🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت34 بابا یه نگاهی به چشمای اشک بارم کردم ،با دستاش ا
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت35
اول رفتیم سر مزار بابای رضا ،یه فاتحه ای خوندیم بعد رفتیم سمت گلزار
روی سنگ قبر ها رو میخوندم ،نوشته بود شهید ،شهید ،شهید گمنام ،شهید مدافع حرم
تا زمانی که رضا ایستاد
نشست کنار قبر شهید گمنام
شروع کرد به حرف زدن
رضا: سلام دوست من ،با رها خانم اومدم ،دستت درد نکنه که کمکم کردی بهش برسم
رها جان ،این دوست شهیدمه
خیلی وقته که با هم دوستیم
اولین باری که تو رو دیدم هیچ حسی بهت نداشتم ،تو رو مثل نرگس میدیدم
تا وقتی که تو شلمچه روی خاک نشسته بودی و گریه میکردی ،نمیدونستم چی میخواستی از شهدا
ولی وقتی دیدمت ،فهمیدم که نمیتونم تو رو مثل نرگس ببینم
هر روز که گذشت قلبم بیشتر میتپید برای بدست آوردنت...
نمیدونستم تو قبول میکنی با من ازدواج کنی یا نه،از دوست شهیدم خواستم که کمکم کن تو مال من بشی (رفتم روبه روش نشستم ، اشک از چشمام جاری شد، با دستای قشنگش اشکامو پاک میکرد)
رضا: دیگه نبینم چشمای خانومم گریون باشه هااا - چشم
رضا: چشمت بی بلا...
بعد مدتی یه کم دور زدیم تو خیابونا بعد رفتیم سمت خونه عزیز جون
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت34 #پسربسیجی_دخترقرتی با دست به پیشونیم کوبیدم کلا فراموش کرده بودم چادرم رو مرتب کردم و سمت سا
#پارت35
#پسربسیجی_دخترقرتی
خندید و گفت:
نوشجانت پسرم بخور
بی بی پس رقیه خانم کجاست چرا تنهای؟
پیش پای تو رفت خرید خدا خیرش بده خیلی هواسش بهم هست زن بیچاره نمیزاره دست به
سیاه سفید بزنم
آی بی بی منظورت از سیاه سفید چیه منکه میدونم شما بیکار نمیمونی
دوباره خنده ای کرد و گفت
نه مادر مگه میزاره همش میگه آقا امیرعلی گفته بی بی چکار نکنه و فلان نکنه
-به به لازمه یه تشکر ویژه داشته باشم از رقیه خانم خدا خیرش بده انگاری کامل حرفام یادش
بوده
آره عزیزم خیلی مواظبم بود بیچاره کسی رو هم که نداشت پیشش بره اینه که همیشه کنارم بود و هیچ وقت تنها نبود
دستم رو گرفت و ادامه داد:
ممنون پسرم
که ازش خواستی بیاد پیش من بمونه خدا انشالله حفظت کنه خدا ازت راضی
باشه همیشه حواست بهم بوده
دستش رو بوسیدم
این چه حرفیه بی بی وظیفم رو انجام دادم تاج سری به مولا
زبون نریز بچه
با صدای در حرفش رو قطع کرد رقیه خانم بود که با کیسه های دستش وارد حیاط شد با دیدن من اونم متعجب شد ولی چیزی نگذشت که با لبخند به سمتم اومد به احترامش بلند شدم و کیسه ها رو ازش گرفتم
سلام رقیه خانم زحمت کشیدید
سلام مادر رسیدن به خیر خوش اومدی چه زحمتی رحمته بفرما شما خودم میبرم
نه مگه من میزارم
دیگه اجازه تعارف بیشتر بهش ندادم و کیسه ها به آشپزخونه بردم بعد ریختن یه چای برای
رقیه خانم به حیاط برگشتم
با خجالت دستی به گونه زد و گفت:
خدا مرگم بده شما چرا پسرم شما خسته ای خودم می ریختم
خدا نکنه کاری نکردم
بعد خوردن چای شروع کردم به تعریف از این چند سال که اونجا بودم
بی بی جان خلاصه اینکه کار خاصی اونجا نداشتم جز دانشگاه رفتن و کار کردن از صبح که دانشگاه بودم بقیه روزها هم کار می کردم
با اینکه زندگی توی همچین محیطهای با روحیم سازگار نبود ولی مجبور بودم بسازم ، دیگه خدا رو شکر گذشت
بی بی همین فقط کار کردی درس خوندی منو باش منتظر بودم با عروس بیای
بلند خندیدم و و گفتم:
وای بی بی خیال داشتی برات عروس خارجی بیارم؟ آخه به من میاد زن خارجکی بگیرم ؟ -چه میدونم مادر گفتم بالاخره تو هم دل به یکی می بندی منم به آرزوم میرسم
بعد با تعجب پرسید
یعنی اونجا دختر ایرانی نبود بگیری مادر ؟
دوباره به نحوه سوال پرسیدن سادش خندیدم