خاطره شماره سیزده 📕📕📗📗📗 من سال ۹۱ ازدواج کردم. شوهرم داخلِ داروخونه کار میکرد. من ۱۹سالم نشده بود شوهرمم ۲۱ سالش بود و تازه ۳ماه بود که از سربازی اومده بود.شوهرم هیچی نداشت.گفت بهار منم و این دوتا بازوم. منم با جون و دل قبول کردم و زندگیمون رو با هزار سختی ساختیم و توقعاتم رو خیلی کم کردم و خونه مسکن مهری ثبت نام کردیم .بعده عروسیمون تا۲سال شوهرم نذاشت خانوادم رو ببینم وحسرتِ پدرومادرمو داشتم. چند ماه بعد عروسیمون باردار شدم. شوهرم به خاطره حرف های مادرش که مثلا حالا نمیخواد بچه دار بشید حالا بچه نیارید بچه مسئولیت داره و هزار هزار هزار ترس که انداخته بود به جونِ شوهرم و اون چون تکنیسین داروخانه بود به راحتی قرص های رو تهیه کرده بود و به اجبار و هزار تهدید مجبورم کرد که قرص هارو استفاده کنم. بعد مدتی با یه بهانه شبانه از خونه بیرونم کرد و رفتم خونه پدرم.مدتی صبر کردم که خانوادش بیان سراغِ عروسشون.اما نیومدن بر خلاف میلِ خانوادم که خیلی آبروداری واسشون مهم بود رفتم و شکایت کردم بعد ۱سال دوندگی حکمِ زندانِ تعزیریِ شوهرم رو گرفتم اما خوشحال نبودم😔 .وقتی حکم رو شوهرم فهمیده بود با چند تا بزرگتره فامیل اومددنبالم گفت میخوام زندگی کنم منم قصدم طلاق نبود رفتم رضایتِ قطعی دادم و رفتم سره زندگیم. وقتی برگشتم بعدِ یه مدتی فهمیدم شوهرم مشروب خور شده و مصرفش بالاس . از طرفی هم فروشنده قرصِ سقط جنین شده بود ... منی که پدرم کشاورز بود توی یه خانواده مذهبی بودم واسم مرگ حق بود که شوهرم این باشه .یادمه همیشه شناسنامش گوشه اُپِنِ آشپزخونه بود و چون میدونست من از طلاق ترس دارم و با تمامِ بدی هاش بهش علاقه دارم توی هر بحثی شناسنامه رو نشونم میداد میگفت فردا میرم دادگاه طلاقت میدم منم باور میکردم 😔.خدا رویادش رفته بود بی دین شده بود .من حتی یه غسل هم نمیتونستم انجام بدم به اعتقاداتم گیر میداد ولی نمیتونستم کاری کنم چون مادرم سرطان تومور مغزی داشت و دکتر ها جوابش کرده بودن و به اندازه کافی خانواده م غم داشتن توی زندگی ،دیگه نمیتونستم برگردم خدا میدونه که شب ها چقدر با خدا حرف میزدم و صداش میزدم.همیشه قرصِ جلوگیری میخوردم چون جلوگیری نمیکرد و این شده بود وظیفه من و من قرص ال دی مصرف میکردم که مبادا باز اتفاق سقطِ قبلی رخ بده...مادرم فوت کرد و من خودمو مقصرِ مریضیِ مادرم میدونستم چون خیلی غصه ی زندگیم رو میخوردو اشک میریخت 😔بعد مدتی دردهای شدید رحم داشتم رفتم دکتر بعده معاینه و آزمایش و سونوگرافی فهمیدم خارج از رحم دارم و باید سریع عمل میشدم. برام سخت بود.رفتم سعدی اصفهان. بخش زایمان پر بود از نوزاد و مادرانِ باردار. فقط اشک میریختم که چرا من باید الان جراحی بشم ولی مادر نشم😔 . پدرم هم تو این مدت از دست دادم‌، بعده ۳ماه از فوتِ پدرم فهمیدم شوهرم علاوه بر مصرف مشروب و فروش قرص سقط جنین از داروخونه دزدی میکرده و خانم دکترشون بعده مدتها فهمیده و اخراجش کردند.بی آبرویی و رسوایی به بار آورد . دست به دزدی های دارویی و تبادل دارو با ویزیتور زده بود. هر شب دعواو بحث داشتیم.یه شب شوهرم مستِ مست اومد خونه و بهانه جویی هاش شروع شد و شروع کرد به شکستنِ وسایلِ خونه شروع کرد خودزنی کنه و من داشتم سکته میکردم دستاش رو پر از خون میدیدم سریع پارچه آوردم و دست هاشو محکم بستم گفت فیلم بگیر بفرست برای داداشت ولی گوش نکردم چون مست بود حالیش نبود سریع رفت تو آشپزخونه و چاقوی آشپزخونه رو آورد واسم به اجبار ازش فیلم گرفتم و فرستادم برای داداشم.پنهانی به خانوادش زنگ زدم اومدن و بردنش بیمارستان وقتی داداشم اومد کلِ زندگیم با خون یکی بود ترسیده بودم و فقط اشک میریختم از طرفی هم نگرانِ شوهرم بودم با همه بدی هاش هنوزم دلم واسش میسوخت و این شده بود عاملِ تمامِ بدبختی هام. داداشم وضعیتم رو که دید منو آورد خونه خودش و من یکبار برای همیشه تصمیم گرفتم جدابشم و دیگه برنگردم به این زندگیِ کثیف.خیلی دوندگی کردم تا بتونم ثابت کنم شوهرم فروشنده قرصِ سقطِ جنین هست .۱۰سال زنش بودم پابه پاش سختی کشیدم .خونه رو پس دادم چون پولش حروم بودو سپردمش به خدای بالاسرم که شاهد و ناظرم بود. الان ۳ساله که خونه برادرم و خانمش زندگی میکنم آرامش دارم و وقتی به گذشته فکر میکنم میبینم من برنده شدم چون از اون زندگیِ نکبتی بیرون اومدم و اونا موندن و اعمالشون و خدایِ بالاسر که چکارهایی که با من نکردن. بماند که بچه ندارم و از دستش دادم😔 .همچنین پدرومادرم رو😢 ✍@pezeshkezanan