زندگی ساده
عروسیمان با مولودیخوانی بود. اصلاً مجلس آلوده به حرام نبود. همه چیز را دست خودم میسپرد و همه انتخابها با من بود. من هم خیلی اهل تجملات نبودم. زندگی معمولی داشتیم و لباس پوشیدن مهدی ساده و تمیز و مرتب بود. پدر و مادر همسرم کاشان زندگی میکردند. مهدی همیشه دست پدر و مادرش را میبوسید. حتی کف پاهایشان را میبوسید و با پدر و مادر من هم خیلی دوست بود. واقعاً آقا مهدی دوستداشتنی بود. خدا مهرش را در دل همه جا کرد.
چند روز قبل از اینکه برای بار دوم سوریه برود رفتیم حرم حضرت معصومه(س)، موقع برگشتن توی پارکینگ شهری یک خانم محجبه چندین جوراب داشت و مشغول فروختن بود. بچهاش مریض بود و به پول احتیاج داشت. همسرم گفت از آن خانم جوراب بخر. گفتم پولی به او کمک کن. 100 متر از خانم دور شدیم. خودش را به بانک رساند و از عابر بانک پول کشید و به آن خانم پول داد. گفت اگر ندهم تا صبح خوابم نمیبرد. فردایش میخواست برود سوریه، چند جوراب از او خرید. بنده خدا خانم جوراب فروش آن قدر خوشحال شد و دعا کرد که گاهی فکر میکنم نکند دعاهای خیر آن زن سعادت شهادت را نصیب مهدی کرد. به نظرم اگر قفلی هم در راه شهادتش بود، با دعاهای او باز شد. ما دستمان تنگ بود، اما مهدی با خیال راحت و با کمال میل به مستمندان کمک میکرد.
راوی:همسرشهید
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo