⚫️ ام کلثوم به فدايت پدر! کاش برگردي
◀️ بخش اول
🔸 محبوبه ابراهيمي
فرشته ها، هجدهمين روز بود که بال بر شانه هاي زمين مي ساييدند؛ در ماه ميهماني خدا؛ ماه رمضان.
هرم آفتاب، کم کم بوسه اش را از زمين بر مي داشت و جاي خود را به سايه ماه مي بخشيد و باران اذان، فضاي شهر را نمناک لحظه هاي افطار مي کرد.
من، ام کلثوم؛ دختر کوچک امير؛ در خانه ام بي تاب رسيدن ميهماني از جنس خدا بودم. در خانه ام ضيافتي آسماني بر پا بود و ميهمانش، مردي با شکوه تر از آسمان! چه ميهماني عزيزتر از پدر براي دختر؟
پدر، شبي را در خانه برادر بزرگ ترم حسن، افطار کرده بود و روزه اي را پاي سفره برادرم حسين، گشوده بود و شبي را ميهمان خانه خواهرم زينب و همسرش عبدالله بود.
امشب نيز مهتاب روي سفره من مي تابيد.
درب خانه ام را که کوبيد، با اشتياق خود را به در رساندم؛ تا مهر پايان بزنم بر پرونده انتظار و دلتنگي ام.
در را که گشودم، تصوير ملکوتي پدر، مهربان و آرام تر از هميشه، در قالب چشمانم نقش بست. دلم آرام گرفت. ماه، سايه پدر را روي سرم افکند و فخر پدر داشتن، دلم را آرام و آرام تر کرد.
به خود باليدم از اين سايه و اين آرامش. کاش مادر هم زنده بود!
پدر، عمري بود که فقط نان و نمک مي خورد. بيش از اين داشت؛ اما مي خواست مثل فقيرترين ها باشد. اين را تمام شهر مي دانستند. من اما مي خواستم اندکي و فقط اندکي، سفره را براي بابا رنگين تر کنم؛ پس دو تکه نان جو، کاسه اي شير و مقداري نمک، داخل طبق گذاشتم و بعد از نماز، مقابل پدر نهادم.
کاسه چشمان پدر، پر آب شد و سرش تکاني به اين سو و آن سو خورد.
بهت، تمام وجودم را فرا گرفت و از ديدن اشکي که بر گونه پدر غلطيد، دلم لرزيد.
واي بر من؛ اگر قلبش را شکسته باشم! واي بر من!
بابا، طبق را کمي عقب زد؛ دخترم! پدر را نمي شناسي؛ دو خورشت در يک سفره؟ محال است افطار کنم؛ مگر اين که يکي را برداري.
بي درنگ، کاسه شير را برداشتم و به سرعت از اتاق بيرون بردم.
پدر، آرام شد؛ زير لب دعايي خواند و روزه اش را گشود.
من، زانو زدم در مقابل پدر و نگاه از صورتش بر نمي داشتم. اجزاي صورتش را مي ديدم که رنگ غربت گرفته اند و مظلوميت.
چه قدر آفتاب پيشاني ات، از سنگ طعنه ها و سرزنش ها، ترک برداشته!
ابروانت چه قدر خم شده اند؛ زير بار سنگين «خانه نشيني يک مرد»!
بغض سنگيني در نگاه آسماني ات نشسته بود!
تو عمري است در آسودگي جهالت اين کوفيان نفس کشيده اي؛ چه تلخ و جانکاهند نفس هايت!
لب هايت خشکيده اند در برهوت سکوت بيست و پنج ساله!
فداي قلب صبورت پدر...
#ادامه_دارد
#به_کانال_نشریه_دانشجویی_پرسمان_بپیوندید
https://eitaa.com/porsemanmag/824