🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 هر دو خندیدند و شیوا در حالی که آه می کشید گفت: -امشب تو جمع شما دختر و پسر راحت با هم صحبت می کردن. خوب چی میشه این جور جمع ها آزاد باشه. -خوب بله. ولی ما تحت شرایط خاصی دور هم جمع میشیم. بعد از اون استاد مهران مثل عقاب بالا سرمونه و نمی ذاره کسی دست از پا خطا کنه. شیوا دهنش را کمی کج کرد و بعد از کمی فکر گفت: -ولی من فکر میکنم همین که مارو از این چیزا منع می کنن مارو حریص تر میکنه اگه روابط آزاد بود برا همه عادی میشد. ترنج برگشت و با تعجب به شیوا نگاه کرد: - شیوا واقعا از تو بعیده این حرف. چطور همچین حرفی می زنی. شیوا دلخور گفت: -خوب راست می گم تازه خودم می دونم حدیثم در این باره داریم که همین و میگه عربیشو بلد نیستم. ولی معنیش همین میشه ادم و از هر چی منع کنی نسبت بهش حریص تر میشه. ترنج با پوزخند گفت: -خوشم میاد موقعی که به نفعتونه حدیث شناس میشین. -مگه دروغ میگم؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻