📍 یک بار شب اول ماه به می‌رفتم دیدم در عدۀ زیادى نشسته‌اند رفتم و برگشتم دیدم قهوه‌خانه جاى سوزن انداختن نیست و مشغول و خلاف‌هاى مختلف هستند و كركرۀ آن را هم تا نیمه پایین كشیده‌اند. سمت قهوه‌خانه رفتم. رفقاى مسجدى گفتند كجا می‌روید آقا، وضع اینجا خیلى خراب است، گفتم شما كارى به كار من نداشته باشید. كركرۀ قهوه‌خانه را بالا كشیدم و وارد قهوه‌خانه شدم و با صداى بلند به همه كردم. آنها هم به احترام من بساطشان را جمع كردند و یكى هم گفت براى سلامتى حاج‌آقا صلوات… بلند گفتم اگر قدیمی‌ها لوطى بودند پس شما چه هستید؟ لوطی‌هاى قدیم یک عالِم كه بهشان اظهار علاقه می‌كرد برایش جان می‌دادند، من اینقدر به شما علاقه دارم ولى یک نفرتان سراغم نیامده؛ این است رسم لوطى‌گرى؟ می‌خواهم دعوت‌تان كنم که فردا شب به خانۀ من بیایید، چاى و زولبیا و هم هست، من هم برای‌تان حرف می‌زنم. القصه از فردا شب قهوه‌خانه تعطیل شد و به منزل ما آمدند. تا شب آخر ماه رمضان در صحبت‌هایم از آنها طلبیدم كه من را ببخشید وقت‌تان را گرفتم و سرتان را درد آوردم. یكى از همان آقایان بلند شد گفت حاج‌آقا خیلى ناشكرى! من تا آن شب كه منزلتان آمدم سر به سجده حق نگذاشته بودم ولى از آن شب نمازخوان شدم، نه تنها من فلانی هم همینطور. با اسامى مختلف و القاب خودشان یكى‌یكى صدایشان می‌كرد و اعتراف می‌كردند و من اشک می‌ریختم…. 📌راوی: آیت الله نصرالله شاه آبادی(ره) /نشریه خیمه 🌐 @rahyafte_com