* 💞﷽💞 ‍ 🥀 "کارن" هیچ حسی نسبت به این دختری که کنارم نشسته بود و دیگه حالا همسرم شده بود،نداشتم‌. همش به خودم وعده وعید های الکی میدادم که بعد ازدواج عشقی بینمون به وجود میاد و رابطمون محکم تر میشه اما وقتی خطبه عقد رو هم خوندن بازم هیچی حس نکردم و لیدا همون لیدا بود برام. هیچوقت فکرشو نمیکردم که اینجوری ازدواج کنم! خیلی زود و بدون تصمیم گیری.هرچند امیدوار بودم انتخابم درست بوده باشه و لیدا بتونه همسرخوبی برام باشه. زهرا از روز خاستگاری یک بارم نگاهم نکرده بود و کلا عوض شده بود. دیگه شیطونی ازش ندیدم و خنده ای رو لبش نیومده بود مگر به زور وقتی که اومد جلو بهمون تبریک بگه. تبریکش به دلم نشست. گفت:ان شالله زیرسایه ائمه و اهل بیت زندگی خوبی داشته باشین و روز به روز فاصله بینتون کم تر بشه. یعنی زهراهم فهمید هیچ حسی به خواهرش ندارم و چقدر ازش دورم؟ از ائمه و اهل بیتم چیزایی شنیده بودم اما الان موقع تفتیش نبود. دوست و آشنا یکی یکی اومدن و بهمون تبریک گفتن. تعجب کردم آخه آناهید نیومده بود. حتما شکست خورده تو به دست آوردن من برای همین نیومده محضر. پوزخندی به خودم زدم و به لیداگفتم:چرا این مراسم مزخرف تموم نمیشه‌؟ برگشت سمتم و لبخند قشنگی زد. _تموم میشه عزیزم صبرداشته باش. نیم ساعتی گذشت و مهمونا رفتن منم با لیدا سوار ماشینی که خان سالار بهم هدیه داده،شدم. لیداخیلی خوشحال بود و همش ذوق میکرد و دسته گلشو تکون میداد. خنده ام گرفت از اینهمه شادی‌.آخه برای چی انقدر شاد بود؟ برای منی که احساس ندارم؟ برای منی که بلد نیستم ابراز علاقه کنم؟ برای منی که الان فقط به فکر اینم که چرا ازدواج کردم و دختر مردمو بدبخت کردم؟ به لیدا نگاهی کردم و گفتم:چیه خوشحالی؟ با لبخندی که یک ردیف دندون سفیدش دیده میشد،گفت:مگه تو نیستی؟ازدواج کردیما. لبخند بی حالی رو لبم شکل گرفت که معنیشو نفهمید و ساکت شد. منم به رانندگیم ادامه دادم تارسیدیم به یک رستوران شیک و قشنگ. ساعت۸بود ولی من گشنه بودم. _شام میخوری؟ _با تو هرکاری میکنم. کتمو از عقب برداشتم و پیاده شدم. رفتیم تو رستوران و نشستیم سر یک میز و صندلی دونفره. گارسون اومد و سفارش دو تاپیتزا دادم. _چرا از من نظر نخواستی که چی میخوام؟ _چون میدونم پیتزا رو همه دوست دارن. با عصبانیت،پوست لبشو‌ جوید و خیره شد به میز.میدونستم داره حرص میخوره برای همین لبخندی از رو خوشحالی زدم. حرص خوردنش خوشحالی نداشت،اذیت کردنش حال میداد. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin