به رنگ مهدویت🎨
✵✨❈﷽❈✨✵ #داستانهای_مهدوی 👈این داستان: تعهد قسمت: اول 🚛 راننده کامیون: موقعی که
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
قسمت: دوم
یک وقت متوجّه شدم، دیدم یک نفر داخل برفها دارد به طرف من میآید، حسّ کردم کمک رانندهای است، چون مقداری آچار🛠 به دست داشت، به من سلام کرد و فرمود: «چرا سرگردانی؟»
🗣من شروع کردم ماجرای طوفان و برف و خاموشی ماشین را به طور مفصّل برای او نقل کردم و گفتم: «حدود سه، چهار ساعت است که من طفره زدهام و ماشین روشن نمی شود.»
آن شخص فرمود: «من ماشین🚛 را راه می اندازم.»
و به من فرمود: «برو، پشت فرمان بنشین و استارت بزن.»
کاپوت ماشین را بالا زدند و ندیدم دست ایشان به موتور خورد یا نه، سوئیچ ماشین را زدم، موتور روشن شد و فرمودند: «حرکت کن، برو!»😯
گفتم: «الآن می روم جلوتر میمانم، راه بسته است.»
فرمود: «ماشین شما در راه نمیماند، حرکت کن!»
گفتم: «ماشین شما کجاست، میخواهید من به شما کمکی بدهم؟»🤔
فرمودند: «من به کمک شما احتیاج ندارم.»🙄
تصمیم گرفتم مقدار پولی💶 که داشتم به ایشان بدهم، شیشه پائین بود و من هم پشت فرمان و آقا هم پایین.
گفتم: «اجازه بده مقداری پول به شما بدهم.»
فرمود: «من به پول شما احتیاج ندارم.»
🔍پرسیدم: «عیب ماشین من چه بود؟»
فرمود: «هر چه بود، رفع شد.»
گفتم: «ممکن است دوباره دچار نقص شود.»
فرمود: «نه! این ماشین شما دیگر در راه نمی ماند.»
👆ادامه دارد...
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
✵✨❈﷽❈✨✵ #داستانهای_مهدوی قسمت: دوم یک وقت متوجّه شدم، دیدم یک نفر داخل برفها دارد به طرف من
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
قسمت پایانی
گفتم: «آخر این که نشد، شما به پول و کمک من احتیاج ندارید و از نظر استادی هم که 👌مهارت فوقالعادهای نشان دادید، من از اینجا حرکت نمیکنم تا خدمتی به شما بنمایم، چون من راننده جوانمردم😌 که باید زحمت شما را از راهی جبران کنم.»
تبسّمی ☺️فرمود و گفتند: «تفاوت راننده جوانمرد و ناجوانمرد چیست؟»
گفتم: «شما خودت کمک رانندهای، میدانی، شوفر ناجوانمرد اگر از کسی خدمتی و نیکی ببیند نادیده میگیرد و میگوید وظیفهاش را انجام داده😒، ولی شوفر جوانمرد از کسی که نیکی و خدمتی ببیند تا پاسخگوی نیکویی او نباشد، وجدانش راحت نمیشود
و من نمیگویم جوانمردم ولی ناجوانمرد هم نیستم تا به شما خدمتی نکنم، وجدانم ناراحت است و نمی توانم حرکت کنم.»
💫ایشان فرمودند: «خیلی خوب! حالا اگر میخواهی به ما خدمت کنی، تعهّدی را که با خدا بستی، عمل کن، که این خدمت به ما است.»
گفتم: «من چه تعهّدی بستم؟»😳
فرمود: «یکی اینکه از گناه فاصله بگیری و دوّم اینکه نمازهایت را در اوّل وقت بخوانی.»
وقتی این مطلب را شنیدم، تعجّب کردم که این مطلبی است که من وقتی دست از جان شستم با خدا در دل بیان کردم و این از کجا فهمیده و به ضمیر من آگاه شده🤔
درب ماشین را باز کردم و آمدم پایین که این شخص را از نزدیک ببینم، وقتی خواستم آقا را بغل کنم، دیدم کسی نیست، فهمیدم همان توسّلی که به آقا و مولایم صاحب الزّمان - علیه السّلام - پیدا کردم اثر گذاشت و این وجود مبارک💕 آقا بود که نجاتم داد.
👈 پایان
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
داستان: سید عبدالکریم کفاش
_سید عبدالکریم کفاش شخصی بود که مورد عنایت ویژه امامزمان (عج) قرار داشت و حضرت دائماً به او سر می زد.💕
روزی حضرت به حجره کفاشی او تشریف آوردند در حالی که او مشغول کفاشی بود. پس از دقایقی حضرت فرمودند: «سید عبدالکریم، کفش من نیاز به تعمیر دارد ، برایم پینه می زنی؟☺️
_سید عرض کرد: آقاجان به صاحب این کفش که مشغول تعمیر🧵🪡 آن هستم قول داده ام کفش را برایش حاضر کنم، البته اگر شما امر بفرمائید چون امر شما از هر امری واجبتر است، آن را کنار می گذارم و کفش شما را تعمیر می کنم.🥰
حضرت چیزی نگفتند و سید مشغول کارش شد
پس از دقایقی مجدداً حضرت فرمودند: « سید عبدالکریم! کفش من نیاز به تعمیر دارد، برایم پینه می زنی!؟»🤔
سید کفشی👞 را که در دست داشت کنار گذاشت، بلند شد و دستانش را دور کمر مبارک حضرت حلقه زد و به مزاح گفت : قربانت گردم اگر یک بار دیگر بفرمایید "کفش مرا پینه می زنی" داد و فریاد می کنم🗣 آی مردم آن امام زمانی که دنبالش می گردید، پیش من است، بیایید زیارتش کنید🤭
_حضرت لبخند زدند😊 و فرمودند: «خواستیم امتحانت کنیم تا معلوم شود نسبت به قولی که داده ای چقدر مقید هستی.»👌
👈اگر شما بودید؛کار امام زمان رو راه مینداختید یا مردم؟؟!!!
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
💠عمو صلواتی (قسمت اول)
🔹آن روز حال خوشی نداشتم. از خانه زدم بیرون. سوار ماشین شدم و بیهدف رانندگی کردم.🚙
گرفته بودم و اخمهایم تو هم بود. رادیوی ماشین را روشن کردم تا کمی حواسم پرت شود.
« اگر گرفتاری برایت پیش آمد برای امام زمانت بیشتر خدمتگزاری کن! که خواجه خود هنر بندهپروری داند»
💥این اولین جملهای بود که از رادیو شنیدم!
رفتم تو فکر، آن قدر که بقیهی حرفهای سخنران را نشنیدم! 🤔
🔹مدام این جمله را تو دلم تکرار میکردم و از شما چه پنهان نم اشکی هم گوشهی چشمهایم نشسته بود.🥲
با دلی پُر، شروع کردم با #امام_زمانم نجوا کردن و گفتم: آقا یک کاری سر راهم بگذار که خدمت کوچکی برای شما انجام دهم!
🔹ناگهان جمعیتی از دانش آموزانی را دیدم که کنار خیابان با دست جلوی ماشینها را میگرفتند و التماس میکردند که عمو عمو ما را هم تا بالا ببر!اما هیچ رانندهای به آنها توجه نمیکرد. باران میبارید💦 و با اشتیاق تمام، توقف کردم.
🔹آنها با هیجان و انرژی زیاد سوار ماشین و به عبارتی روی کول هم سوار شدند و یک به یک با خوشحالی سلام کردند و من هم پاسخشان دادم،☺️ به محض این که همه مستقر شدند، گفتم: برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان علیه السلام صلوات!
همگی با هم با صدای بلند و با شوری عجیب صلوات فرستادند🗣 و عجل فرجهم را که بلندتر از صلوات گفتند، یادم آمد که همین چند ثانیهی پیش بود که از امام زمانم درخواست یک کار و خدمتی را کرده بودم! و یادم رفته بود غمگینی و دلتنگی چند دقیقهی قبلم را!🙄
🔹آن قدر انرژی گرفته بودم که فرصت بارش باران را غنیمت شمردم و گفتم:بچهها کی میدونه چه وقتهایی به استجابت دعا🤲 نزدیکتر هستیم؟
هر یک چیزی گفتند و من هم اضافه کردم یکی از زمانهای مناسب برای استجابت دعا، وقت نزول باران☔️ است. حالا اگر موافقید، تا قبل از این که به مدرسه برسیم، دعای سلامتی امام زمانمان را با هم در این لحظهی بارش رحمت الهی زمزمه کنیم؟
🔹همه با هم فریاد زدند “بعله ” و به ریتمی خاص که در مدرسه یاد گرفته بودند شروع کردند به خواندن دعای «اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن ….» و دوباره انتهای دعا را با یک صلوات بلند، مزین کردند. 🥰
👈ادامه دارد...
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
✵✨❈﷽❈✨✵ #داستانهای_مهدوی 💠عمو صلواتی (قسمت اول) 🔹آن روز حال خوشی نداشتم. از خانه زدم بیرون. سوا
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
💠 عمو صلواتی (قسمت دوم)
🔹حالا رسیده بودیم به مدرسه و بچهها یکی یکی تشکر کنان با گفتن؛ عمو ممنون!🙏 عمو خدا خیرت بده! رفتند...
به سمت خانه که میآمدم حس غریبی درونم موج میزد!
🔹احساسی شیرین داشتم و با خودم امروز و خاطرههایش را مرور کردم،🤔 خاطراتی که ابتدایش غمگینی مطلق بود و انتهایش شور و هیجانی غیر قابل وصف!
⚡️تصمیمی عجیب گرفتم، فردا هم میآیم و دوباره با این بچهها میرویم تا مدرسه و … و این #خدمتگزاری را تا آخر سال ادامه خواهم داد.
👌این کار خیلی خوب بود برای بچههایی که احتمالا توان مالی بالایی نداشتند تا از وجود سرویس مدرسه🚙 بهره ببرند! و برای من که راه خدمتگزاری جدیدی یافته بودم و البته از همه مهمتر برای دل نازنین #امام_زمان علیه السلام💕 که تعدادی از فرزندانش از گزند و آسیبهای اجتماعی و حوادث دور میشدند.
فردا و فرداهای بعد این کار تکرار شد و دوستی من با بچهها تبدیل شد به یک کلاس تربیتی و آموزشی بیست دقیقهای درون ماشین! و ارتباطی قوی با خانوادههایشان.🙂🙃
🔹در این فاصله، بچهها به مرور زمان با ائمه علیهمالسلام و تعالیمشان بیشتر و بیشتر آشنا شدند و من هم شده بودم یک #معلم مهربان! یک عموی دوست داشتنی!😎
🔹خانوادهی بچه ها از نذر من خبر دار شده بودند و گاهی با چند دانه شکلات و گاه با شیرینی و گاه با هدایایی ریز و کوچک، مراتب قدردانی شان را ابراز میکردند🙏 واز این که بچهها و اولیا و مسئولین مدرسه پشت سر و پیش رو برایش، دعایم میکردند و اسمم را گذاشته بودند “عمو صلواتی” به خودم میبالیدم!😇
🔹امروز که چند سال از نذر من میگذرد، من همان عمو صلواتی مهربانی هستم که دانش آموزان زیادی را با امام زمانشان آشنا نموده و افتخار میکنم به این مدال نوکری🏅 که ایشان مرحمت فرموده! و هر وقت بچهها و اولیای خانه و مدرسه مرا میبینند برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان علیه السلام صلوات میفرستند و چه سعادتی از این بالاتر که آدم، دیگران را به یاد #امام_زمان علیه السلام بیندازد.😍
👈پایان
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
┄┅✧❁﷽❁✧┅┄
#قسمت_اول
#داستانهای_مهدوی
✨#امام_زمان (ع) در صحرای عرفات
🔖 #قسمت_اول
🔰 حاج محمّد علی فشندی تهرانی میگوید:
سال اوّلی که به «مکّه مکرّمه» 🕋 مشرّف شدم، از خدای مهربان در آنجا خواستم که توفیق دهد تا در سالهای بعد نیز، تا بیست سفر به مکّه بیایم تا شاید امیرالحاج و امام زمان (ع) را هم زیارت کنم.💕
خداوند هم توفیقی بخشید و منّتی نهاد که من علاوه بر آن بیست سفر، چند بار دیگر نیز موفّق به زیارت خانه خدا شدم.🙏
سالیانی بود که به همراه کاروانی به عنوان خدمه و کمکی کاروان مشرّف میشدم تا اینکه در سالی [ظاهرا ۱۳۵۳ ش.] مدیر کاروان به من اطّلاع داد که امسال از بردن من معذور است.😢 شاید تصوّر و پندار او این بود که سنّ من رو به پیری رفته و نگران بود که نتوانم در کارهای خدماتی کاروان به او یاری برسانم. از شنیدن این خبر خیلی افسرده و پژمرده شدم.😔
🕌 بنابراین به سوی «مشهد مقدّس» حرکت کردم تا دست توسّلی به دامان سلطان طوس، حضرت رضا (ع) بزنم و از ایشان بخواهم که سفر معنوی حج را امسال نیز نصیب من کند.🤲
در حرم، خیلی منقلب و مضطرب بودم و به سختی میگریستم و از آن حضرت، برآورده شدن حاجت خود را میخواستم. پس از زیارت جانانه، به قصد بازگشت به «تهران» با آن حضرت وداع کرده، از حرم خارج شدم. در این حین، سیّدی مرا صدا زد و فرمود:🗣
▫️ آقا! سفر شما را حضرت حجّت (ع) امضا کردند و فرمودند:
🔶 «به حاج محمّد علی بگو برو! منتظر تو هستند!»
▫️ من از سیّد پرسیدم:
🔹 خود حضرت این سخن را فرمودند؟😳
▫️ سیّد گفت:
🔸 «بله!»
▫️ من نیز بدون درنگ به منزل خود در «تهران» بازگشتم. به محض آنکه به خانه رسیدم...
👈 ادامه دارد...
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
┄┅✧❁﷽❁✧┅┄ #قسمت_اول #داستانهای_مهدوی ✨#امام_زمان (ع) در صحرای عرفات 🔖 #قسمت_اول 🔰 حاج محمّد عل
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#قسمت_دوم
#داستانهای_مهدوی
✨#امام_زمان (ع) در صحرای عرفات
🔖#قسمت_دوم
📎به محض آنکه به خانه🏠 رسیدم، همسرم با عجله گفت:
🔸 «این چند روز را کجا بودی؟ مرتّب از کاروان زنگ میزنند و میخواهند شما را همراه خود ببرند.»
▫️ من هم بلافاصله به مدیر کاروان مراجعه کردم و پرسیدم:
🔹 شما که نیّت بردن مرا نداشتید، حالا چهشده که میخواهید مرا هم در این سفر همراه کنید؟!🤔
▫️ مدیر کاروان سربسته اشاره کرد که از تصمیم قبلی خود پشیمان شده و میخواهد من نیز در این سفر طبق معمول سالهای گذشته به عنوان خدمه با او همراهی کنم.
به هر ترتیب، به عنوان کمکی کاروان، به «مکّه» 🕋 مشرّف شدیم. شب هشتم ماه که فردای آن روز حاجیان میباید در «#عرفات» باشند، مدیر کاروان مرا خواست و گفت:
🔸 «وسایل کاروان را زودتر از دیگر کاروانها به «منا» منتقل کن و در عرفات در کنار «جبلالرّحمه» خیمهها را برپا ساز ⛺️ تا کاروان ما در بهترین جای ممکن سکنا گزیند.»
من نیز فورا لوازم و خیمهها را با اتومبیلی🚙 به آنجا منتقل کردم؛
چادرها را برافراشتم و فرشها را گستردم.
👮🏽♂ در این حال یکی از شرطههای سعودی (پلیسهای عربستان) نزد من آمد و به زبان عربی گفت:
🔸 «چرا حالا آمدی؟ اینجا که کسی نیست!»
▫️ من هم با زبان عربی شکسته بسته که تقریبا در این سفرها آموخته بودم بهاو گفتم:
🔹 برای انجام مقدّمات کار، زودتر آمدم.
▫️ گفت:
🔸 پس امشب نباید بخوابی!
▫️ پرسیدم:
🔹 چرا؟
▫️ گفت:
🔸 «به خاطر اینکه ممکن است دزدانی پیدا شوند و به وسایل حجّاج دستبرد بزنند یا اینکه شما را بکشند. باید خیلی مراقب باشی!»💡
▫️ با شنیدن این سخنان، ترس عمیقی وجود مرا فرا گرفت. در این حال به یاد حضرت ولیّ عصر (ع) افتادم. به آن حضرت التجا و پناه بردم و پیوسته و پیاپی نام مقدّس آن قبله عالم را بر زبان میآوردم.🙄
میگفتم:
🔹 یا حجّه بن الحسن ادرکنی! یا خلیفه اللّه الاعظم أغثنی!
👈 ادامه دارد....
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ #قسمت_دوم #داستانهای_مهدوی ✨#امام_زمان (ع) در صحرای عرفات 🔖#قسمت_دوم 📎به محض آنکه به
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#داستانهای_مهدوی
✨ #امام_زمان (ع) در صحرای عرفات
🔖 #قسمت_سوم
🌌 تصمیم گرفتم شب را نخوابم. به همین جهت برای نماز و نافله شب وضویی ساختم و به نماز ایستادم. آن شب در آن بیابان تنهایی، به یاد امام زمان (ع) حال خوشی پیدا کردم.
در همین حال صدای پایی شنیدم و به دنبال آن، پرده ی چادر⛺️ کنار رفت.
✨ آقایی در آستانه خیمه بعد از سلام فرمود:
🔶 «حاج محمّد علی تنها هستی؟»
▫️ عرض کردم:
🔹 بله آقا، تنهایم!
▫️ و ناخودآگاه از جا برخاستم و پتویی را چند لا کرده، زیر پای آقا افکندم.
آقا نشست و فرمود:
🔶 «حاج محمّد علی! خوب جایی را برای سکونت کاروان انتخاب کردهای! اینجا همان جایی است که جدّم حسین بن علی (ع) در روز #عرفه خیمه زده بودند!»
▫️ بعد فرمودند:
🔶 «حاج محمّد علی! یک چایی 🫖 درست کن!»
▫️ عرض کردم:
🔹 «اتّفاقا همه وسایل چای فراهم است جز چای خشک که آن را از «مکّه» نیاوردهام.»
▫️ فرمود:
🔶 «شما آب جوش تهیّه کنید، چای خشک آن بر عهده من!»
آب که جوش آمد، مقداری چای (که در حدود صد گرم بود) به من مرحمت کردند. چای که دم کشید و آماده شد، فنجانی ☕️ به ایشان تعارف کردم.
نوشیدند و فرمودند:
🔶 «شما هم بفرمایید!»
▫️ من هم با اجازه آقا، فنجانی از آن چای نوشیدم که لذّت خوبی برای من داشت.😊
در اینوقت، دو جوان زیباروی نورانی (در روایتهای قاضی زاهدی چهار جوان) جلوی چادر آمدند و همانجا با احترام ایستادند و به آقا سلامی عرض کردند. آقا از من خواستند که به ایشان چای تعارف کنم.
من نیز اطاعت کردم و برایشان چای بردم.☕️ آنان چای را نوشیدند. آقا از من خواستند که چای دیگری نزد ایشان ببرم که من نیز دوباره چای برای آن دو جوان بردم. در اینوقت آقا به آنان فرمود:
🔶 «شما بروید!»
▫️ آنان نیز خداحافظی کرده و رفتند.
در این هنگام، آقا نگاهی به من کردند و سهبار فرمودند:
🔶 «خوشا به حالت حاج محمّد علی!»
👈 ادامه دارد...
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ #داستانهای_مهدوی ✨ #امام_زمان (ع) در صحرای عرفات 🔖 #قسمت_سوم 🌌 تصمیم گرفتم شب را نخ
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#داستانهای_مهدوی
✨ #امام_زمان (ع) در صحرای عرفات
🔖 #قسمت_چهارم
▫️ گریه راه گلویم را بست.😢 عرض کردم:
🔹 از چه جهت؟
▫️ فرمود:
🔶 «چون امشب کسی برای بیتوته در این بیابان نمیآید. امشب شبی است که جدّم امام حسین (ع) در این بیابان آمده است.»
▫️ بعد فرمود:
🔶 «دلت میخواهد نماز و دعای مخصوصی را که از جدّم رسیده، بخوانی؟»
▫️ عرضه داشتم:
🔹 بله آقا جان!
▫️ فرمود:
🔶 «برخیز و غسلی بهجا آور و وضو بگیر!»
▫️ عرض کردم:
🔹 هوا طوری است که نمیتوانم با آب سرد غسل کنم.
▫️ فرمود:
🔶 «من بیرون میروم، تو آب را گرم کن و غسل نما!»
▫️ من هم بدون اینکه متوجّه قضایا باشم و اینکه این آقا کیست، مقداری آب را گرم کردم و غسل و وضویی ساختم.
چون از غسل فارغ شدم، آقا به خیمه برگشتند و فرمودند:
🔶 «حالا دو رکعت نماز 📿 با این کیفیّت که میگویم بخوان: بعد از حمد [در هر رکعت] یازده مرتبه سوره توحید را بخوان که این نماز جدّم امام حسین (ع) در این مکان است.»
▫️ و بعد از نماز فرمودند:
🔶 «جدّم، امام حسین (ع) در این بیابان، دعایی خوانده است که من آن را میخوانم. تو هم با من بخوان!»
▫️ اطاعت کردم. دعای آقا نزدیک به بیست دقیقه به درازا کشید و در حال دعا، اشک از چشمان مبارکش مانند ناودان فرو میریخت.😭
هر جملهای را که میخواند، در ذهن من میماند و من فورا آن را حفظ میکردم. دیدم عجب دعای خوبی بود و چه مضامین عالی و بالایی دارد.
من با اینکه با کتابهای دعا آشنا بودم، امّا تاکنون به چنین دعایی برنخورده بودم.
⚡️در همین وقت به ذهنم رسید که فردا برای روحانی 👳♂کاروان مضامین این دعا را بخوانم تا او آنها را یادداشت کند.📝
به محض خطور این فکر در خاطر من، آقا فرمودند:
🔶 «این دعا مخصوص امام (ع) است و در هیچ کتابی نوشته نشده و کسی غیر از امام نمیتواند آن را بخواند و از یاد تو نیز میرود!»
▫️ با گفتن این سخن، ناگهان تمامی عبارات دعا از ذهن، زبان، خیال و خاطر من محو شد و حتّی کلمهای از آن در ذهن من باقی نماند.😳
👈 ادامه دارد...
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ #داستانهای_مهدوی ✨ #امام_زمان (ع) در صحرای عرفات 🔖 #قسمت_چهارم ▫️ گریه راه گلویم را
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#داستانهای_مهدوی
✨#امام_زمان (ع) در صحرای عرفات
🔖#قسمت_پنجم
▫️ پس از پایان دعا به آقا عرضه داشتم:
🔹 آقا این توحید من، به نظر شما خوب است؟ من میگویم که همه هستی را از درخت🌳 و گیاه🌱 و زمین 🌎 و ... خداوند آفریده است.
▫️ فرمودند:
🔶 «خوب است! و بیش از این از شما انتظار نمیرود!»
▫️ عرض کردم:
🔹 آیا من حقیقتا دوستدار اهل بیت هستم؟
▫️ فرمودند:
🔶 «آری! و تا آخر هم خواهید بود. اگر آخر کار شیاطین بخواهند فریب دهند، آل محمّد (ص) به فریاد میرسند.»💎
▫️ پرسیدم:
🔹 آیا امام زمان (ع) در این بیابان تشریف میآورند؟
▫️ فرمودند:
🔶 «امام الآن در چادر نشسته است!»
▫️ من با همه این نشانهها و قرینهها باز متوجّه نشدم. به نظرم رسید منظور این است که امام (ع)، اکنون در چادر مخصوص خود نشستهاند.🙄
دوباره پرسیدم:
🔹 آیا فردا امام (ع) با حاجیان به عرفات میآیند؟🤔
▫️ فرمودند:
🔶 «آری!»
▫️ عرض کردم:
🔹 کجا میروند؟
▫️ فرمودند:
🔶 «جبل الرّحمه»
▫️ دوباره عرضه داشتم:
🔹 اگر رفقای کاروان بروند، امام (ع) را میبینند؟
▫️ فرمود:
🔶 «میبینند امّا نمیشناسند!»🌤
▫️ عرض کردم:
🔹 فردا شب امام زمان (ع) به چادر⛺️ حاجیان هم سر میزنند و عنایتی میکنند؟
▫️ فرمود:
🔶 «در چادر شما، آنگاه که روضه عمویم عبّاس(ع) خوانده میشود، میآید.»
▫️ بعد از این سخنان و پاسخ به این سؤالها، آقا برخاستند تا از خیمه خارج شوند. در این حال رو به من نموده، فرمودند:
🔶 «حاج محمّد علی! شما امسال به نیابت از کسی حج میگزارید؟»
▫️ عرض کردم:
🔹 خیر آقا جان!
▫️ فرمودند:
🔶 «میشود از طرف پدر من امسال نیابت کنید.»
▫️ عرضه داشتم:
🔹 بله آقا جان!
▫️ در این حال دو اسکناس صد ریالی سعودی 💵 به من مرحمت کردند و فرمودند:
🔶 «این پول را بگیر و حجّ امسالت را به نیابت پدر من انجام بده!»
▫️ پرسیدم:
🔹 آقا نام پدر شما چیست؟
▫️ فرمودند:
🔶 «حسن!»
▫️ عرض کردم:
🔹 نام خودتان چیست؟
▫️ فرمود:
🔶 «سیّد مهدی!»
ادامه دارد...
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ #داستانهای_مهدوی ✨#امام_زمان (ع) در صحرای عرفات 🔖#قسمت_پنجم ▫️ پس از پایان دعا به آق
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#داستانهای_مهدوی
✨#امام_زمان (ع) در صحرای عرفات
🔖#قسمت_ششم
▫️ آقا را تا دم چادر بدرقه کردم.
✨ در اینوقت، آقا برای معانقه و روبوسی🫂 جهت خداحافظی برگشتند و با هم معانقهای کردیم. خوب به یاد دارم که خال طرف راست صورتش را بوسیدم.😢
▫️ آقا دوباره مقداری پول خرد دیگر به من مرحمت کردند و فرمودند:
🔶 «این پولها را نیز به همراه داشته باش و برگرد!»
▫️ عرض کردم:
🔹 «آقا جان من شما را کی و کجا ملاقات خواهم کرد؟»
▫️ فرمود:
🔶 «وقتی که حاجیان، نماز مغرب و عشای خود را خواندند و مدّاح کاروان شروع به ذکر مصیبت عمویم قمر بنی هاشم (ع) کرد، من به چادر شما میآیم.»
▫️ در اینوقت آقا از خیمه خارج شد و من دیگر او را ندیدم.
هرچه به اینطرف و آنطرف نظر کردم، دیگر کسی را نیافتم. داخل چادر شدم و به فکر فرو رفتم:
🔹 راستی او که بود؟ سیّد مهدی فرزند حسن! از کجا نام مرا میدانست؟ چند بار فرمود: «جدّم حسین، عمویم عبّاس.. .»
▫️ قرینهها و نشانهها را یکی پس از دیگری کنار هم نهادم. خیلی منقلب و بیتاب شده بودم. فهمیدم که با امام زمان (ع) همسخن بودهام
ادامه دارد...
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ #داستانهای_مهدوی ✨#امام_زمان (ع) در صحرای عرفات 🔖#قسمت_ششم ▫️ آقا را تا دم چادر بد
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#داستانهای_مهدوی
✨#امام_زمان (ع) در صحرای عرفات
🔖#قسمت_آخر
از صدای گریه و ناله من😭، شرطه سعودی (پلیس عربستان) سراسیمه آمد و گفت: 👮🏽♂
🔸 «چه شده؟ دزدها آمدهاند و اثاثیهات را غارت کردهاند؟»
▫️ گفتم:
🔹 نه! مشغول مناجات با خدایم.
▫️ او با تعجّب به من نگاه میکرد و سرانجام رهایم کرد و رفت😳.
تا صبح به یاد حضرت (ع) گریستم.
فردای آن روز، قصّه را برای روحانی کاروان تعریف کردم و او هم برای حاجیان نقل کرد و گفت:
🔸 «ای حجّاج! متوجّه باشید که این کاروان مورد توجّه و عنایت امام زمان (ع) است.»😢
▫️ همه مطالب را به روحانی کاروان گفتم، جز آنکه فراموش کردم بگویم آقا وعده کرده است که شب، به هنگام ذکر مصیبت عمویش قمر بنی هاشم (ع) به چادر ما میآید.
🌌 شبهنگام، حاجیان پس از نماز📿، روضهای گرفتند و مدّاح کاروان هم، گریزی به روضه علمدار کربلا، حضرت قمر بنی هاشم (ع) زد و حالی در چادر بر پا شد. در آنوقت، به یاد سخن آقا افتادم. هرچه نگاه کردم، آن حضرت را درون چادر⛺️ ندیدم. ناراحت شدم و با خود گفتم:
🔹 خدایا! وعده امام (ع) حق است!
✨ در اینوقت، امام (ع) به خیمه تشریففرما شدند و در میان حاجیان نشستند و در مصیبت عموی خود گریستند.
من که آقا را دیدم، خواستم تا عرض ادبی کنم و بوسهای برپای حضرتش بزنم و به مردم بگویم که:
🔹 بیایید و امام زمانتان را ببینید!
▫️ که امام اشارتی کردند و من بیاراده و بیاختیار بر جای خود ایستادم.🤭
روضه که تمام شد، آقا نیز برخاستند و خیمه را ترک کردند و من دیگر حضرت را ندیدم.
پایان
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12