🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت16 #پسربسیجی_دخترقرتی پاچه های شلوار رو کمی بالا داده بود و پیراهن آبی صبح رو با پیراهنی سفید ع
-فردا دانشگاه میری ؟ نه کلی خسته ام میخوام فردا حسابی بخوابم میخواستم بگم خالت و عزیز جون بیان آخ جون عزیزجون رو خیلی وقته ندیدم حتما بگو بیان پس خستگیت چی میشه با ذوق خندیدم و و گفتم: فدای زلفای عزیز مامان هم خندید : از دست تو ، پس دیگه میگم فردا رو بیان اینقد خسته بودم که بی توجه به غرغرهای مامان بدون خوردن شام به اتاق رفتم و یه کله تا صبح خوابیدم صبح با نوازش دستای عزیز جون بیدار شدم سلام گلکم بیدار نمیشی ؟ جیغی از شادی کشیدم و بغلش کردم: وای عزیز قربونت برم اومدی آره عزیزم تازه رسیدم دیگه طاقت نداشتم بیدارت نکنم قربونت این مهربونیت خوب کردی بیدارم کردی و ای عزیز دلنم برات پرمی کشید برو گولم نزن که حسابی ازت گله دارم اگه دلتنگ بودی چرا یه سر نیومدی پیشم ؟ -عزیز جون میدونی که الان دانشگاهم ،بخدا وقت نمیشه خوبه ، خوبه پاشو بیا پایین اون روز و روز بعد به خاطر اومدن عزیز به دانشگاه نرفتم ولی روز دوشنبه دقیقا روزی که با امیر علی کلاس داشتم بعد از زدن یه تیپ خفن راهی دانشگاه شدم وقتی به ورودی دانشگاه رسیدم دوتا پسر از این جوجه تیغیا جلوم سبز شد. جوووون عجب مالی شماره بدم خانم عصبی غریدم: گمشو بینم بابا ، چی تو خودت دیدی ؟ از ما به از این باش خانم باهات راه میام اون یکی که تا حالا نظاره گر بود گفت: کلاس نیا بابا معلومه اینکارهای شماره بده هماهنگ کنیم خوش میگذره دیگه از عصبانیت دود از دماغم خارج می شد: برو شماره بده به مادرت بی شخصیت ، گمشو تا نرفتم حراست رو بیارم همون اولی کیفم رو گرفت و گفت : - بابا حراست کیلو چند؟ ناز نیا منکه میدونم از خداته هرکاری کردم نتونستم کیفم رو از دستش بیرون بکشم هنوز، با پسرا درگیر بودم که امیر علی سر رسید چه خبره اینجا ؟ یکی از پسرا جواب داد : به تو چه بسیجی پاچه خوار چه کاره حسنی ؟