🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_415
هر دو خندیدند و شیوا در حالی که آه می کشید
گفت:
-امشب تو جمع شما دختر و پسر راحت با هم صحبت می کردن. خوب چی میشه این جور جمع ها آزاد
باشه.
-خوب بله. ولی ما تحت شرایط خاصی دور هم جمع میشیم. بعد از اون استاد مهران مثل عقاب بالا سرمونه و نمی ذاره کسی دست از پا خطا کنه.
شیوا دهنش را کمی کج کرد و بعد از کمی فکر گفت:
-ولی من فکر میکنم همین که مارو از این چیزا منع می کنن مارو حریص تر میکنه اگه روابط آزاد بود برا همه عادی میشد.
ترنج برگشت و با تعجب به شیوا نگاه کرد:
- شیوا واقعا از تو بعیده این حرف. چطور همچین حرفی می زنی.
شیوا دلخور گفت:
-خوب راست می گم تازه خودم می دونم حدیثم در این باره داریم که همین و میگه عربیشو بلد نیستم. ولی معنیش همین
میشه ادم و از هر چی منع کنی نسبت بهش حریص تر میشه.
ترنج با پوزخند گفت:
-خوشم میاد موقعی که به نفعتونه
حدیث شناس میشین.
-مگه دروغ میگم؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻