در حال و هوای کودکی ،همواره خودم را در حالت کمک به کودکان بیمار تخیل می کردم اما وقتی بزرگ تر شدم جامعه مُد جذب صورت سفید و چشمان آبی من شدند. و با پیشنهاد عالی مرا به سمت و سوی مدلینگ و مانکن شدن کشاندن و من غرق در استیج و عکس و فیلم و میکاپ و لباس هایی از حریر و ابریشم سرخ و سفید و زیور آلات شدم و دیگر واقف به محیط اطرافم نبودم و در سفر کاری ای که به بیروت داشتم چشمان آبی من،چیزی را دیدن که تا به حال ندیده بودند و رهایی و آرامشی را در آن جا تجربه کردم که هیچ گاه در شهرت و ثروت به آن دست نیافته بودم، جرقه ی احساسِ این حس رهایی از آنجا در من زده شد و مرا از چیزی که بودم منفور کرد و به سمت و سوی یک آرامش واقعی کشاند در نهایت من مسلمان شدم . سپس به آرزوی کودکی خود یعنی کمک به کودکان و مجروحان «درکشور افغانستان»رسیدم.