🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج برای یک لحظه متعجب به او نگاه کرد و گفت: -مهتاب؟ فکر نکنم. نه. ماکان لبش را جوید و گفت: -خوب مزاحمت نشم به کارت برس دیر وقته. شب بخیر. و از اتاق خارج شد. ترنج شانه ای بالا انداخت و مشغول کارش شد. ماکان دست به جیب به اتاقش برگشت و با خودش فکر کرد اصلا چرا درباره دوست ترنج کنجاو شده است. شاید بخاطر پیام هایی که خوانده بود و شاید هم بخاطر صدای شیطانش که پشت تلفن شنیده بود. روی تخت دراز کشید و موبایلش را برداشت و به شماره مهتاب نگاه کرد. داشت وسوسه می شد دوباره شماره اش را بگیرد ولی در آخرین لحظه پشیمان شد و شماره را پاک کرد و گوشی اش را روی میز کنار تختش پرت کرد و با حرص پتویش را روی سرش کشید. ** ماکان کیف به دست وارد شرکت شد که خانم دیبا جلویش سبز شد. -سلام آقای اقبال -سلام چیزی شده؟ -والا یکی از مشتری ها از کارش راضی نبوده مثل اینکه از صبح هم چند بار تماس گرفته. ماکان در اتاقش را باز کرد و در حالی که وارد میشد گفت: -طراحش کی بوده. -فکر کنم خواهرتون. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻