♥️هوالمحبوب♥️
💌
#رمان_هدیهی_اجباری
🕗
#قسمت_هفدهم
روي صندلي جابهجا شدم و مصمم گفتم:
- من هنوز آمادگي براي ازدواج ندارم. يعني بهخاطر اتفاقي كه توي زندگيم افتاده نميتونم ديگه هيچ زني رو خوشبخت كنم؛ چون دلم جاي ديگهايه! اما از طرفي چون براي هستي خيلي احترام قائلم و دوست ندارم خواستهش روي زمين بمونه...
يهدفعه صورتش از فرط عصبانيت قرمز شد. از روي صندلي بلند شد و با صداي آروم
ولي عصبي غريد:
- آقاي محترم! نيازي نيست بهخاطر آدمي كه نميشناسيدش فداكاري به خرج بديدو منت سرش بذاريد. شما هيچ اجباري براي انجام اين كار نداريد. اين وسط كسي كه مجبوره تن به اين كار بده و تا آخر عمرش خفت بكشه منم!
از ميز فاصله گرفت كه با صدام ازش خواستم كه بايسته.
خانم رفيعي!
ايستاد و به پشت سرش نگاه كرد، هنوز هم چهرهش بهشدت عصبي بود.
- درسته، من مجبور نيستم كه اين كار رو انجام بدم. منتي هم سرتون نميذارم؛ اما
ميتونيم باهم يه قراردادي داشته باشيم كه هم شما به خواستهتون برسيد، هم من!
- متوجه خواستهي شما نميشم!
اشاره كردم كه روي صندلي بشينه. با ترديد بالاخره نشست. مجبور شدم اين يه مورد رو دروغ بگم، البته تا حدودي هم حقيقت داشت؛ ولي خواستهي اصلي من نبود.
- خونوادهي من مدتي هست كه ازم ميخوان ازدواج كنم و تشكيل زندگي بدم و اگه زودتر اقدام نكنم خودشون يه نفر رو برام انتخاب كنن. حالا كه شما هم مجبوريد ازدواج كنيد، ميتونيم باهم تشكيل خونواده بديم.
به تكيه گاه صندلي تكيه داد و آه كوتاهي كشيد و به نقطهاي خيره شد. بعد از چند
ثانيه سكوت گفت:
- موافقم!
- البته همونطور كه قبلاً گفتم هيچ علاقهاي به ازدواج ندارم، فقط در يه صورتميتونم اين كار رو بكنم.
- چي؟!
- من تا زماني كه بچهت يه سالش بشه اجازه ميدم كه توي زندگيم بموني. مثل يه همسر فداكار سركار ميرم و خرج تو و بچهت رو ميدم؛ اما بعد از يهسالگي بچهت برام فرقي نميكنه كه توي چه شرايطي هستي يا هر چيز ديگه، بايد از زندگيم بري بيرون، از هم طلاق ميگيريم! تو از مرگ فرار ميكني و به بچهت ميرسي و از طرف ديگه خونوادهي من هم پاپيچ من نميشن و بعد از طلاقمون ميتونم يه زندگي مستقل
كه الان نميتونم داشته باشم پيدا كنم.
رنگ چشمهاش روشنتر شد، شايد هم براقتر شد، شايد هم اشك توي چشمهاش جمع شد.
سرش رو پايين انداخت، دستهاش رو كه لرزش خفيفي داشتن از روي ميز برداشت و روي پاهاش گذاشت. سرش رو كاملاً توي سـ*ـينهش فرو بـرده بود. منتظر
شنيدن جواب بودم؛ اما هيچ عكسالعملي نديدم.
- خب؟ نظرتون چيه؟!
همونطور كه سرش رو پايين گرفته بود از روي صندلي بلند شد، كيفش رو روي
شونهش جابهجا كرد و آروم گفت:
فكرام رو ميكنم و بهتون خبر ميدم. خداحافظ.
كارت ويزيتم رو از توي جيب كتم بيرون آوردم و بهسمتش گرفتم.
- پس باهام تماس بگيريد. درضمن نميخوام كسي از اين موضوع قرارداد و طلاق باخبر بشه؛ حتي هستي. بين خودمون ميمونه ديگه؟!
سري تكون داد و دور شد. رفتنش رو نظارگر بودم. به گارسون اشاره كردم كه
بهسمتم اومد و سفارش كاپوچينو دادم. دستهم رو توي هم گره زدم و پشت گردنم گذاشتم.
زندگيم چقدر بيهدف و بيمصرف بود. همهي زندگيم فقط يه چيز شده بود؛ رسيدن به هستي، ديدن هستي، اسم هستي، هستي، هستي... .
هميشه به اين فكر ميكردم كه اگه بتونم خونه، ماشين و كار خوبي داشته باشم
ميتونم به هستي برسم؛ اما وقتي همهي اين چيزها رو به دست آوردم كه هستي
عاشق شده بود؛ عاشق مردي كه شب عروسي تركش كرد. همهي فكرم هستي شده بود كه حالش خوب نيست و همه بر اين باور بودن كه افسردگي گرفته؛ اما من همچنان دوستش داشتم. دوست داشتني از اعماق وجودم كه با هر بار ديدن اون حالش قلبم چنان فشرده ميشد كه احساس مرگ ميكردم. توي شركت، همهي هوش و حواسم پيش هستي بود، نميتونستم درست روي چيزي تمركز كنم. وقتيمتوجه شدم كه شركت به برنامه نويس نياز داره بهش پيشنهاد دادم كه توي شركت كار كنه. قبول كرد و بهترين كارمند شركت شد؛ اما... اما از اون جايي كه هميشه از چيزي كه ميترسي زودتر سراغت مياد، كسي كه ازش نفرت داشتم وارد زندگيمون شد، هستي رو از من گرفت، ازدواج كردن و حالا هستي زن متأهليه كه نميدونم زندگيش خوبه يا نه؛ اما من همچنان بهش علاقهمندم. من دوستش دارم، حتي نميتونم يه درصد هم از فكر كردن بهش دست بردارم. آره من يه ديوونهم كه همه ي زندگيش شده يه آدم. من به قلبم قول دادم كه تا ابد به نام هستي بزنمش و
اين كار رو ميكنم!
***
مبينا
- صبح دختر گلم بهخير! پاشو ببين بابات چه نيمرويي درست كرده، انگشتات رو هم باهاش ميخوري.
پتوم رو روي سرم كشيدم.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»
http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀
#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆