🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_541
ترنج برای یک لحظه متعجب به او نگاه کرد و گفت:
-مهتاب؟ فکر نکنم. نه.
ماکان لبش را جوید و گفت:
-خوب مزاحمت نشم به کارت برس دیر وقته. شب بخیر.
و از اتاق خارج شد.
ترنج شانه ای بالا انداخت و مشغول کارش شد.
ماکان دست به جیب به اتاقش برگشت و با
خودش فکر کرد اصلا چرا درباره دوست ترنج کنجاو شده است.
شاید بخاطر پیام هایی که خوانده بود و شاید هم
بخاطر صدای شیطانش که پشت تلفن شنیده بود.
روی تخت دراز کشید و موبایلش را برداشت و به شماره مهتاب نگاه کرد.
داشت وسوسه می شد دوباره شماره اش را بگیرد ولی در آخرین لحظه پشیمان شد و شماره را پاک کرد و گوشی اش را روی میز کنار تختش پرت کرد و با
حرص پتویش را روی سرش کشید.
**
ماکان کیف به دست وارد شرکت شد که خانم دیبا جلویش سبز شد.
-سلام آقای اقبال
-سلام چیزی شده؟
-والا یکی از مشتری ها از کارش راضی نبوده مثل اینکه از صبح هم چند بار تماس گرفته.
ماکان در اتاقش را باز کرد و در حالی که وارد میشد گفت:
-طراحش کی بوده.
-فکر کنم خواهرتون.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻