* 💞﷽💞 🖤♥️ 4 نفسهام بلاتکلیف بودند از پایین رفتن یا بالا اومدن. قلبم از اعتراف زیباش رقص‌کنان می‌تپید و لبخند روی لبم رو توان جمع کردن نبود. این حقیقتی غیر قابل کتمان بود که من هم می‌خواستمش. توی یک روستا بزرگ شدیم و قد کشیدیم. گاهی به خونه‌‌ی ما رفت و آمد داشت. با محمد، برادرم، دوست بود و به اصطلاح جان در دو قالب بودند. عماد از خاندان مصباح بزرگ بود. پدرش کسی بود که سر پیش ارباب و کدخدا خم نمی‌کرد و خیلیها از اون حساب می‌بردند. عروس این خانواده بودن آرزوی خیلی از دخترهای روستا بود و البته که من هم‌ مستثنی نبودم. دغدغه‌ی سالهای نوجوونیم این بود که مخفیانه به اتاق محمد سرک بکشم برای دیدن دوستش. بهار که از راه می‌رسید، مادرم توی بهارخواب زیلو پهن می‌کرد و محمد و عماد با هم درس می‌خوندند و کار من شده بود رفتن به پشت بوم و مخفیانه دید زدن. عماد خاص بود و من شاید که خاص‌پسند بودم! عماد که پیداش میشد دلم ‌بیقرار دیدنش میشد و اون روزها حتی سلام کردن دخترها هم به پسرهای عزب و مجرد گناه محسوب میشد. گرم صحبت با محمد که می‌شدند آروم و بیصدا از نردبوم‌ چوبی کنار راهرو بالا می‌رفتم تا از روی بوم بتونم ببینمش و روح سرکش من حرفهای مادر رو بر نمی‌تابید وقتی دائم گوشزدم می‌کرد: - آخر از اون بالا میفتی دختر، تو میری روی بوم ‌چیکار؟ و من سر خوشانه اما بیصدا می‌خندیدم و می‌گفتم: - برم ببینم دونه‌های نارنجی که کاشتم توی گودی بوم سبز شده یا نه. و نگاه پر از عتاب و توبیخ‌گرای مامان رو میل تفسیر و ترجمه نبود و شاید که اصلا توان و منطقش نبود. عقل از سر پریده و عشق در دل لونه کرده بود. قد نسبتا بلند و موهای خرمایی روشن و چشمهای سبزآبی عماد، از سایر پسرهای روستا متمایزش کرده و حتی با برادر بزرگش، علی، هم متفاوت بود. تیپش همیشه به روز بود. به شهرهای بزرگ زیادی رفت و آمد داشت و همین امر باعث شده بود تا خوش‌پوش‌تر از بقیه باشه و البته که رفتارش هم پر از جذبه و غرور بود. از کنار دختران روستا با چنان هیبتی رد میشد که اگر تن می‌لرزوند، دل هم می‌برد و اگرچه در اون مواجهه‌ها ابروهام ‌گره‌دار بود و در ظاهر توجهی بهش نداشتم و مثل باقی دخترها عرقش نمی‌شدم اما هزار بار در دل تحسینش می‌کردم و از خدا می‌خواستم که سهم ‌من باشه از زندگی. اون‌روز، عماد مراسم عروس کشون دوم رو هم برنتابید و جمعیت بدون عروس و داماد مسیر رو طی کردند. آخر شب، وقتی که میهمانها رفتند و به اتاق حجله رفتیم، روبروم نشست و پر محبت و عمیق به چشمهام چشم دوخت و گفت: - خوشحالم که بالاخره مال من شدی. دیرزمانی بود که تو شدی بودی کل خواسته‌م از این دنیا. سرم رو پایین انداختم و غرق خوشحالی بودم و البته کمی شرم. روی دو زانو کمی جلوتر اومد و دست برد زیر چونه‌م و با اشاره‌یی به چشمهام ادامه داد: _ آخه این چشمها سرمه می‌خواستن؟ انگار مطلبی رو به یاد آورد که صدادار خندید و گفت: _ روزی که عزیز رو فرستادم از حاج ابراهیم اجازه بگیره بیاییم خواستگاری، وقتی برگشت تعریف کرد که، گوشه‌ی چارقدش رو خیس کرده و روی ابروهات کشیده چون گمان می‌کرده با سرمه اینقدر سیاهشون کردی. آره معصوم؟ آروم خندیدم و تایید کردم. نگاهش رو از چشمهایم سُر داد روی گونه‌هام و با پشت انگشتانش نوازشش کرد و گفت: _اصلا این لپهای گلی سرخاب زده‌ی خدایی هست، سرخاب نمی‌خواست که. دستی روی موهای سیاهرنگم کشید و سنجاق طلایی رنگی که از سفر تبریز برایم خریده بود رو باز کرد و موهام مثل رشته های ابریشم دورم پخش شد. داغی و تب نگاهش ذوب کننده بود. داشتم از خجالت و شرم آب می‌شدم. شاید پی به احوالم برد که نفس عمیقی کشید و نگاه سنگینش رو از روم برداشت و باز به خودش مسلط شد. - موندم خجالت و رنگ عوض کردنت رو باور کنم یا جسارت و سرکشیهات رو. دستم رو تا حوالی لبهاش بالا برد و سرش رو کمی خم کرد و بوسه‌یی روش کاشت و چنان امواج مغناطیسش توی تموم بدنم پخش شد که دمای بدنم رو چند درجه‌یی افزایش داد. نفسی گرفت و گفت: _معصوم! می‌دونم و می‌شناسمت که گلیم خودت رو از آب می‌کشی و خیالم از بابت تو راحته ولی خوب، می‌دونی که حاج بابا دشمن زیاد داره و منت دار ارباب و کدخدا نبوده و همین باعث شده تا پی کینه و انتقام باشن. تو دیگه عضوی از این خونواده یی. همین امشب چند کلمه حرف دارم باهات خوش دارم که همیشه ملکه‌ی ذهنت بشه و نیاز به یادآوری نباشه. محجوب نگاهش کردم و گفتم: _ بله می‌دونم، فرخنده سادات همه رو بهم گفته. با نگاهش که حالا تموم مهربونیش رو پس می‌زد و رنگ جدیت گرفته و جذبه‌دار می‌نمود جواب داد: _ یکبار دیگه هم از خودم بشنو. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin