شوهرت خوش بشه بعد شوهر میکردی
حسن :حرف دهنت بفهم خانم محترم
-داداش بریم تروخدا فشارم پایینه
هفت روز از رفتن محسن میگذشت روز،شب ،غذا خوردن،نفس کشیدن برام معنی نداشت
من قبلا داغ برادر جوانم دیده بودم ولی به سختی داغ شوهر جوانم نبود
اون موقعه هیچکس نمیتونست بهم بگه بالای چشمت ابروه
گوشیم زنگ خورد به اسمش نگاه کردم """باباعلی """"
-الو سلام بابا
بابا علی: سلام دخترم خوبی ؟
باباجان من ب پدرت زنگ زدم
عصری همه میام خونت ،فاطمه،حسنم بامن میان
-باشه تشریف بیارید
رفتم تو اتاق خوابمون عکس عروسیمون به دیوار اتاقمون بود
محسن زود رفتی خیلی زود دارن میان که برام تصمیم بگیرن😭
میدونی تو این هفت روز چه حرفای شنیدم 😭
محسن من نمیخوام اسم هیچ مردی به جز تو بیاد تو شناسنامه ام توروخدا نذار ازهم جدامون کنن😭
نکنه باباعلی بخواد حسین ازم بگیره 😭
محسن من از دنیا بعد از تو میترسم😭😭
تو همون حال خوابم برد
تو این باغ خیلی سرسبز بودم لباسهای که تن مثل لباس احرام بود
زینبم
-محسن 😭😭 کجا رفتی چرا تنهام گذاشتی 😭😭
بیا عزیزدلم بیا اینجا خانم کوچلوی من
چرا گریه میکنی ؟
-محسن من میترسم 😭
**نترس عزیزدلم من همیشه پیشتم تو همیشه زن منی
ما یه خانواده ایم
من،تو،حسین
دیگه نبینم بیخودی نگران اینده باشی
پاشو برو مهمونات اومدن
با صدای زنگ در چشمام باز کرد
چشمام از اشک میسوخت
چادرم سر کردم در باز کردم
-سلام خوش اومدید بفرمایید تو
باباعلی: سلام دخترم خوبی؟
بعداز۵ دقیقه بابا مامان خودمم اومدن
بعد از سلام علیک باباعلی شروع کرد
باباعلی : حاج حسن من خواستم بیاید تا این حرفها رو در حضور شما به زینب جان بگم
زینب جان محسن قبل شهادتش خیلی سفارش تو به ما کرده
ماهم اومدیم بگیم تو و بچه ای که بارداری یادگار محسن مایی
ولی خیلی جوانی برای تنها زندگی کردن
تو چه بری خونه پدرت چه بیای خونه من دختر منی
فقط بری خونه پدرت یعنی میخوای ازدواج کنی اما اگه بیای خونه ما عزیزی پیشمون بیشتر عزیز میشی
-من فقط زن محسنم 😔 میام خونه پدرشوهرم به شرطی که شما تا آخرعمر من دختر خودتون بدونید نمیخام اسم کسی به جز محسن بیاد تو شناسنامه ام
باباعلی: تو شمع خونه ما عزیزدلم
حاج حسن فعلا وسایل زینب جان خونه شما باشه تا بعدا چندتا واحد پیش هم بخریم
بابا:بله حتما
نام نویسنده:بانوی مینودری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖«««﷽»»»📖
#اطلاعیه🔈
√|| مجموعه
شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نطرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین
🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین
🆔 @Kararr
دقیقا بعضی وقتا....
خدا تو رو با چیزی امتحان میکنه....
کــــــهـ روش حساسی....!!
#استاد_پناهیان
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌹اول نیت کنید بعد انتخاب کنید🌹
♥️با باز کردن یکی از این کارت پستال ها رفیق شهید تون رو انتخاب کنید♥️
1⃣:🌸https://digipostal.ir/cdpyeku
2⃣:🌸 https://digipostal.ir/cezrjuy
3⃣:🌸https://digipostal.ir/c7xyhkp
4⃣:🌸 https://digipostal.ir/ci8mse0
5⃣:🌸https://digipostal.ir/cyhxo3x
6⃣:🌸https://digipostal.ir/cgyuw6q
6⃣:🌸https://digipostal.ir/cgyuw6q
7⃣:🌸 https://digipostal.ir/cpq96w8
8⃣:🌸https://digipostal.ir/c7gf1c8
9⃣:🌸https://digipostal.ir/ctft0ru
1⃣0⃣🌸https://digipostal.ir/crmy01v🌸
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شه
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
در همان روزها مدارس را در اهواز خالی کردند تا نیروهای داوطلب و مردمی را در آنجا جا بدهند. بعد هم گفتند: مسئول محورها عقبه شان را خودشان تعیین کنند. یعنی هر مسئول محوری نیروهایش را به عقب به خودش ببرد. من بچه هایی را که از محل آمده و آشنایم بودند به مدرسه مهرآیین بردم.
اواسط آبان ماه وضع سوسنگرد وخیم شد. این شهر ، توی یک ماه اول جنگ، دوبار اشغال شده و بچه ها آزادش کرده بودند. من آنجا آن قدر آرپی جی زدم که از گوش هایم خون می آمد.خون ها خشک شده بود روی یقه لباسم و سرم منگ شده بود؛ اما تانک ها مثل علف هرز از هرجا می آمدند بالا.😨 تمامی نداشتند. روز دوم درگیری، حلقه محاصره را تنگ تر کردند. هوا سرد و بارانی،و زمین خیس و گل آلود بود و پاها توی گل فرو می رفت. توی سرما و باران، جنگیدن صد برابر سخت تر است.😓
دکتر بیسیم زد به عقب و مهمات خواست. گفتند: مهمات هست؛ اما کسی نیست حلقه محاصره را بشکند و اینها را ببرد.😥 دکتر صدایم کرد و گفت: "این کار عباس خرید بیسیم بزن عباس مهمات بیاره."
منظور دکتر، عباس ملا مهدی معروف به عباس زاغی بود.
گفتم: "آقا، دشمن ما رو دور زده. تانک ها دارن از پشت سر میان."
گفت: " عباس رو صدا کن، سید وقت نداریم."
عباس را با بیسیم صدا زدیم. خود دکتر هم عباس حرف زد و توجیه اش کرد که چه کار باید بکند. عباس، بچه محلمان بود. چشمهای درشت و سبز داشت و بی نهایت بی کله و بی ترمز بود.😐
یک ساعت بعد، تویوتایی گرد و خاک کنان از وسط دود و آتش آمد. همین طور می گازید و بوق می زد. نگاه کردیم، دیدیم عباس است. 😳یک تویوتا مهمات و غذا و آب آورده بود. بچه ها مهمات را خالی کردند و بیخ دیوار خرابه گذاشتند تا آتش بهشان نخورد. دکتر گفت: " بچه ها، هر جور می تونید،ضربه بزنید. فقط جلویشان را بگیرید."
سحر روز سوم وقتی با دکتر و ناصر فرج الله و سرگرد ایرج رستمی و حاج قاسم داشتیم می رفتیم محور طراح، اوایل راه، وسط خیابان، بغل ویرانه ای وانت عباس زاغی را دیدیم که گلوله مستقیم خورده و آتش گرفته بود.😭
جنازه عباس داخل وانت بود و از کمر به بالا از هم پاشیده بود و سر وتنش پیدا نبود.😭😭
نمی توانستیم عباس را عقب ببریم و مجبور شدیم جا بگذاریمش.
صبح اما تانک ها روستای دهلاویه و اطراف را زیر آتش گرفتند. این آخرین مقاومت بود. دکتر هم احتمال پاتک داده بود. برای همین، موتور سوارها را آماده کرده بود تا آرپی جی زن ها را ببرند و تانک ها را شکار کنند.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#وصیتنامهـ💌
(شَهیدْ عَلٰاء نَجَمِهْـ...🌷
...
..
.
•|خواهر عزیزمـ#
|هرگاه خواستی از #حجابت خارج شوی): و لباس اجنبی را بپوشی بهـ یاد آور کـــهـ...
#اشک_امام_زمانت_را_جاری_ میکنی|💔
💠بهـ خونهای پاکی کــهـ ریختهـ شد برای این وصیت... # خیانت میکنی... به یاد آور کــهـ غرب را در #تهاجم_فرهنگی اش یاری میکنی... و #فساد را منتشر میکنی... و توجه #جوانی که صبح و شب سعی کرده نگاهش را حفظ کند جلب میکنی...)):
به یاد آور #حجابی که بر طُ #واجب شده است تا طُ را در حُصن #نجابت_فاطمی حفظ کند تغییر میدهی...|⭐
| طُ هم #شامل_آبرویی...
بعد از همهـ اینها... 👆🏻...
اگر #توجه نکردی... هویت شیعه را از خود بردار...❣️
#شهید_علاء_حسن_نجمه
#شهید_علاء_نجمه
#تراب_الحسین
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_51 وحشتناک بود دنیای بعداز محسن خیلی وحشتن
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
بسم رب الشهدا
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_52
امروز فشار روحی خستم کرده بود فکرشم نمیکردم یه روزی اینجوری از خونه ای خودم برم
اتاق دوران مجردی رقیه خانم از صبح خالی کرده بودن تا وسایل من جایگزین بشه
و من باید دوران جدید زندگیم از اینجا شروع میکردم
تو پذیرایی نشسته بودیم
رو به حسن اقا گفتم :داداش میشه منو ببری مزار محسنم 😔
حسن آقا:بله بفرمایید بریم
زنداداش با اون خانم رضایی تماس گرفتید؟
-نه الان تماس میگرم
شماره بهار گرفتم
-الو سلام
بهار:الو سلام خواهری خوبی ؟
-نه بهار دلم میخواد برم پیش محسنم
نمیخام دنیا بدون اونو 😭😭😭
بهار:گریه نکن عزیز خواهر
کجایی
-آه داریم میریم پیش محسن با برادرشوهرم 😭
بهار: باشه میام اونجا
وقتی رسیدیم حسن آقا رفت عقب ایستاد
نشستم کنار محسن
خوبی همسری؟😭
بدون من پیش سیدالشهدا بهت خوش میگذره
نگفتی زنم بارداره بدون من چیکار کنه؟😭😭😭
نگفتیـ زینبم همش هیجده سالشه 😭😭
از خونمون رفتم 😭بدون تو 😭
محسن 😭😭 بهم نمیگن چطوری شهید شدی
محسن من از دنیای بدون تو میترسم
بهار:زینب
رفتم تو بغل بهار
-بهار دیدی زندگیم شروع نشده تموم شد
بهار من باید چیکار کنمـ😭😭
فردا میخوان وسایل محسن بیارن بیا ببین
هرچند شماها همتون میدونید محسنم چطور کشتن 😭😭
حسن: زنداداش بریم حالتون بد میشه خانم رضایی میشه کمکش کنید تا ماشین و با ما تا منزل بیاید
اون شب ب ما چه گذشت بماند
ساعت سه بعداز ظهر مادرم اینا اومدن بهار ،مقدم،احمدی وخیلی های دیگه
بالاخره ساعت شش غروب شد
چندتا پاسدار وسایل محسن آوردن
بااشاره حسن بهار و رقیه اومدن کنارم نشستن
تو ساک محسن سلام بر ابراهیم بود
ولی وقتی کاور لباس رزم باز کردم
خودم طفلم از درون جیغ میزدیم
محسن تیرباران کرده بودن بعد سرش نیمه بریده بودن از پیش تا جلو
برای همین همه ازم پنهان میکردن
وقتی مهمونا رفتن رفتم تو اتاقم فقط جیغ زدم
وقتی چشمام باز کردم تو بیمارستان بودم
دکتر:دخترم ماه هشتم بارداری هستی دوره حساسی هست بیشتر مواظب پسرت باش
منو ببرید پیش محسن
گروهکی اونشب قصد ورود و تجاوز ب خاک ایران داشته یک گروهک تروریستی وهابی بوده برای مراسم چهارده خرداد و شبهای قدر بود
گروهکی تشنه به خون شیعه بود
روزها میگذره و یک هفته بعد چهلم محسنم هست
حاضرشده بودم برم مزار محسن که صدای خاله محسن مانع بیرون رفتم شد
**خواهرجان زینب الان جوانه بالاخره میره
حسن هم که جوانه خب همین الان صیغه هم کنید تا عده زینب تمام بشه
مادر:خواهر این چه حرفیه زینب قصد ازدواج نداره فعلا
نگو این حرفارو
از اتاقم خارج شدم بدون سلام رد شدم
قسمت آخر فرداشب😊
نام نویسنده: بانوی مینودری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#بنرتبادل
#مادر_واقعی❣
❤️ داستان عشق 📚
در بعضی از کتب در مورد محبت الهی آمده است یک مادر و فرزندی بود، پدر فوت میشود، مادر در خانهی این و آن کار میکند و به هر حال این بچه را با چه زحمتی بزرگ میکند و برای او زن میگیرد.
🔺 زن این آقا همسرش را برضد مادرش تحریک میکند در حالی که بچه قبلا دست مادرش را میبوسید، پایش را میبوسید، چون با زحمت او را بزرگ کرده بود. یواش یواش داد میزند، یواش یواش فحش میدهد، یواش یواش سیلی میزند، یواش یواش توی حیاط میبندد و به این مادر شلاق میزند، کار به جایی میرسد دیگر او را در خانه راهش نمیدهند، غذاهای مانده را جلوی این مادر میریزند.
🐱 اینها یک گربهای داشتند که بچهها با آن گربه بازی میکردند. بعد از مدتی گربه مریض میشود، طبیب حیوانات هم گفته بود اگر این گربه قلب آدم بخورد خوب میشود، و الا میمیرد. فقط داروی او قلب آدم است. 🎈 این زن شوهرش را وسوسه میکند قلب مادرش را به گربه بدهند. پسر نادان هم موهای مادرش را میکشد و کشان کشان روی سنگلاخها به طرف بالای کوه میبرد و زنده زنده سینه مادر را میشکافد و قلبش را میگیرد توی دستش و دوان دوان میدود تا به این گربه بدهد تا خوب شود، موقع آمدن، پایش به یک سنگ میخورد، #قلب هم از دستش میافتد
❤️ ناگهان از قلب صدا میآید: پسر جانم پایت چی شد؟
قلب #مادر است دیگر! وقتی قلب مادر این را میگوید، #خدا هزار برابر از این مادر برای شما مهربانتر است. 📚 #فتح_عشق ، ص۱۵۲. ✾•┈┈••✦••┈┈•✾
#مادر_واقعی
دیروز من در آغوش تــو
امـروز تـو در آغوش مـن
دیروز مـن بر دستان تـو
امـروز تـو بر دستان مـن
دیـروز من در چشم تـو
امـروز تـو در چشم مـن
#سپهبد_حاجقاسم_سلیمانی🌷
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆