🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت33 #پسربسیجی_دخترقرتی - آها ، ... خوب ؟ میگن قراره فردا یه دکتر جدید بیاد جاش -خوب طبیعیه پس
#پارت34
#پسربسیجی_دخترقرتی
با دست به پیشونیم کوبیدم کلا فراموش کرده بودم چادرم رو مرتب کردم و سمت سالن رفتم همین که به سالن رسیدم شخصی رو دیدم که داشت از پله ها بالا می رفت وقتی روی صن قرار گرفت و سمت جمع برگشت گوشه های چادر از دستم ها شد و روی زمین
افتاد
-امیر....علی
از زبان امیر علی
****
***
وقتی چرخهای هواپیما با زمین برخود کرد حس آرامشی تمام وجودم رو پر کرد چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم بالاخره غربت تموم شد و بعد از چند سال برای همیشه به کشورم برگشتم و خدا میدونه این چند سال دوری چقدر برام سخت گذشت ولی همینکه فکر میکردم برمیگردم و به ردم و به کشورم خدمت میکنم آرومم میکرد
بعد از گرفتن چمدون و بارم بی صبرانه سوار اولین تاکسی شدم و آدرس خونه بی بی گل رو
دادم
دستم رو روی زنگ گذاشتم و هر چند ثانیه یه زنگ میزدم صدای اعتراض آمیز بی بی به گوشم
رسید
صبر کن ای بابا چه خبرته امون بده
در که به روم باز شد و بی بی رو با اون چادر گل گلیش بین در دیدم دلم از خوشی لرزید
الهى من قربونت بشم بی بی
چند ثانیه شوک زده بهم خیره شد بعد کمکم محبت جای خودش رو به تعجب توی چشماش
داد:
-امیرم خودتی؟ برگشتی عزیز بی بی
در حالی که دستهام رو برای به آغوش کشیدنش باز می کردم گفتم :
اره بی بی امیرت برگشته دیگه هیچ وقت تنهات نمیذارم
بغلم کرد و گفت:
خوش اومدی ، خوش اومدی خدارو شکر که نمردم این روز رو دیدم
با اخم ساختگی جواب دادم:
اه بی بی انشالله سالهای سال سالم و سلامت سایه ات بالا سر من باشه
تو خودت سایه سری پسر ، بیا تو بیا پسرم
وارد حیاط همیشه با صفای خونه شدم هیچی تغییر نکرده بود همون حوض که داخلش با رنگ آبی رنگ شده بود همون گلدونها با گلهای قرمز دور حوض همون تخت کنار حوض همون حیاط آب جارو شده وای که چقدر دلم برای بی بی و این خونه که حس آرامش به آدم میداد تنگ شده بود
چمدونم رو داخل اتاق گذاشتم و دوباره به حیاط برگشتم
روی تخت نشستم و چشمام رو با آرامش بستم چقدر حس خوبی دارم از اینکه برگشتم خدا رو
شکر
با صدای لخ الخ دمپای بی بی که سینی به دست از پله ها پایین می اومد چشم باز کردم و سینی رو از دستش گرفتم:
آخه تو چرا زحمت میکشی بی بی ، بیا بشین خودت رو اذیت نکن
اذیت کجا بود پسر نبینم از این حرفا بزنی من جون میگیرم برای پسرم چای بیارم
عطر چای رو به ریه هام کشیدم
اخ که بی بی چقدر دلم برای این چای های عطریت تنگ شده بود اصلا بوی زندگی میدن
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت34 #پسربسیجی_دخترقرتی با دست به پیشونیم کوبیدم کلا فراموش کرده بودم چادرم رو مرتب کردم و سمت سا
#پارت35
#پسربسیجی_دخترقرتی
خندید و گفت:
نوشجانت پسرم بخور
بی بی پس رقیه خانم کجاست چرا تنهای؟
پیش پای تو رفت خرید خدا خیرش بده خیلی هواسش بهم هست زن بیچاره نمیزاره دست به
سیاه سفید بزنم
آی بی بی منظورت از سیاه سفید چیه منکه میدونم شما بیکار نمیمونی
دوباره خنده ای کرد و گفت
نه مادر مگه میزاره همش میگه آقا امیرعلی گفته بی بی چکار نکنه و فلان نکنه
-به به لازمه یه تشکر ویژه داشته باشم از رقیه خانم خدا خیرش بده انگاری کامل حرفام یادش
بوده
آره عزیزم خیلی مواظبم بود بیچاره کسی رو هم که نداشت پیشش بره اینه که همیشه کنارم بود و هیچ وقت تنها نبود
دستم رو گرفت و ادامه داد:
ممنون پسرم
که ازش خواستی بیاد پیش من بمونه خدا انشالله حفظت کنه خدا ازت راضی
باشه همیشه حواست بهم بوده
دستش رو بوسیدم
این چه حرفیه بی بی وظیفم رو انجام دادم تاج سری به مولا
زبون نریز بچه
با صدای در حرفش رو قطع کرد رقیه خانم بود که با کیسه های دستش وارد حیاط شد با دیدن من اونم متعجب شد ولی چیزی نگذشت که با لبخند به سمتم اومد به احترامش بلند شدم و کیسه ها رو ازش گرفتم
سلام رقیه خانم زحمت کشیدید
سلام مادر رسیدن به خیر خوش اومدی چه زحمتی رحمته بفرما شما خودم میبرم
نه مگه من میزارم
دیگه اجازه تعارف بیشتر بهش ندادم و کیسه ها به آشپزخونه بردم بعد ریختن یه چای برای
رقیه خانم به حیاط برگشتم
با خجالت دستی به گونه زد و گفت:
خدا مرگم بده شما چرا پسرم شما خسته ای خودم می ریختم
خدا نکنه کاری نکردم
بعد خوردن چای شروع کردم به تعریف از این چند سال که اونجا بودم
بی بی جان خلاصه اینکه کار خاصی اونجا نداشتم جز دانشگاه رفتن و کار کردن از صبح که دانشگاه بودم بقیه روزها هم کار می کردم
با اینکه زندگی توی همچین محیطهای با روحیم سازگار نبود ولی مجبور بودم بسازم ، دیگه خدا رو شکر گذشت
بی بی همین فقط کار کردی درس خوندی منو باش منتظر بودم با عروس بیای
بلند خندیدم و و گفتم:
وای بی بی خیال داشتی برات عروس خارجی بیارم؟ آخه به من میاد زن خارجکی بگیرم ؟ -چه میدونم مادر گفتم بالاخره تو هم دل به یکی می بندی منم به آرزوم میرسم
بعد با تعجب پرسید
یعنی اونجا دختر ایرانی نبود بگیری مادر ؟
دوباره به نحوه سوال پرسیدن سادش خندیدم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت34 #پسربسیجی_دخترقرتی با دست به پیشونیم کوبیدم کلا فراموش کرده بودم چادرم رو مرتب کردم و سمت سا
#پارت36
#پسربسیجی_دخترقرتی
چرا بی بی بود ولی میدونی که من دوس دارم با چطور دختری ازدواج کنم هوووم ؟
خوبه پس خودم باید برات آستین بالا بزنم بزار بینم چه کار میکنم برات
وای عزیز بزار برسم عرقم خشک بشه خودم برات عروس میارم شما نگران نباش
دستش رو مشت کرد جلوی دهنش
-وا دوره ما یه حیای بود خجالتی بود بچه سرت رو بنداز پایین خجالتم خوب چیزیه اه اه میگه خودم عروس برات میارم
منو رقیه خانم شروع کردیم به خندیدن
رقیه خانم:بی بی دیگه اون دوره تموم شد الان خودشون انتخاب میکنن
بی بی بلا به دور چه دوره ای شده
روی موهای حنایش رو بوسیدم
الهی قربونت برم بی بی من مال هر دوره ای باشم باید شما برام دختر تایید کنی تا ازدواج کنم
با لبخندی گفت:
شوخی میکنم پسرم از خدا خوشبختی تو رو میخوام میخوام اول دل ببندی بعد ازدواج کنی ازدواج با عشق خوبه خوبه دلت پی جفتت باشه
ممنون بی بی عزیزی
بلند شدم رو به دوتاشون گفتم:
حالا اگر این خانمهای مهربان به من اجازه بدن یه کم بخوابم
بی بی برو مادر برو استراحت کن حالا تا شام خیلی مونده
نه
بی بی زودتر بیدارم کنید باید نماز بخونم
باشه پسرم برو
روی تختم دراز کشید و چشمامو بستم با اینکه خسته بودم ولی ذهنم درگیر بود درگیر آینده باید در اولین فرصت برم سراغ مجوز و کارهای مطب
چند روز بعد که حسابی استراحت کردم سراغ کارهای مطب رفتم تقریبا یک هفته دوندگی برا گرفتن مجوز داشتم بر عکس تصورم کارها زود انجام شد و موفق به گرفتن مجوز شدم
نزدیک به خونه بی بی توی ساختمان پزشکان تونستم مطبی اجاره کنم
تقریبا چند هفته ای از شروع به کارم در مطب می گذشت که تصمیم گرفتم به دیدن استاد برم استاد دوران دانشگاهم که البته راهنمای درسیم برای گرفتن تخصص بود
کشکولی
با تقه ای وارد اتاقش شدم
سلام استاد مهمان نمیخواید
بلند شد و آغوشش رو برام بازکرد
به به ببین کی اینجاست امیر علی فراهانی بهترین دانشجو
مردانه بغلش کردم :
شما لطف دارید دکتر
بیا بیا بشین بینم چطور شده یاد ما افتادی
این چه حرفیه دکتر ؟ من همیشه به یاد شما بودم تازه اومدم چند هفته ای میشه
آی پسر چند هفته است اومدی بعد الان میای دیدن من
با شرم سرم رو پایین انداختم و جواب دادم:
شرمنده ام دکتر میدونید که من چقدر عجولم سراغ کارای مطب بودم ببخشید دیر
رسیدم
شوخی کردم پسر خوش اومدی پس به سلامتی مطب زدی
خدمت
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت36 #پسربسیجی_دخترقرتی چرا بی بی بود ولی میدونی که من دوس دارم با چطور دختری ازدواج کنم هوووم ؟
#پارت37
#پسربسیجی_دخترقرتی
آره با اجازتون
-آفرین پسر احساس آرامش دارم از داشتن همچین شاگردی
خندید و گفت:
البته الان دیگه ماشاء الله خودت استادی
نفرمایید دکتر من همیشه شاگرد شما هستم
زنده باشی ، حالا چطور شد که اومدی دانشگاه چرا مطب نیومدی؟ پسر
والا دیگه گفتم تا بعد ظهر دیر میشه میخواستم زودتر ببینمتون خوب شد زود اومدی منم دیگه رفتنیم
با تعجب گفتم
کجا ؟
-دارم برمیگردم شیراز
واقعا دکتر چرا اتفاقی افتاده؟
نه
پسرم حقیقتا دیگه خسته شدم دیگه پیر شدم دوس دارم آخر عمری توی ولایت خودم باشم
انشالله که سالهای سال سایه ی شما بالا سر ما باشه ولی استاد
پیر
کجا بود
ماشاء الله .
هنوز
جوانید
نه
دیگه
پسر پیر شدیم رفت خوب حالا بگو بینم بیمارستانی جای دعوت به کار نشدی؟
نه هنوز
خوبه من یه پیشنهاد دارم برات
خیره انشاء الله
خیره عزیزم راستش توی بیمارستانی که کار میکردم هنوز نتونستن کسی رو برای جای گزین
کردنم پیدا کنن اگه اشکالی نداره تو رو معرفی کنم
نه استاد چه اشکالی اتفاقا خوشحال هم میشم چرا که نه
باشه پس مدارکت رو بفرست به ایمیلم تا به رییس بیمارستان نشون بدم بعد خبرت میکنم چشم استاد
وقتی به خونه برگشتم رزومه درسی و کاریم رو برای استاد ایمیل کردم چند روز بعد دکتر تماس گرفت و گفت که با کار کردنم توی بیمارستان موافقت شده و از هفته بعد باید مشغول
به کار بشم
یک هفته گذشت و امروز برا معارفه باید به بیمارستان امام میرفتم
خودم رو توی آینه نگاه کردم موهام رو مثل گذشته یکطرفه مرتب کردم به دلیل لطیف بودن
زیادی چند تار روی پیشونیم ریخته شد کمی عطر بین ریشهای کوتاه و مرتب شدم کشیدم پیراهن کرمم رو به همراه کت و شلوار مشکیم پوشیدم مقداری عطر به لباسم زدم خوب شد با یه . الله به سمت بیمارستان حرکت کردم بسم
همه دکترها توی سالن اجلاس جم شده بودن برای معارفه البته نه اینکه جلسه برای من باشه بلکه برای قدر دانی از دکتر کشکولی بود حالا این وسط هم من رو به بقیه به عنوان جایگزین دکتر معرفی می کردن
بعد از تقدیر از دکتر از من خواستن به روی صن برم و خودم رو معرفی کنم
از زبان دریا
نه .... باورم نمیشه..... امیر علی اینجا چکار میکنه ؟
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت37 #پسربسیجی_دخترقرتی آره با اجازتون -آفرین پسر احساس آرامش دارم از داشتن همچین شاگردی خندید
#پارت38
#پسربسیجی_دخترقرتی
مات شخص رو به روم شده بودم هنوزم باورم نمیشد خدایا یعنی درست میبینم؟ این
امیر علیه ؟ خدای من
با صدای صحبتش به خودم اومدم
با سلام من امیر علی فراهانی هستم متخصص مغز و اعصاب از دانشگاه بین المللی روسیه دکتر کشکولی این لطف رو به من داشتن و بنده رو به اعنوان جایگزن خودشون معرفی
کردن امیدوارم که بتونم اینجا در این مکان مقدس خدمتی به کشورم کرده باشم خودش بود پس اشتباه نمی دیدم آروم عقب عقب در حالی که همچنان چشمام مات صورتش بود از سالن خارج شدم و خودم رو به اتاقم رسونم
دستی به گونم کشیدم خیس اشک بود یکدفه احساس کردم قلبم آتیش گرفت خدای من امیرعلی برگشته الان اینجا نزدیک به من
با دست همه برگههای روی میزم رو پرت کردم
ولی چرا الان ؟ها چرا الان که من تصمیم داشتم فراموشش کنم؟ چرا؟ چرا؟ چی رو میخوای
ثابت کنی؟ چرا اور دیش جلو چشم من ؟
سر خوردم روی زمین سرم رو روی زانوهام گذاشتم
-خدایا چرا ؟مگه چه گناهی کردم که اینقد باید عذاب بکشم ؟ حالا من چطور ببینمش ولی مال من نباشه باز باید بشینم نگاهاش که اصلا به من نیست رو ببینم؟ آخه چرا بین این همه دکتر باید امیر علی بیاد جای دکتر کشکولی ؟ چرا؟ چرا؟ حالا من باید چکار کنم
چکار؟
با عجله بلند شدم و وسایلم رو جم کردم فعلا باید از اینجا برم امیر علی نباید من رو ببینه باید
برم باید فکر کنم
بعد از رد کردن چند روز مرخصی و خبر دادن به مامان سمت خونه عزیز حرکت کردم باید فکر
کنم ببینم چکار کنم
داغون به خونه عزیز رسیدم با دیدن آشفتگی حالم و چشمای سرخم نگران پرسید:
دریا عزیزم چی شده دخترم چرا اینقد داغونی
با گریه خودم رو توی بغلش انداختم
عزیز دارم میمیرم عزیز دارم دیونه میشم چرا اینطور میشه همش چرا آخه ؟ شده مادر جون به لبم کردی بگو چی شده برای عاطفه اتفاقی افتاده ؟ چی نه عزیز خودم داغونم خودم دارم جون میدم
دستم رو گرفت و کمکم کرد روی مبل بشینم لیوانی آب به سمتم گرفت: بیا این رو بخور کمی آروم بشی بعد بگو چی
آب
رو سر کشیدم و گفتم:
-عزیز امیر علی برگشته
کی اومده؟ کجا دیدیش؟
شده
نمیدونم چه وقت اومده امروز اومده بود بیمارستان قراره همونجا کار کنه
خوب حال تو چرا اینه ؟ مگه همیشه نمی خواستی ببینیش؟
ولی عزیز الان دوس ندارم من داشتم فراموشش میکردم بالاخره بعد این همه سال تونسته بودم با خودم کنار بیام چرا الان اومد؟
حتما خیری توشه دخترم تو که از کارای خدا خبری نداری
چه خیری عزیز ؟ چه خیری؟ اونکه منو نمیخواد حتما خدا آوردش بازم منو عذاب بده تا با بی محلیاش دوباره خوردم کنه
-کفر نگو بچه خدا هیچ وقت بد بندش رو نمیخواد توی هرکارش خیری هست خودت رو جمع کن و به خدا توکل کن هرچه خیره پیش میاد یا علی بگو و خودت رو آروم کن
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت38 #پسربسیجی_دخترقرتی مات شخص رو به روم شده بودم هنوزم باورم نمیشد خدایا یعنی درست میبینم؟ این
#پارت39
#پسربسیجی_دخترقرتی
ولی عزیز من دیگه نمیرم نمیخوام بازم ببینمش
-چی میکی دختر یعنی اینقد ضعیفی تو باید با واقعیت های زندگیت رو به رو بشی میفهمی
نه نمی فهمم عزیز نمیتونم
سرم رو نوازش کرد و گفت:
-میتونی عزیزم من میدونم میتونی تو دختر قوی بودی و هستی باید بتونی تو باید به اون چیزی
که خدا برات خواسته رو در رو بشی
دوباره شروع کردم به هق هق
اگه بازم عاشق تر شدم چی؟ اگه بازم دیونه شدم؟؟ اگه بازم پسم زد چکار کنم؟ اینبار دیگه
جون میدم عزیز
-دیگه قرار نیست تو بری جلو که پست بزنه میفهمی دریا تو باید بتونی خودت رو کنترل کنی تو میدونی اون تورو دوست نداره عاشقت نیست تو باید با این باور جلو بری و نزاری بازم
داغون بشی هوووم باشه ؟
یعنی شما فکر مکنی میتونم عزیز
بله که میتونی پاشو پاشو دیگه نمیخوام با این حال و روز ببینمت پاشو برو خود رو سر و
سامون بده بیا ناهار بخور
بعد از خوردن ناهار به اتاق همیشگی و صندلی همیشگی پناه بردم پرده اتاق رو کنار زدم و روی صندلی روبه روی پنجره نشستم به باغ خیره شدم
چرا اومدی امیر علی ؟ اومدی بازم خزون جونم بشی؟
ته دلم انگار خوشحالم از اومدنت ولی عقلم میگه بازم نابودم میکنی کاش مهربونتر شده باشی
کاش
اصلا چرا دارم بازم به خودم امید میدم نه اینبار نباید ببیازم باید بتونم باهات کنار بیام باید منم
مثل خودت بی توجه باشم آره درستش هم همینه قسم میخورم دیگه باهات چشم تو چشم نشم که بازم عاشقتر بشم تا جای که بتونم ازت دور میمونم که اصلا من رو نبینی
از زبان امیر علی
چند روزی از شروع کارم در بیمارستان میگذشت خدا رو شکر همه چی روی روال بود و تونسته بودم بین مطب و بیمارستان تعادل برقرار کنم در هفته چهار روز باید بیمارستان می رفتم که بیشتر صبح بود غروب هم مطب می رفتم
رقیه خانم همچنان کنار بی بی بود اوالایل فکر کرده بود حالا که برگشتم ردش میکنم تا بره ولی با شرایط کاری که من دارم و با توجه به تنها بودن خودش تصمیم گرفتم هنوزم بمونه کنار بی بی تا تنها نباشه
بی بی هم که قربونش برم کمر همت رو بسته و داره دنبال زن برا من میگرده دیونم کرده میگه خوب نیست پسر تو این سن عزب باشه دیگه باید زن بگیری کوتاه بیا هم نیست
البته خودم هم بی میل نیست به نظرم دیگه وقتشه ولی خوب منم دوست دارم مثل هر انسان دیگه ای با عشق ازدواج کنم بی بی معتقده عشق بعد ازدواجم به وجود میاد ولی من دوس دارم قبل ازدواج دل ببندم
از زبان دریا
مشغول مطالعه پرونده یکی از بیمارا بودم که توی کما بود با صدای زهرا نگاه از پرونده گرفتم:
دریا این چند روز کجا بودی ؟
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت39 #پسربسیجی_دخترقرتی ولی عزیز من دیگه نمیرم نمیخوام بازم ببینمش -چی میکی دختر یعنی اینقد ضعیف
#پارت40
#پسربسیجی_دخترقرتی
مرخصی گرفتم یه کاری برام پیش اومده بود
اون روز که بیمارستان بودی یهوی کجا غیبت زد ؟
گفتم که مربوط به همون کاره باید میرفتم
اهمم... پس دکی جون رو ندیدی؟
دلم لرزید :
چطور واسه چی؟
باید ببینیش چه آقای به جای برادری همه چی تموم مودب با سواد چشم پاک باورت میشه دخترای بخش خودشون رو کشتن این چند روز حتی نگاهشم بالا نمیاد یه نگاه کوتاهی بهشون بندازه
پس هنوزم نگاهت به سنگ فرشه برادر بسیجی یه لحضه همون دریای شیطون چند سال قبل توی وجودم زنده شد ، کاش اذیتش کنم
به خودم اومدم لبم رو گزیدم
دریا زشته دیگه بزرگ شدی بیخیال اون کارای بچه گانه شو
پوووف کلافهای کشیدم دوباره حواسم رو به زهرا دادم آره داشتم می گفتم خلاصه خیلی آقاست امروزم قراره به بخش خودمون بیاد بیا ببینش
من ببینمش که چی بشه ؟
هیچی محض اینکه یه جیگر دیده باشی
وای دست از این خل بازیات بردار زهرا من چکار پسر مردم دارم استغفر الله
اه جم کن بابا انگار چی شده توبه میکنه
لبخندی به لحن حرصیش زدم و گفتم
خوب حالا حرص نخور بالاخره این جیگر رو می بینم
هه نمیدونست این جیگر مودبشون چه به سر من دیونه آوره و چندین ساله برای من آشنا ترینه
با تقه ای که به در خوررد از افکارم جدا شدم
سلام خانم مجد دکتر فراهانی اومدن و میخوان وضعیت عمومی بیمار اتاق صد دو رو بدونن
هری دلم ریخت هول شدم حالا چکار کنم؟
زهرا: بالاخره اومد بدو برو که چشم و دلت از دیدن جیگر روشن بشه بلکه طلسم نگاه اون و بخت تو هم باز شد شوهر کردی رفت
زهرا همینطور لودگی میکرد و از حال داغون من خبر نداشت
راهی نبود باید می رفتم ولی ترجیح دادم فعلا من رو نشناسه با همین فکر ماسک زیر چونم رو روی صورتم کشیدم و با برداشتن پرونده بیمار به سمت اتاق صد و دو حرکت کردم نزدیک در مکثی کردم و خودم رو به تخت رسوندم هنوز امیر علی به اتاق نیومده بود بعد از یه معاینه کلی از وضعیت عمومی بیمار منتظر اومدن امیرعلی شدم
به همرا چند پرستار خانم وارد اتاق شد ، لحظه ای حس حسادت توی وجودم شعله کشید ولی وقتی نگاه به زمین دوخته ی امیرعلی رو دیدم دلم آروم شد
با استرس سلام دادم
-سلام آقای دکتر
نگاه کوتاهی انداخت و سلام کرد:
سلام خانم ، دکتر مجد نیومدن ؟
هول شدم اسمم رو گفت یعنی میشناسه ؟ نه بابا از کجا بشناسه منکه اسم کوچیکم ثبت
نشده این همه آدم فامیلشون مجده
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت40 #پسربسیجی_دخترقرتی مرخصی گرفتم یه کاری برام پیش اومده بود اون روز که بیمارستان بودی یهوی کج
#پارت41
#پسربسیجی_دخترقرتی
خودم هستم در خدمتم
ببخشید نمیدونستم ، میخواستم وضعیت عمومی بیمار رو بدونم
بله... از لحاظ عمومی مشکلی ندارن ضریب هوشیشون هم خوبه دکتر کشکولی علت کما رو
شوک عصبی یا ترس تشخیص دادن
پرونده رو سمتش گرفتم :
اینم پرونده پزشکیشون
ممنون
دستش که برای گرفتن پرونده جلو اومد خاطره گرفتن دستش توی ذهم زنده شد و لبخندی روی لبم نشست ، خوبه، که ماسک دارم و لبخندم رو نمی بینه
بعد از مکث کوتاهی پرونده رو گرفت و مشغول بررسی شد منم گوشه ای ایسادم تا کارش تموم بشه تمام وقت با دل و نگاهم در جدال بودم تا نگاهم سمتش نره
وقتی برای گرفتن پرونده دستم رو سمتش گرفتم بازم متوجه مکث چند لحظه ایش شدم با بی خیالی شونه ای بالا انداختم و بعد از انجام کارها از اتاق خارج شدم
خدا رو شکر امروز به خیر گذشت
****
از زبان امیر علی
امروز باید برای دیدن بیماری که یکماه توی کماست به بیمارستا می
رفتم
وقتی سراغ پروند بیمار رو گرفتم گفتن که پرونده دست پزشک عمومیه بخشه و کارههای عمومی
بیمار با خانم دکتر مجده
اسم مجد برام آشنا بود ولی با خودم گفتم : بیخیال توی این کشور مجد زیاده اینم یکیش حتما
که نباید اون مجد باشه
بلا به دور . خدا هم نکنه اون باشه
به سر پرستار بخش گفتم که باید مجد رو ببینم
بله دکتر بزارید الانم میگم بیان
تا شما خبرشون میکنید منم سری به بقیه بیما را میزنم لطفا بگید توی اتاق منتظر باشن تا
برسم خدمتشون
بله چشم
ممنون
بعد از سرکشی به بقیه بیمارا به سمت اتاق صد و دو رفتم
جواب سلام دختر چادری که توی اتاق بود رو دادم و سراغ دکتر مجد رو گرفتم که گفت خودم هستم خیالم راحت شد که اون مجد نیست
بعد از اینکه اوضاع بیمار رو توضیح داد پرونده رو سمتم گرفت چشمم به تسبیح فیروزه دور دستش افتا چقدر آشنا بود از خودم پرسیدم
- یعنی این همون تسبیح منه ؟
نه بابا دیونه شدی تسبیح تو چرا باید دست این خانم باشه؟
بیخیال افکارم شدم و پرونده رو گرفتم بعد مطالعه وقتی خواستم پس بدم دوباره چشمم به
تسبیح افتاد
درست تسبیح فیروزه زیاده ولی مگه چند تا تسبیح فیروزه هست که نگین کوچیک انگشتر پدر
من به ریشه هاش وصل باشه ؟
با فکری درگیر از اتاق خارج شدم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت41 #پسربسیجی_دخترقرتی خودم هستم در خدمتم ببخشید نمیدونستم ، میخواستم وضعیت عمومی بیمار رو بدون
#پارت42
#پسربسیجی_دخترقرتی
از زبان دریا
*
عقلم سدی از تمام لحظه های خورد شدن و نادیده گرفتن جلوی دل بیقرارم کشیده بود و همین سدها باعث شده بود بعد از گذشت یکماه هنوزم به امیرعلی نگاه نکنم حتی وقتهای که کنارم بود و صداش آتیش به دل بیچارم می کشید
همه چی خوب پیش می رفت و من برای پنهان کردن خودم موفق بودم تا روزی که دکتر خوشنام دوست امیر علی و البته معاون رییس بیمارستان من رو به دفترش احضار کرد
با تقه ای وارد اتاق شدم
سلام دکتر کارم داشتید
بله بفرمایید بشینید
جلوش نشستم شروع کرد به صحبت
راستش خانم مجد آقای فراهانی به درخواستی از شما داشتن ولی روشون نشد شخصا به شما بگن اینه که از من خواستن بهتون بگم
بیخیال تفکراتی که می رفت تا به ذهنم هجوم بیاره گفتم:
بله دکتر درخدمتم خیره انشالله
انشالله که خیر باشه ، راستش رییس بیمارستان تصمیم داره آقای فراهانی رو برای یه سری
تحقیقات به ماموریت بفرستن ولی متاسفانه مادر بزرگ ایشون بیمار هستن و بنا به دلایلی حاضر نیستن به بیمارستان اتنقالشون بدن ، آقای فراهانی هم که نمیتونن به این ماموریت نرن برای همین از بنده خواستن تا یکی از دکترها رو بفرستم برای رسیدگی از مادر بزرگش منم شما رو پیشنهاد دادم که روشون نشد بهتون بگن ولی دکتر پس کار خودم چی میشه ؟
همیشگی
هم
-مشکلی نیست من خودم یا یکی دیگه از دکترها میتونیم کارای شما رو انجام بدیم البته که نیست فقط به مدت یک هفته روزی یکبار به ایشون سر بزنید فکر نکنم کلا دو ساعتم وقتتون گرفته بشه البته اینم بگم اختیار با خودتونه می تونید رد کنید ما با کسی دیگه هماهنگ می کنیم
اگه اجازه بدید من یه فکری بکنم اگه تونستم تا غروب بهتون خبر میدم
-ممنون خانم مجد
حالا اینو کجای دلم بزارم ، عقل و دلم در جدل بودن عقلم می گفت این کار رو نکن این کار نزدیکترت میکنه به امیرعلی ولی دلم میگفت خوب بشه مگه چی میشه امیر علی که
اینجا نیست ، فقط یه سرک کشیدن کوچولو تو زندگیشه هوووم چیزی نمیشه
آخرشم وسوسه هاس دلم کار خودش رو کرد و من درخواست دکتر خوشنام رو پذیرفتم و برای هماهنگ کردن برنامه به اتاق امیر علی رفتم ، مثل تمام این مدت ماسکم رو روی صورتم
ثابت کردم و تقه ای به در زدم
بفرمایید
سلام دکتر ، مجد هستم بلند شد و گفت:
-بفرمایید
-ممنون اگه لطف کنید برنامتون رو با من هماهنگ کنید ممنون میشم
-ولی اینطور که درست نیست لطفا بشینید
روی صندی نزدیک میزش نشستم و چشمام رو به میز جلوش دوختم:
-من منتظرم دکتر بفرماید
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت42 #پسربسیجی_دخترقرتی از زبان دریا * عقلم سدی از تمام لحظه های خورد شدن و نادیده گرفتن جلوی د
#پارت43
#پسربسیجی_دخترقرتی
-ممنونم از شما واقعا نمیدونم چطور از شما تشکر کنم ، راستش مادر بزرگم به خاطر بیماری
ریه ای که دارن میترسم به بیمارستان انتقالشون بدم، بالاخره محیط بیمارستان احتمالش هست آلودگیهای داشته باشه و ریش دچار عفونت بشه اینه که مزاحم
شدم
- مزاحمتی نیست دکتر بالاخره ما هم وظیفه ای داریم ، الان مشکلشون چیه ؟
شما
راستش معدشون چند وقت پیش خونریزی داشتنه و دکترشون گفتن تا مدتی باید تحت نظر باشن من خودم همه چی رو اوکی کردم فقط شما لطف کنید روزی یک بار برای چک کردنه اوضاعشون یه سر تا خونه ما برید
بله حتما مشکلی نیست
یک دسته کلید سمتم گرفت
اینم کلیدهای خونه کسی خونه نیست فقط مادر بزرگم و خانمی که کارهای مادر بزرگ رو انجام میدن اونجا هستن میتونید کاملا راحت باشید خودم هم به مدت یک هفته تهران
نیستم
کلیدا رو ازش گرفتم و بلند شدم
بله حتما سر میزنم شما نگران نباشید ، الانم اگه کاری نیست بنده مرخص بشم
نه عرضی نیست فقط
با کلافگی دستی به موهاش کشید و گفت:
میشه شماره شما رو داشته باشم برای خبر گرفتن ؟
به کلافگیش لبخندی زدم چقدر سختشه به شماره از همکارش بگیره طفلی توی دلم خندیدم به
این حالتش
به خودم تشر زدم
-خنده- نداره دریا یادت رفته عاشق همین خاص بودنش شدی ؟
بیخیال جنگ درونم شدم و شمارم رو براش گفتم ، با گوشی خودش به گوشی من زنگ زد تا شمارش رو داشته باشم برای مواقع ضروری بعد گرفتن آدرس از اتاق خارج شدم
قرار شد از فردا برای سر زدن به مادر بزرگش برم و بی صبرانه منتظر بودم تا یه فضولی حسابی از زندگی امیرعلی بیچاره بکنم
اونم بی خبر از اینکه من کی هستم من رو وارد حریمش کرده بود فقط کمی عذاب وجدان داشتم از اینکه نگفتم من کی هستم شاید دوست نداشته باشه من برم خونش ولی دوباره خودم رو آروم کردم
- مگه چی میشه؟ میخوام چکار کنم نمیخوام کار خاصی بکنم که
روز بعد دم غروب به آدرسی که امیرعلی داده بود رفتم اول میخواستم با کلید وارد بشم دیدم خیلی ضایع است روز اولی با کلید برم پس دستم رو روی زنگ گذاشتم
چیزی نگذشت که در توسط پیرزن ریزه میزه گیس حنای با چادر گل گلی باز شد از همون پیره زنای بود که ناخودآگاه با دیدنش لبخند میرنی ماسکی رو که برای احتیاط رو صورتم گذاشته بودم پایین کشیدم و گفتم :
سلام من مجد هستم همکار آقای فراهانی برای دیدن مادر بزرگشون اومدم
لبخندی به روم زد و از جلوی در کنار رفت
سلام به روی ماهت بیا داخل عزیزم خوش اومدی
ممنون مادر
وارد حیاط شدم چه حیاط با صفای بود به آدم یه حس آرامش میداد ، حیاط بزرگ مربع شکل که حوض قشنگ و آبی رنگی وسطش بود دور حوض گلدونهای سفالی با گلهای زیبای قرمز خود نمای میکرد ، کنار حوض سمت راست تخت نسبتن بزرگی با گلیم قدیمی به چشم میخورد ، در سمت چند پله بود که به ایوان خونه ختم می شد. روی هر پله
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت43 #پسربسیجی_دخترقرتی -ممنونم از شما واقعا نمیدونم چطور از شما تشکر کنم ، راستش مادر بزرگم به خ
#پارت44
#پسربسیجی_دخترقرتی
یکی از همون گلدونها دیده می شد ، خونه با نمای آجری سفال و پنجره های آبی همون حس خونه های قدیمی فیلمها رو به آدم منتقل می کرد دل از حیاط با صفا کندم وارد
خونه شدم
با تعارف خانمی که هنوز اسمش رو نمیدونستم روی اولین مبل نشستم گفتم اگه بشه من مادر بزرگ آقای فراهانی رو ببینم برم زیاد مزاحم نمیشم
کجا مادر حالا چه عجلهای داری بزار یه چای برات بیارم
نه تورو خدا راضی به زحمت نیستم زحمت نکشید
زحمت چیه مادر شما رحمتی
بدون توجه به تعارفات من وارد آشپزخونه شد.
نگاهم رو دور خونه گردوندم دقیقا مثل حیاط با صفا بود و البته با چیدمان کاملا سنتی ، مبلهای کلاسیک به رنگ فیروزه ای و فرشهای دست باف فیروزه ای جلوه ی خاصی به خونه بخشیده بود کنار حال پذیرای راه روی به چشم میخورد که به یقین اتاق خوابها و سرویس بهداشتی توی همون راه رو بودن
با اومدن همون خانم دست از دید زدن خونه برداشتم
بفرما دخترم
ممنوم زحمت افتادید خانم.....
بی بی صدام کن، من از اول به همه گفتم بی بی صدام کنن
بعدم نمکی خندید و گفت:
-عاشق اینم بهم بگن بی بی
به نمکی خندیدنش لبخندی زدم و گفتم:
- چشم بی بی جان حالا من کجا میتونم مادر بزرگ آقای فراهانی رو ببینم
دوباره خندید :
-منم دیگه من مادر بزرگ امیرعلیم
با تعجب گفتم:
ولی آقای فراهانی که گفتن حال مادر بزرگشون خوب نیست
ای مادر چی بگم از دست این پسر هرچی میگم حالم خوبه به خرجش نمیره از اول همینطور بود کل عمرش نگران منه میبینی که خوبم خدارو شکر شما رو هم زحمت انداخت
نه بی بی این چه حرفیه اتفاقا از اینکه با شما آشنا شدم خیلی خوشحالم ولی من باید انجام وظیفه کنم با اینکه خدارو شکر حالتون خوبه بازم هرروز میام و بهتون سر میزنم تا آقای فراهانی برگردن
- قدمت سر چشم منم خوشحال میشم
پس مزاحمتون میشم
رحمتی دخترم چایت رو بخور سرد شد
بعد خوردن چای بلند شدم که برم ولی مگه بی بی گذاشت با کلی اصرار راضیم کرد تا شبم
بمونم
و اینطور شد که شام هم کنار بی بی و رقیه خانم موندم
دوسه روز گذشته بود و من حسابی با بی بی جور شده بودم حالا از ظهر می رفتم اونجا و تا شب رو با بی بی و رقیه خانم سر میکردم و به قصههای شیرین بی بی گوش میدادم
خدا رو شکر همونطور که خودش گفته بود حالش خوب بود و امیرعلی الکی اینقدر نگران بود
یکی از همون روزها بی بی ازم خواست به اتاق امیرعلی برم و کتاب حافظ رو براش بیارم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت44 #پسربسیجی_دخترقرتی یکی از همون گلدونها دیده می شد ، خونه با نمای آجری سفال و پنجره های آبی ه
#پارت45
#پسربسیجی_دخترقرتی
نگاهم
پا که به اتاقش گذاشتم قلبم از بوی عطرش ریخت جای جای اتاق بوی امیرعلی رو می داد سمت پیراهنش رفت که روی دسته صندلی آویزون بود ، پیراهن رو به بینیم نزدیک کردم نفسم گرفت از بوی عطرش و اشک از چشمام جاری شد :
چی می شد مال من میشدی امیرعلی آخه مگه من چی کم داشتم ؟ منکه تمام دلم رو بهت دادم بی معرفت
دوباره نفس عمیقی بین پیراهنش کشیدم و با بی میلی سر جاش قرار دادم ،نگاهی به اتاق سادش انداختم اتاقی که شاید کلا شانزده متر نبود
در یک سمت کتابخونه بزرگی که با کتابهای مذهبی و پزشکی پر شده بود و سمت دیگه تختی به همون رنگ با رو تختی سفید و گلیم فرش دست بافت قدیمی که کف اتاق خودنمای می کرد در آخر یک میز تحریر و صندلی کنار پنجره ای که رو به حیاط بود نگاهم به قاب عکس روی دیوار افتاد که رو به روی تخت خواب قرار گرفته بود.
زن و مرد جوانی به همراه بچه ده دوازده ساله ای که معلوم بود امیر علیه داشتم همچنان به عکس نگاه میکردم که با صدای بی بی به خودم اومدم
-کجا موندی دخترم
وای اصلا یادم رفته بود برای چی اومدم دستی به صورتم کشیدم تا اثری از اشک نباشه با لبخند
به سمتش برگشتم :
ببخشید داشتم به این عکسی نگاه میکردم
پدر و مادر امیرعلی هستن
-پس الان کجان؟
روی
تخت نشست و اشاره کرد منم کنارش بشینم
- محمدم بابای امیرعلی رو میگم وقتی با نفیسه ازدواج کرد دختر خواهرم بود حسابی خوشحال
بودم ، خوشبخت بودن محمدم، معلم بود و همینجا پیش خودم زندگی می کردن با اومدن امیرعلی خوشبختیشون کاملتر شد ، ولی نمیدونم کی زندگیشون رو چشم کرد. یه روز که تصمیم داشتن به مسافرت برن هر کاری کردن تا منم برم قبول نکردم گفتم شما برید خوش باشید ، رفتن، و روز بعد خبر دادن که تصادف کردن رفته بودن ته دره خدا خواسته بود و امیرم از ماشین پرت میشه بیرون ، ماشین آتیش میگیره و محمد و نفیسه توی آتیش می سوزن امیر تا مدتها بیمار بود و بی تاب ولی به یاری خدا حالش بهتر شد و با این غم کنار اومد حالا منم و همین امیر خواهرم هم میاد و میره ولی امیر بیشتر به من وابسطه شد و همیشه کنار من موند
دستی به چشمای اشکیش کشید و گفت :
هی .... اینم جزوی از روزگاره
خدا بیامرزتشون خیلی تلخه بیچاره آقای فراهانی چقد سخته پدر و مادر رو باهم از دست بدی
اره خیلی سخته ولی خدا خواسته کاری نمیشه کرد
درسته ، خدارو شکر که شما رو داره
و خدارو شکر که من امیرم رو دارم
به سمت کتابخونه رفتم و از بین کتابها حافظ رو جدا کردم دست بی بی دادم :
بفرما اینم حافظ
چرا به من میدیش خودت برام بخون
چی بخونم بی بی
نمیدونم امیر علی همیشه نیت میکنه و میخونه میگه حافظ باید حرف دلت رو بگه حالا تو هم
نیت کن