دل❤️م کمی پیاده روی میخواست ... به علی گفتم و او هم مثل همیشه روی حرفم حرف نیاورد ... در تمام مسیر ، محو تسبیح زمردی بودم که دور دست علی میچرخید و با هر صدا تقش ، دلم را میلرزاند ... مثل همیشه وقتی از جلوی دسته ای از دانشجوها که کاری جز مسخره کردن من و حجابم نداشتند میگذشتم بی توجه بودم ...😏 با دیدن جوب بزرگ جلو رویم چادرم را محکم تر گرفتم و شانه به شانه علی گام برداشتم که حس کردم سرم به سمت عقب کشیده میشود... پایم که به زمین رسید ، حس سبکی کردم ... وقتی برگشتم و چادرم را که غرق خاک نقش زمین بود دیدم ، اشک در چشمانم حلقه بست ...😥 خواستم چیزی بگویم که علی زودتر اقدام کرد ... خم شد و چادرم را برداشت . آنرا روی سرم گذاشت و کش پشتش را میزان کرد و رو به پسری که از قصد روی چادرم لگد کرده بود گفت :✌️ (( نگه داشتن حرمت خانم من به کنار ، نگه داشتن حرمت ارثیه ی بانو فاطمه واجب بود ... )) ❣☺️ به وضوح جمع شدن نیش او و دوستانش را دیدم ...👊 دستی به چادرم کشیدم که پنجه های علی میان پنجه هایم قفل شد...تا مسیری که نمیشناختم پیاده رفتیم . به مغازه لوازم حجاب که رسیدیم ، لبخند محوم پررنگ شد ... 💕علی داخل شد و به سلیقه خودش ، چادر خبرنگاری خوش دوختی انتخاب کرد و در این میان ، چادر نماز سفیدی هم گرفت که بعد ها فهمیدم آنرا برای نمازهای جماعتمان که بعد ازدواج میخوانیم 💕 خریده .... https://eitaa.com/piyroo