به رنگ مهدویت🎨
✵✨❈﷽❈✨✵ #داستان‌های_مهدوی 👈این داستان: تعهد قسمت: اول 🚛 راننده کامیون: موقعی که
✵✨❈﷽❈✨✵ قسمت: دوم یک وقت متوجّه شدم، دیدم یک نفر داخل برف‌ها دارد به طرف من می‌آید، حسّ کردم کمک راننده‌ای است، چون مقداری آچار🛠 به دست داشت، به من سلام کرد و فرمود: «چرا سرگردانی؟» 🗣من شروع کردم ماجرای طوفان و برف و خاموشی ماشین را به طور مفصّل برای او نقل کردم و گفتم: «حدود سه، چهار ساعت است که من طفره زده‌ام و ماشین روشن نمی شود.» آن شخص فرمود: «من ماشین🚛 را راه می اندازم.» و به من فرمود: «برو، پشت فرمان بنشین و استارت بزن.» کاپوت ماشین را بالا زدند و ندیدم دست ایشان به موتور خورد یا نه، سوئیچ ماشین را زدم، موتور روشن شد و فرمودند: «حرکت کن، برو!»😯 گفتم: «الآن می روم جلوتر می‌مانم، راه بسته است.» فرمود: «ماشین شما در راه نمی‌ماند، حرکت کن!» گفتم: «ماشین شما کجاست، می‌خواهید من به شما کمکی بدهم؟»🤔 فرمودند: «من به کمک شما احتیاج ندارم.»🙄 تصمیم گرفتم مقدار پولی💶 که داشتم به ایشان بدهم، شیشه پائین بود و من هم پشت فرمان و آقا هم پایین. گفتم: «اجازه بده مقداری پول به شما بدهم.» فرمود: «من به پول شما احتیاج ندارم.» 🔍پرسیدم: «عیب ماشین من چه بود؟» فرمود: «هر چه بود، رفع شد.» گفتم: «ممکن است دوباره دچار نقص شود.» فرمود: «نه! این ماشین شما دیگر در راه نمی ماند.» 👆ادامه دارد... ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ @qaeb12