﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_چهلم
°|♥️|°
با احساس سوزش دستم چشمامو باز کردم.
نور چشمامو زد و دوباره بستمشون.
صدای محمد آروم تو گوشم پیچید: فائزه... خوبی؟
صدای محمدم بغض داشت...!
_مح...
نتونستم ادامه بدم... واقعا نتونستم... توانایی حرف زدن نداشتم... آخ دستم میسوزه...
چشمامو دوباره باز کردم تا به نور عادت کرد...
توی یه اتاق بودم در و دیوار سفید بود
به دستم نگاه کردم سرم زده بودن بهم و محمدم دستشو گذاشته بود رو دستم...
_اینجا... کجا...
محمد با صدای پر از بغض گفت : الهی فدای خانومم بشم... حرف نزن حالت بد میشه.... اینجا بیمارستانه....
حالم یه جوری بود.... پلکام رو نمیتونستم باز نگه دارم... دستم درد میکرد... اشکام جاری شدن!
محمد دستو ول کرد و از روی صندلی کنار تختم بلند شد و روی صوتم خم شد...
با صدای گرفته و از ته چاه گفت: مگه نگفتم دیگه حق نداری گریه کنی... چرا میخوای بکشیم!
در باز شد و فاطمه و علی اومدن داخل...
علی روی صورتم خم شد و لپمو بوسید.
علی: الهی فدات شم خواهری حالت چطوره؟
محمد به جای من جواب داد: خوب نیست... نمیتونه درست حرف بزنه... سختشه
فاطمه اومد کنارمو دستمو تو دستش گرفت و آروم توی گوشم گفت: پاشو پاشو این لوس بازیارو در نیار! ایییش داری ناز میکنی دیگه واسه اقاسید..ولی سید داشت سکته میکرد هاااا!
علی: عزیزدلم فاطمه خانومم زشته توی جمع درگوشی صحبت کنی..
فاطی: صحبت زنونه بود!
محمد: علی نگفت کی مرخص میشه..
علی: چرا گفت سرمش تموم شد بگو پرستار بیاد بکشش بعد مرخصه.
محمد: برم بگم بیاد تموم شده ها!
فاطی: شما بشینید من میرم میگم بیاد.
فاطمه از در اتاق بیرون رفت و بعد با پرستار اومد وقتی خواست سرم رو از دستم بیرون بیاره از ترس درد چشمامو بستم..
محمد دستمو گرفت و گفت: تموم شد عزیزم بلند شو..
به کمک محمد بلند شدم فاطمه چادرمو سرم کرد و با علی جلو افتادن رفتن حسابداری منم تکیه داده بودم به محمد و راه میرفتیم.
روی حیاط بیمارستان منو روی نیمکت نشوند.
محمد پایین نیمکت نشست و دستمو تو دستش گرفت..
محمد: فائزه... دوست دارم... طاقت ندارم دیگه اینجوری ببینمت... تورو خدا دیگه اینجوری نشو.....
بغض تو صداش وادارم کرد فقط نگاش کنم و آروم گفتم: چشم محمدم... چشم...!
°|♥️
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
💝❤️💛💕💞💓💖💚💜❣💝
* #داستـــان
💞#عاشقــــانه_دو_مدافـــع💞
#قسمت_چهلم
_چہ فرقے میکن خاکے بریزم تو سرم.الاݧ وضعیت ایـݧ پسر فرق میکنہ زݧ داره ،اول زندگیشہ.
_مادر مـݧ اولا کہ کے گفتہ قراره بلایے سرش بیاد دوما هم،خودش راضے هم زنش جاے بدے هم کہ نمیخواد بره...
خلاصہ یہ چیزے مـݧ میگفتم یہ چیزے زهرا باباهم همینطورے نشستہ بود و بہ یہ گوشہ خیره شده بود و حرف نمیزد
_اما ماماݧ راضے نمیشد کہ نمیشد
یہ هفتہ هم بابت ایـݧ موضوع با هیچکدومموݧ حرف نمیزد.
هر چقدر اردلاݧ و بابا باهاش حرف میزدݧ کوتاه نمیومد آخر حرفاشونم بہ بد شدݧ حال ماماݧ ختم میشد.
_اوݧ روزا اردلاݧ خیلے داغوݧ بود همش تو خودش بود زیاد حرف نمیزد همموݧ هم میدونستیم کہ بدوݧ رضایت ماماݧ نمیره.
دوهفتہ گذشت ما هر کارے میتونستیم براے راضے کردݧ ماماݧ کردیم حتے علے هم با ماماݧ حرف زد.
_یروز بعد از نماز صبح ماماݧ صداموݧ کرد کہ بریم پیشش.
نمازش رو تازه تموم کرده بود و همونطور کہ رو سجاده نشستہ بود و تسبیحش دستش بود
آهے کشیدو با بغض بہ اردلاݧ نگاه کرد و گفت:
برو مادر خدا پشت و پناهت....و قطره اے اشک از چشماش روگونہ هاش افتاد
همموݧ شوکہ شدیم.
_اردلاݧ دست مامانو بوسید،بغلش کرد و زد زیر گریہ
از گریہ اونها ماهم گریموݧ گرفتہ بود .
همونطور کہ اشکام و پاک میکردم گفتم:خوب دیگہ بستہ فیلم هندیش نکنید.
_اوݧ دوماه بہ سرعت گذشت و اردلاݧ دو هفتہ بعد از عروسیش رفت سوریہ
هیج وقت اوݧ روزے کہ داشت میرفت و یادم نمیره
ماماݧ محکم اردلاݧ و بغل کرده بود گریہ میکرد
مـݧ هم دست کمے از ماماݧ نداشتم باورم نمیشد اردلاݧ داره میره.
_میترسیدم براش اتفاقے بیوفتہ.
اما زهرا خیلے قوے بود و با یہ لبخند همسرشو راهے کرد بہ قول خودش علاوه بر ایـݧ کہ همسر اردلاݧ بود همسفرش هم بود
خیلے محکم و قوے بود وقتے ازش پرسیدم چطورے تونستے راضے بہ رفتـݧ اردلاݧ بشے،لبخندے زد و گفت همہ چیزم فداے حضرت زینب
بابا اما یہ قطره اشک هم نریخت ،اما مـݧ میدونستم چہ خبره تو دلش
علے هم اصلا حال خوبے نداشت.
_اشک نمیریخت اما میفهمیدم حالش رو بہ جاے اینکہ اوݧ منو دلدارے بده مـݧ باید دلداریش میدادم.البتہ حال خرابش بخاطر خودش بود.
روز خوبے نبود اما بالاخره تموم شد.
_تازه بعد از رفتنش شروع شد غصہ ے ماماݧ
هرروز یا درحال خوندݧ دعاے طول عمرو آیہ الکرسی براے اردلاݧ بود یا بے حوصلہ یہ گوشہ
میشست و با کسے حرف نمیزد
ولے وقتے اردلاݧ زنگ میزد چند روزے حالش خوب بود
_دوهفتہ از رفتـݧ اردلاݧ میگذشت
یکے دوروزے بود از علے خبر نداشتم.دانشگاه هم نمیومد نگرانش شدم و رفتم خونشو.
وارد کوچشوݧ شدم ماشیـݧ جلوے در بود
زنگ و زدم.
_کیہ❓
منم فاطمہ باز کـݧ
إ زݧ داداش تویے بیا تو
پلہ هارو تند تند رفتم بالا
وارد خونہ شدم و بلند گفتم
سلااااااام
سلام زنداداش خوش اومدے ازینوارا❓
اومدم یہ سرے بزنم بهتوݧ کسے خونہ نیست
نیست.اومدے بہ ما سر بزنے یا آقاتو❓
_چہ فرقے میکنہ❓
فرقے نداره دیگه
خندیدم و گفتم:حالا نوبت خودتم میشہ علے و خونست❓
آره بالا تو اتاقشہ
از پلہ ها رفتم بالا و در زدم
جواب نداد
دوباره در زدم بازم جواب نداد
نگراݧ شدم درو باز کردم
_علے روتخت خوابیده بود اتاق تاریک تاریک بود
پرده هارو کشیدم کنار نور افتاد روصورتش و چشمشو اذیت کرد
دستشو گرفت جلوے چشمش و از جاش بلند شد
سلام
علیک السلام علے آقا ساعت خواب❓
دانشگاه چرا نمیاے❓گوشیتم کہ خاموشہ نمیگے نگراݧ میشم❓
ببخشید
همیـݧ فقط❓ببخشید❓
_آهے کشید و کلافہ بہ موهاش دستے کشید
نگراݧ شدم دستم و گذاشتم رو شونش
چیشده علے
چیزے نیست
_چیزے نیست و حال روزت اینطوره چیشده دارم نگراݧ میشما
هیچے اسماء رفیقم...
رفیقت چے❓
رفیقم شهید شد...*
نویسنده✍"#السيدةالزينب"
ادامــه.دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
🚫ڪپی بدون نامنویسنده جایز نیست🚫
🦋
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهلم
❥••●❥●••❥
💠 جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم، میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم که دستی چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
مصطفی کمی عقبتر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بیمنت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟»
💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از ایران اومده!»
نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بیغیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریهاس، ولی فعلاً پیش ما میمونن!»
💠 بهقدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانههایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.
او بیدریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این بهشت مست محبت این زن شده بودم.
💠 به پشت شانههایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر زینبیه در دلم شکست و زبانم پیشدستی کرد :«زینب!»
از اعجاز امشب پس از سالها نذر مادرم باورم شده و نیتی با حضرت زینب (سلاماللهعلیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به نذرم وفا میکردم که در برابر چشمان نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم...
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#رنج_مقدس
#قسمت_چهلم
قدم هايم را کوتاه برمی دارم. نمی خواهم ذره ای لذتش را از دست بدهم. فوّاره های حوض وسط صحن را باز کرده اند. نگاه تشنه ام قد می کشد تا پرده های مقابل حرم. کنار صحن به ديوار تکيه می دهم. مردمک چشمانم با شوق تمام صحن را در آغوش می گيرد. بازی کودکان شاد را، قدم زدن مردمان آرام را، خضوع خادمان مهربان را و پرواز کبوترهای زيبا را.
پدر کنارم زمزمه ميکند:
- «کاش کوزه آب داشتند، پر می کرديم، دور حوض می چيديم.»
بغض راه اشکم را می گيرد. پدر هم اين کتاب را خوانده است! ادامه می دهد:
- «پشت حرم اتاقی داشتيم ديوارش چسبيده به ديوار حرم. صبح به صبح ما در را برای مهمان ها باز می کرديم.»
کنار مادر راه می روم. وقتی کنار ضريح می ايستی با آسودگی خاطر تک تک داشته هايت را مرور می کنی. هر چه تحقير شده ام از جانب سهيل اين جا تبديل به طلا می شود. ترس ها و شک هايم را، ترديدهايم را برای خانم می گويم، حس هايم را در اشک هايم خلاصه می کنم و يک جا روی ضريح می پاشم و می دانم که همين طور نمی ماند. می فهمم که خواستن، مقدمه حرکت و تغييرست.
نمی توانم برای سهيل دعا نکنم. اين مدت چند بار زنگ زده و مادر هم صحبتش شده است و نگذاشته علی عکس العملی نشان دهد؛ اما پدر تا
جای سرخی صورتم برود نگاهم نمی کرد.
- به هر حال سهيل شد تکه ای از خاطرات خوش کودکی و ناخوش جوانی ام.
اين را به علی می گويم وقتی توی شبستان منتظر نشسته ايم تا بقيه که رفته اند سوهان بخرند، بيايند.
بالاخره لب باز می کند:
- من با سهيل مخالف بودم.
- چرا؟
نگاه از پاهای زائران برنمی دارم. می گويد:
- آدمی که دنبال دنيا می ره، اگه يه جايی دنياش به خطر بيفته، دنيا رو می چسبه حتی اگر مجبور بشه سيلی ناحق بزنه.
احساس می کنم درد دوباره در صورتم می پيچد. دستم را روی صورتم می گذارم. صدای سلام پدر نجاتم می دهد. می آيند و گرد می نشينيم. پدر
قوطی سوهان را باز می کند. ذوق می کنم و همين طور که برمی دارم می گويم:
- جای چايی خالی!
مسعود سوهان را می گذارد گوشه لپش و می گويد:
- آخ گفتی. مخصوصاً چايی به و سيب مامان... جوش.
مادر می گويد:
- پسره ناخلف، من کی به تو چايی جوشيده دادم.
- نه قربونت برم مادر من. اين برای اينکه قافيه و رديفش درست بشه بود، و الا جوش و حرصی رو که اين بچه هات به جز من به شما می دن
منظورم بود؛ يعنی با اين حرصی که از دست اين علی قُلدر، اين سعيد چشم سفيد، اين ليلی مجنون می خوری بازم خوب جوون موندی، و الا که بر لوح دلم جز الف قامت شما نيست.
فايده ندارد بايد يک کتک مفصل به اين مسعود زد. سعيد می گويد:
- تو با من خوابگاه نمی آی که. تنها نمی شيم که. گرسنه ت نمی شه که.
مسعود می ماند و جمله ی:
- سعيد جان خودم نوکرتم!
و سعيدی که قرار است يک نوکر بسازد از اين مسعود تا هفتاد تا نوکر از پشتش دربيايد و پدری که مهربانانه جمع را نگاه می کند. کاش می
دانستم که «ولادت» را کی خوانده است. پدر نگاهم را می خواند و می گويد:
- پارسال خوندم.
و منی که دلم يک کتاب می خواهد. اين را بلند می گويم.
سعيد نگاهی به ساعت می کند و نگاهی به پدر برای اجازه. پدر نيم خيز می شود و می گويد:
- من و مادرت می مونيم. شماها بريد. فقط وقت نماز حرم باشيد.
مسعود می گويد:
- خدايا به حق اين زوج، يه زوجه به من هم بده، خوشگل و مهربون، فقط مثل ليلا نباشه. يه زوجه هم به سعيد بده، زشت عين ليلا. اين علی و
ليلا هم که هنوز دهنشون بوی شير می ده. پس کله ای محکم را، يکی علی می زند، يکی هم سعيد. من هم فقط زود می جنبم و دو تا نيشگون می گيرم. ناجنس هيچ نمی گويد و می خندد.
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_چهلم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : صدور حکم مرگ
برگشتم خونه ... هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم داد زد: شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین می خونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟ ... بعد هم رو به آسمان بلند گفت: خدایا! منو ببخش ... فکر می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی نکردم ... این نتیجه غرور منه .. .
.
در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست ... بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل ... چند لحظه صبر کردم ... رفتم سمت پدرم و کنار مبل، پایین پاش نشستم ... .
خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو بوسیدم ... هنوز نگاهش مملو از خشم و ناراحتی بود ... همون طور که سرم پایین بود گفتم: دستی که به خاطر خدا بلند میشه رو باید بوسید ... نمی دونم چی به شما گفتن ولی منم به خاطر خدا توی گوشش زدم ... اون عالم نبود ... آدم فاسقی بود که داشت جوان ها رو گمراه می کرد ... .
.
مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا می کنی از یه عالم بیشتر می فهمی؟ ... با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق ... .
.
هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق خروج از کشور رو ندارم ... .
.
با خنده گفتم: خوب بزارن. هر سوالی کردن توکل بر خدا ... اینو که گفتم با عصبانیت گفت:می فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می ایستن ... فکر کردی از پسشون برمیای؟ ... یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، حکم مرگت رو صادر می کنن ... .
.
ولو شدم روی تخت ... می دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون رو برده بود؛ بر بیام ... .
چشم هام رو بستم و گفتم: خدایا! شرمنده ام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی برنداشتم ... راضیم به رضای تو ... .
خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمی مردم
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_چهلم
"کارن"
هیچ حسی نسبت به این دختری که کنارم نشسته بود و دیگه حالا همسرم شده بود،نداشتم.
همش به خودم وعده وعید های الکی میدادم که بعد ازدواج عشقی بینمون به وجود میاد و رابطمون محکم تر میشه اما وقتی خطبه عقد رو هم خوندن بازم هیچی حس نکردم و لیدا همون لیدا بود برام.
هیچوقت فکرشو نمیکردم که اینجوری ازدواج کنم!
خیلی زود و بدون تصمیم گیری.هرچند امیدوار بودم انتخابم درست بوده باشه و لیدا بتونه همسرخوبی برام باشه.
زهرا از روز خاستگاری یک بارم نگاهم نکرده بود و کلا عوض شده بود.
دیگه شیطونی ازش ندیدم و خنده ای رو لبش نیومده بود مگر به زور وقتی که اومد جلو بهمون تبریک بگه.
تبریکش به دلم نشست.
گفت:ان شالله زیرسایه ائمه و اهل بیت زندگی خوبی داشته باشین و روز به روز فاصله بینتون کم تر بشه.
یعنی زهراهم فهمید هیچ حسی به خواهرش ندارم و چقدر ازش دورم؟
از ائمه و اهل بیتم چیزایی شنیده بودم اما الان موقع تفتیش نبود.
دوست و آشنا یکی یکی اومدن و بهمون تبریک گفتن.
تعجب کردم آخه آناهید نیومده بود.
حتما شکست خورده تو به دست آوردن من برای همین نیومده محضر.
پوزخندی به خودم زدم و به لیداگفتم:چرا این مراسم مزخرف تموم نمیشه؟
برگشت سمتم و لبخند قشنگی زد.
_تموم میشه عزیزم صبرداشته باش.
نیم ساعتی گذشت و مهمونا رفتن منم با لیدا سوار ماشینی که خان سالار بهم هدیه داده،شدم.
لیداخیلی خوشحال بود و همش ذوق میکرد و دسته گلشو تکون میداد.
خنده ام گرفت از اینهمه شادی.آخه برای چی انقدر شاد بود؟
برای منی که احساس ندارم؟
برای منی که بلد نیستم ابراز علاقه کنم؟
برای منی که الان فقط به فکر اینم که چرا ازدواج کردم و دختر مردمو بدبخت کردم؟
به لیدا نگاهی کردم و گفتم:چیه خوشحالی؟
با لبخندی که یک ردیف دندون سفیدش دیده میشد،گفت:مگه تو نیستی؟ازدواج کردیما.
لبخند بی حالی رو لبم شکل گرفت که معنیشو نفهمید و ساکت شد.
منم به رانندگیم ادامه دادم تارسیدیم به یک رستوران شیک و قشنگ.
ساعت۸بود ولی من گشنه بودم.
_شام میخوری؟
_با تو هرکاری میکنم.
کتمو از عقب برداشتم و پیاده شدم.
رفتیم تو رستوران و نشستیم سر یک میز و صندلی دونفره.
گارسون اومد و سفارش دو تاپیتزا دادم.
_چرا از من نظر نخواستی که چی میخوام؟
_چون میدونم پیتزا رو همه دوست دارن.
با عصبانیت،پوست لبشو جوید و خیره شد به میز.میدونستم داره حرص میخوره برای همین لبخندی از رو خوشحالی زدم.
حرص خوردنش خوشحالی نداشت،اذیت کردنش حال میداد.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin