💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت_۳۹
وقتی لاغر می شد, مادرم ناراحت می شد
ولی می دیدم خودش از اینکه لاغر شده بیشتر خوشحال است.
می گفت: (بهتر می تونم تحرک داشته باشم و کارام رو انجام بدم!)
مادرم حرص می خورد.
به زور دوسه برابر به خودش می داد.
غذاهای سفارشی و مقوی برایش می پخت.
آبگوشت ماهیچه🍗 و آش گندم. اگر می گفت:
نمی تونم بخورم, مادرم ازکوره در می رفت که ( یعنی چی? باید غذا بخوری تا جون داشته باشی)
همه ی عالم و آدم از عشق و علاقه اش به کله پاچه خبر داشتند.
مادرم که جای خود , تا دوباره نوبت ماموریتش برسد, چند دفعه کله پاچه برایش بار می گذاشت. پدر می خندید ️که
( کاش این بنده ی خدا همیشه اینجا بود تا ما هم به نوایی می رسیدیم!)
پدرم بهش می گفت :
( شما که هستی می گه, می خنده وغذا می خوره😋
ولی وای به روزایی که نیستی! خیلی بد اخلاف میشه.
به زمین و زمون گیر می ده.)
اگه من با مادرش چیزی بگیم, سریع به گوشه ی قباش بر می خوره . ما رو کلافه می کنه . ولی شما اگه از شب تا صبح هم بهش تیکه بندازی , جواب میده ومی خنده
به پدرم حق می دادم.
زورمی زدم با هیئت رفتن و پیاده روی وزیارت, سر گرم شوم.
اما این ها موضعی تسکینم می داد.
دلتنگی ام را از بین نمی برد. گاهی هم با گوشی , خودم را سرگرم می کردم.
وقتی سوریه بود. هرچیزی را که می دیدم به یادش می افتادم .
حتی اگر منزل 🏚کسی دعوت بودم یاسر سفره , اگر غذایی بود که دوست داشت.
درمجالسی که می رفتم و او نبود, باز دلتنگی خودش را داشت.
به هر حال وقتی انسان طعم چیزی را چشیده و حلاوت آن را حس کرده باشد, در نبودش خیلی بهش سخت می گذرد
درزمان مرخصی اش,
می خواست جور نبودنش را بکشد. سفره می انداخت.
غذا 🍝می آورد. جمع می کرد.
ظرف 🍽می شست.
نمی گذاشت دست به سیاه وسفید بزنم.
می نشست یکی یکی لباس ها را اتو می زد.
مهارت خاصی در این کار داشت واتو کشی هیچ کس را قبول نداشت.
همان دوران عقد 💞یکی دو بار که دید چند بار گوشه دستم را سوزاندم , گفت: ( اگه تو اتو نکنی بهتره)
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo