#خاطرات_شهدا
ابراهیم را دیدم خیلی ناراحت بود ، پرسیدم چیزی شده؟
گفت ، دیشب با بچهها رفته بودیم شناسایی هنگام برگشت درست مقابل مواضع دشمن ماشاالله عزیزی رفت روی مین و شهید شد. عراقیها تیراندازی کردند ما مجبور شدیم برگردیم.
تازه فهمیدم ابراهیم نگران بازگرداندن همرزمش بوده.
هوا که تاریک شد و ابراهیم حرکت کرد و نیمههای شب برگشت ، آن هم خوشحال و سرحال!
مرتب داد میزد امدادگر ، امدادگر ، سریع بیا ، ماشاالله زنده است!
بچهها خوشحال شدند ، مجروح را سوار آمبولانس کردیم و فرستادیم عقب ، ولی ابراهیم گوشهای نشست و رفت توی فکر.
رفتم پیش ابراهیم گفتم چرا توی فکری؟
با مکث گفت ، ماشالله وسط میدان مین افتاد ، آن هم نزدیک سنگر عراقی ها ، امّا وقتی رفتم آنجا نبود ، کمی عقب تر پیدایش کردم و در مکانی امن!!!
بعدها ماشاالله ماجرا را این گونه توضیح داد ،
خون زیادی از من رفته بود و بی حس بودم ، عراقیها هم مطمئن بودند زنده نیستم .
حال عجیبی داشتم زیر لب فقط میگفتم یا صاحب الزمان (عج) ادرکنی ،
هوا تاریک شده بود جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد ، چشمانم را به سختی باز کردم ، مرا به آرامی بلند و از میدان مین خارج کرد و مرا به نقطهای امن رساند ، من دردی احساس نمیکردم.
آن آقا کلی با من صحبت کرد ، بعد فرمودند کسی میآید و شما را نجات میدهد او دوست ماست!
لحظاتی بعد ابراهیم آمد با همان صلابت همیشگی مرا به دوش گرفت و حرکت کردیم.
آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خودش معرفی کرد خوشا به حالش.....
#شهیدابراهیم_هادی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo