🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_470
ترنج با اخم ساختگی گفت:
-اگه کوچیک تر بود اونوقت چی؟
ارشیا دست ترنج را گرفت و بوسید و گفت:
-هیچی بازم می اومدم التماس خودت می کردم زنم شی.
ترنج خندید و باز چال گونه اش معلوم شد.
ارشیا با جدیت گفت:
-سعی کن کمتر اینجوری بخندی چون من از کنترل خارج میشم امکان داره هر کار بکنم.
ترنج بیشتر خندیدو ارشیا دستش را بوسید.
-ای وای ارشیا همین جا نگه دار من پیاده میشم.
ارشیا نگه داشت و گفت:
-ولی اینجوری نامردیه که. من با ماشین برم تو با تاکسی.
-ای بابا نزدیک یک سال و نیمه دارم این راهو می رم. اشکال نداره.
و پیاده شد. وقتی داشت وسایلش را بر می داشت ارشیا گفت:
-تا چند کلاس داری؟
-من تا شیش.
-با اتوبوس بیا سر اولین ایستگاه پیاده شو من خودم میام دنبالت.
ترنج نیم نگاهی به ارشیا انداخت و گفت:
-نه خودم می ام.
-فدای ناز کردنت. نه وایسا خودم میام
-باشه.
-من منتظر میشم تو سوار شی پشت سرت میام.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻