2 کاسه عتیقه روزی یک شهری به روستائی رفت و به منزل روستانودی ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ. چشمش به ﻛﺎﺳﻪﺍﯼ ﻧﻔﯿﺲ ﻭ ﻗﺪﯾﻤﯽ افتاد ﻛﻪ ﺩﺭ ﮔﻮشه حیاط است ﻭ ﮔﺮﺑﻪ‌ای از ﺁﻥ ﺁﺏ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ. شهروند ﮔﻔﺖ: ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺁﯾﺎ ﺣﺎﺿﺮﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ؟ روستاوند ﮔﻔﺖ: باشد صد تومان می‌فروشم؟ شهری ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ خرید. روستاوند گربه را گرفت ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺧﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ. ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭشی که در کسوت شهروند ظاهر شده بود، موقعﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﻮن‌سرﺩﯼ ﮔﻔﺖ: ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﺸﻨﻪﺍﺵ میﺷﻮﺩ ﻛﺎﺳﻪ آباش ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭش. روستاوند هم با خون سردی جواب داد: ﻗﺮﺑﺎﻥ، ﻣﻦ با این كاسه ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ پنجاه ﮔﺮﺑﻪ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﻡ، ﻛﺎﺳﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻧﯿﺴﺖ، عتیقه است... نکنه: ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍحمق هستند... منبع: برگرفته از ادبیات عامیانه