eitaa logo
رهیافتگان (تازه مسلمانان) وابسته به انجمن شهید انیلی
4.4هزار دنبال‌کننده
23.3هزار عکس
5.8هزار ویدیو
105 فایل
وابسته به انجمن شهید ادواردو انیلی مدیر انجمن: @rahyaftegan ارتباط ایتا: @Solmaz_n 🌸🌺🌸🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸از چه دینی به مشرف شدید؟ در سال ۱۹۷۸ به دین اسلام مشرف شدم. آن زمان در دهه ی سوم زندگی ام بود. یک روز داشتم در خیابان راه می رفتم که جوانی با یک روزنامه به طرفم آمد و مدام این جمله را تکرار می کرد: «محمد صحبت می کند، محمد صحبت می کند.» روزنامه را از او گرفتم، به خانه بردم، به پدرم نشان دادم و گفتم: «ببین پدر، این اسلامه!» پدرم در جواب من گفت: «نه عزیزم! این اسلام واقعی نیست. وقتی زمانش برسد، من اسلام واقعی را به تو نشان می دهم.» یک روز تبلیغ یک به اسم «مسجد الله» را دیدم و گفتم من باید به این مسجد بروم. وقتی به آن مسجد رسیدم، امام جماعت مسجد، درباره ی مفهوم زیبای اسلام، صحبت می کرد.. با خود فکر کردم، این مسائل خیلی با آن چه ما در مسیحیت تا به حال شنیده ایم، تفاوت دارد. به هر حال، وقتی از مسجد بیرون آمدم، با تعدادی از خواهران آن جا صحبت کردم و درباره ی حجاب و پوششی که داشتند از آن ها سؤال کردم. برایم جالب بود که چرا آن ها خودشان را پوشانده بودند! آن ها در جواب من، آیه هایی از قرآن را نشان دادند که خداوند به زنان مسلمان امر کرده خودشان را از چشم نامحرم بپوشانند تا زنان مسلمان، شناخته شوند. بعد با خودم گفتم: «این که کاری ندارد؛ من هم می توانم حجاب داشته باشم و لباس های بلند بپوشم.» وقتی به منزل برگشتم و با پدرم صحبت کردم، او گفت: «اسلام واقعی، همین است که در مسجد دیدی.»... 🔻ادامه این مصاحبه درسایت رهیافته ودرلینک زیر http://rahyafteha.ir/17959/
📍آیت الله سید رضی شیرازی از نوادگان بزرگ است .بیش از ۵۰ سال است در محله یوسف آباد تهران ساکن و امام جماعت مسجد شفای محله اند. آقا سید به واسطه زندگی در محله ای ، تا امروز صدها نفر را به اسلام دعوت کرده است. روش این بزرگوار نیز ارتباط عاطفی و محبتی در محله شان بود. در همین رابطه دفتری نیز از یادگاری تازه اسلام یافته ها در منزلش به رسم یادبود وجود دارد. . 📍بسیار خوش مشرب و خنده رو و شوخ طبع و اهل و رسیدگی به مراجعه کننده است. اما در همین مجلس خاطره ای نیز از جد بزرگوار آقا سید یعنی میرزای شیرازی بزرگ نقل شد که خواندنی است. 🌐 @rahyafte_com 📍گفته می شود شبی که میرزا در منزل استراحت می کرده است، فردی پشت در خانه می آید و را می خواند. سید پشت در می رسد و به محض باز کردن درب خانه متوجه زن بدکاره ای می شود که به جهت کار و حاجتی رجوع کرده است. . 📍سید از دل نگرانی عقب عقب می رود و روی بر می گرداند. زن بدکاره که متوجه این حال بزرگ می شود تک بیتی را با این مضمون می خواند؛ . یک گلستانیم از ما رخ متاب آنکه رخسار تو را گل کرد ما را خار کرد . 📍اما سید چنان تحت تاثیر این بیت حکیمانه قرار می گیرد که برای عاقبت بخیری زن دعا می کند. آن زن با همان دعا و چنان کمالی پیدا می کند که سید بسیاری را برای رفع حاجت به دعای زن حکیم ارجاع می دهد. 📌به نقل از محسن مهدیان 🌐 @rahyafte_com
📍 یک بار شب اول ماه به می‌رفتم دیدم در عدۀ زیادى نشسته‌اند رفتم و برگشتم دیدم قهوه‌خانه جاى سوزن انداختن نیست و مشغول و خلاف‌هاى مختلف هستند و كركرۀ آن را هم تا نیمه پایین كشیده‌اند. سمت قهوه‌خانه رفتم. رفقاى مسجدى گفتند كجا می‌روید آقا، وضع اینجا خیلى خراب است، گفتم شما كارى به كار من نداشته باشید. كركرۀ قهوه‌خانه را بالا كشیدم و وارد قهوه‌خانه شدم و با صداى بلند به همه كردم. آنها هم به احترام من بساطشان را جمع كردند و یكى هم گفت براى سلامتى حاج‌آقا صلوات… بلند گفتم اگر قدیمی‌ها لوطى بودند پس شما چه هستید؟ لوطی‌هاى قدیم یک عالِم كه بهشان اظهار علاقه می‌كرد برایش جان می‌دادند، من اینقدر به شما علاقه دارم ولى یک نفرتان سراغم نیامده؛ این است رسم لوطى‌گرى؟ می‌خواهم دعوت‌تان كنم که فردا شب به خانۀ من بیایید، چاى و زولبیا و هم هست، من هم برای‌تان حرف می‌زنم. القصه از فردا شب قهوه‌خانه تعطیل شد و به منزل ما آمدند. تا شب آخر ماه رمضان در صحبت‌هایم از آنها طلبیدم كه من را ببخشید وقت‌تان را گرفتم و سرتان را درد آوردم. یكى از همان آقایان بلند شد گفت حاج‌آقا خیلى ناشكرى! من تا آن شب كه منزلتان آمدم سر به سجده حق نگذاشته بودم ولى از آن شب نمازخوان شدم، نه تنها من فلانی هم همینطور. با اسامى مختلف و القاب خودشان یكى‌یكى صدایشان می‌كرد و اعتراف می‌كردند و من اشک می‌ریختم…. 📌راوی: آیت الله نصرالله شاه آبادی(ره) /نشریه خیمه 🌐 @rahyafte_com
🔸من چهارم ژوئن سال ۱۹۷۶در مسکو متولد شدم. در اون زمان مردم کمتر پیرو دینی بودند. سال ۱۹۷۶ اوج حکومت بود. احتمالا کمترکسی به فکر خودش بود. برای من واژه بیشتر تداعی گر مسیحیت، یعنی تمثال ها و کلیساها بود. من تا اون زمان نرفته بودم.... من اصلا واژه ای به نام دین رو درک نمیکردم. 🔹خواهر من دانشجوی دانشگاه زبان شناسی بود. اون برای یاد گرفتن زبان به مسجد رفت. ما اون زمان نمیفهمیدیم که چرا اینکا رو انجام میده؟ برای چی باید عربی رو در مسجد بیاموزه؟ انگار ریشه های معنوی اون را به این سمت می کشید و خواهرم شروع به آموختن زبان عربی کرد و به تدریج به سوی گرایش پیدا کرد. اون شروع به خواندن نماز و قران کرد و تلاش کرد کلام خداوند رو به ما هم برسونه. شرایط برای من خیلی بد اتفاق افتاد. من به هر ترتیبی مخالفت میکردم‌. نمیخواستم جوونی خودم رو صرف چیزهایی کنم که بنظرم بدرد بخور نمی اومد.سر اولین برنامه من با روسری ولی دامن کوتاه پشت میز اجرا حاضرشدم... 🔻شرح کامل این مطلب در سایت rahyafteha.ir/70066/ 🌐 @rahyafte_com
🕊🍁🌼 🍁🌼✧✦•﷽‌ ✧✦• 🌼 💌شهید بهشتی و نزدیکان 🔮⚪️من در یک دوران بسیار بحرانی یعنی در دوران در آلمان بودم. در آنجا پوشیده بودن مساله بود. من ساعت ها با ایشان بحث می کردم و هرگز به منِ دخترشان نگفتند که حتما باید روسری سرت کنی یا حتما باید پوشیده باشی یا حتما باید مشکی بپوشی. هرگز ایشان به من نگفتند که چه نوع لباسی یا چه رنگی باید بپوشی. ایشان واقعا به آن کتاب نقش آزادی در تربیت کودکان اعتقاد داشتند. یعنی موضوع را به انتخاب دختر می گذاشتند و این خیلی مساله مهمی بود. من یادم هست که در آن زمان یک لباس کاملا سفید خریده بودم و وقتی ایران آمدم همان لباس را پوشیدم و یک هم رویش پوشیدم. همه دوستانم تعجب کرده بودند که تو چرا این مدلی آمدی؟ تو چرا کفش سفید می پوشی؟! 🔮⚪️می خواهم بگویم که این موضوع برای یک خانواده روحانی عجیب بود اما تربیت شهید بهشتی باعث شد که من وقتی در آلمان به مقطع دبیرستان وارد شدم و کلاس هایمان هم مختلط بود، خودم انتخاب کنم که بپوشم و سر کلاس بنشینم. این موضوع هم مورد بحث بسیاری از هم کلاسی هایم بود که من هم در این باره جوابشان را می دادم تا حدی که یک بار معلم دینی ما گفت بریم مسجد را ببینیم. یعنی اینقدر برخوردها منطقی بود و همه کلاس را به هامبورگ بردیم. خود شهید بهشتی هم چون مسلط به زبان آلمانی بود به همه سوال هایشان جواب دادند که بسیار اثر خوبی داشت. 〽️به نقل از ملوک السادات بهشتی 🌼 🍁🌼💠 @rahyafte_com 🕊🍁🌼
🔺از تاخیر پرواز هواپیما تا تاسیس اولین فروشگاه لباس اسلامی 🔹سه سال پیش زمانی‌که «آماندا ردموند» ۲۳ ساله بود و به دلیل تأخیر هواپیما شب را در فرودگاه نیویورک مانده بود، شاید خودش هم گمان نمی‌کرد، این اتفاقی بزرگ در زندگی‌اش باشد. 🔸 ملایم فرودگاه توجه آماندا را به خود جلب کرد. وی به درون مسجد رفت. ساعت ۳ صبح بود و خواب از سرش پریده بود، به همین خاطر یک نسخه برداشت و شروع به خواندن کرد. طنین واژه‌های قرآن در ذهنش و تکان‌های ناخودآگاه سرش در تأیید کلام قرآن، متحیرش کرد. 🔹آماندا اهل شهر «هالیفاکس» در استان «نووا اسکوشیا» کانادا می‌گوید: «همیشه احساسات زودگذری در مورد داشتم و به دین خاصی برای شروع علاقه نداشتم، اما هرچه بیشتر در مورد اسلام دانستم، بیشتر برای من معنا پیدا کرد... https://rahyafteha.ir/1243/ 🌐 @rahyafte_com
💠 @rahyafte_com 🔹گفتگوبا بانوی تازه مسلمان آمریکایی: سفر به ایالت جورجیا، واقع در جنوب شرقی آتلانتا، وقتی به مسجد نور در مرکز ایالت رفتم، با خانمی بسیار فعال آشنا شدم. از مهم ترین دست آوردهای این زن ، تأسیس مؤسسه ی «زندگی سالم برای زنان مسلمان» است که هدف از افتتاح آن، توسعه ی زندگی اساسی، برای زنان مسلمان است. وی مادر پنج فرزند است و فوق لیسانس پرستاری دارد... 🔸از چه دینی به مشرف شدید؟ در سال ۱۹۷۸ به دین اسلام مشرف شدم. آن زمان در دهه ی سوم زندگی ام بود. یک روز داشتم در خیابان راه می رفتم که جوانی با یک روزنامه به طرفم آمد و مدام این جمله را تکرار می کرد: «محمد صحبت می کند، محمد صحبت می کند.» روزنامه را از او گرفتم، به خانه بردم، به پدرم نشان دادم و گفتم: «ببین پدر، این اسلامه!» پدرم در جواب من گفت: «نه عزیزم! این اسلام واقعی نیست. وقتی زمانش برسد، من اسلام واقعی را به تو نشان می دهم.» یک روز تبلیغ یک به اسم «مسجد الله» را دیدم و گفتم من باید به این مسجد بروم. وقتی به آن مسجد رسیدم، امام جماعت مسجد، درباره ی مفهوم زیبای اسلام، صحبت می کرد.. با خود فکر کردم، این مسائل خیلی با آن چه ما در مسیحیت تا به حال شنیده ایم، تفاوت دارد. به هر حال، وقتی از مسجد بیرون آمدم، با تعدادی از خواهران آن جا صحبت کردم و درباره ی حجاب و پوششی که داشتند از آن ها سؤال کردم. برایم جالب بود که چرا آن ها خودشان را پوشانده بودند! آن ها در جواب من، آیه هایی از قرآن را نشان دادند که خداوند به زنان مسلمان امر کرده خودشان را از چشم نامحرم بپوشانند تا زنان مسلمان، شناخته شوند. بعد با خودم گفتم: «این که کاری ندارد؛ من هم می توانم حجاب داشته باشم و لباس های بلند بپوشم.» وقتی به منزل برگشتم و با پدرم صحبت کردم، او گفت: «اسلام واقعی، همین است که در مسجد دیدی.»... 🔹شرح کامل مصاحبه درسایت رهیافته ودرلینک زیر↙️ http://rahyafteha.ir/17959/
🔹گفتگو انجمن رهیافتگان با خانم جولیا تورسن تازه مسلمان اهل سوئد، گزارش از: بنت الهدی مفخمی، ترجمه: زهره رنجبر 🔸چگونه با آشنا شدید؟ 🔹من و خانواده‌ام در ژوئیه سال 2011 برای تعطیلات به آلانیا ترکیه سفر کردیم. ما خیلی دیر، حدود ساعت سه نیمه‌شب رسیدیم. یادم می‌آید داخل اتوبوس نشسته بودم و با به حال افرادی که درست کنار زندگی می‌کردند می‌خندیدم. حتماً سرسام می‌گرفتند. اما وقتی در بالکن اتاق هتل ایستادم، در همان نزدیکی مسجدی را دیدم که صدای آن مردم را به خواندن دعوت می‌کرد. بسیار زیبا بود و چیزی را درون من بیدار کرد. چیزی شبیه به اینکه می‌خواهم بیشتر بدانم. روزی چند بار این را می‌شنیدم و با شنیدنش احساس غیرقابل وصفی به من دست می‌داد. 🔸به سوئد که برگشتم خیلی ناگهانی با یک دوست عرب در اسکایپ آَشنا شدم. بعد از چند ماه صحبت کردن باهم دوست شدیم...هم‌زمان با تحصیل، در خانه اسلامی را مطالعه می‌کردم و هر چه بیشتر می‌خواندم برایم منطقی‌تر می‌شد. هرروز معنی سوئدی را می‌خواندم و احساس می‌کردم اسلام برای من مناسب‌ترین راه است. احساس می‌کردم در خانه‌ی خودم هستم. 🔹در نوامبر 2012 به سوئد بازگشتم و درنهایت در دسامبر 2012 را گفتم. 🔸چه چیز در اسلام شما را به خود جذب کرد؟ 🔹ادامه در سایت و لینک زیر rahyafteha.ir/72204/ 🌐 @rahyafte_com
🔹بیست سال پیش که در بانکوک زندگی می‌کردم هر روز از کنار این رد می‌شدم. از خودم می‌پرسیدم که این چه مکانی است؟ چرا مردم زیاد می‌آیند؟ با خودم گفتم که باید بدانم که این مکان چه خصوصیتی دارد. می‌خواستم بدانم مردم چرا به این مکان زیاد رفت و آمد می‌کنند. تقریباً دو سال پیش در سیزدهم آوریل مادرم از دنیا رفت. مادری که همۀ هستی من بود. و ایشان را بسیار دوست داشتم. 🔸 را با تندی و خشونت در محل انداختند. به جنازۀ مادرم نگاه کردم. مادری که من تا آخرین لحظۀ زندگی همراه ایشان بودم. من به مسئول سوزاندن گفتم که با نرمی انجام بدهد، شاید. من کاملاً احساس می‌کنم که مادرم درد ار احساس می‌کند. 🔹یک روز با یک آشنا شدم. و با او سفری به جنوب شهر پانگا رفتیم.آنها با تیز به جنازه می‌زنند. آنها با جنازۀ انسان مثل یک حیوان برخورد می‌کنند. و شاید بدتر از یک حیوان... 👈ادامه در سایت rahyafteha.ir/69889/ 🌐 @rahyafte_com
🔹«یولی» دختر کوچک که به دنبال سلطان آسمان می گردد در چین که یک کشور است رشد و تحصیل می کند. او از کودکی در خفا بنابر فطرتش به دنبال گشته ولی به دلیل شرایط حاکم بر کشور و نبود کتابهای مناسب یا منابع کافی، به هدف نمی رسد. 🔸یولی در خاطراتش می گوید: هیچ واژه ای برای تعریف نداشتم . به همین دلیل وقتی یک دوست مسیحی او را می بیند و از خدا برایش سخن می گوید ، او واژۀ خدا را با سلطان خیالی دوران کودکیش مُنطبق می بیند و به مسیحیت گرایش نشان داده و به امید اینکه سلطان آسمان همین خداست ، می شود . 🔹چهار سال قبل همان دوست مسیحی از او می خواهد که برای اجرای مراسمی به برود ،«یولی» موافقت می کند و شب موعود ، تاکسی اشتباهاً او را به جای کلیسا در مقابل یک پیاده می کند «یولی» را سیل جمعیت رهبری می کند و در حین حرکت «سلام علیکم» را به او می آموزند... 🔸🔸ادامه این مطلب در سایت rahyafteha.ir/32681/ 🌐 @rahyafte_com
🔸از چه دینی به مشرف شدید؟ در سال ۱۹۷۸ به دین اسلام مشرف شدم. آن زمان در دهه ی سوم زندگی ام بود. یک روز داشتم در خیابان راه می رفتم که جوانی با یک روزنامه به طرفم آمد و مدام این جمله را تکرار می کرد: «محمد صحبت می کند، محمد صحبت می کند.» روزنامه را از او گرفتم، به خانه بردم، به پدرم نشان دادم و گفتم: «ببین پدر، این اسلامه!» پدرم در جواب من گفت: «نه عزیزم! این اسلام واقعی نیست. وقتی زمانش برسد، من اسلام واقعی را به تو نشان می دهم.» یک روز تبلیغ یک به اسم «مسجد الله» را دیدم و گفتم من باید به این مسجد بروم. وقتی به آن مسجد رسیدم، امام جماعت مسجد، درباره ی مفهوم زیبای اسلام، صحبت می کرد.. با خود فکر کردم، این مسائل خیلی با آن چه ما در مسیحیت تا به حال شنیده ایم، تفاوت دارد. به هر حال، وقتی از مسجد بیرون آمدم، با تعدادی از خواهران آن جا صحبت کردم و درباره ی حجاب و پوششی که داشتند از آن ها سؤال کردم. برایم جالب بود که چرا آن ها خودشان را پوشانده بودند! آن ها در جواب من، آیه هایی از قرآن را نشان دادند که خداوند به زنان مسلمان امر کرده خودشان را از چشم نامحرم بپوشانند تا زنان مسلمان، شناخته شوند. بعد با خودم گفتم: «این که کاری ندارد؛ من هم می توانم حجاب داشته باشم و لباس های بلند بپوشم.» وقتی به منزل برگشتم و با پدرم صحبت کردم، او گفت: «اسلام واقعی، همین است که در مسجد دیدی.»... 🔻ادامه این مصاحبه درسایت رهیافته ودرلینک زیر http://rahyafteha.ir/17959/
🔺از تاخیر پرواز هواپیما تا تاسیس اولین فروشگاه لباس اسلامی 🔹سه سال پیش زمانی‌که «آماندا ردموند» ۲۳ ساله بود و به دلیل تأخیر هواپیما شب را در فرودگاه نیویورک مانده بود، شاید خودش هم گمان نمی‌کرد، این اتفاقی بزرگ در زندگی‌اش باشد. 🔸 ملایم فرودگاه توجه آماندا را به خود جلب کرد. وی به درون مسجد رفت. ساعت ۳ صبح بود و خواب از سرش پریده بود، به همین خاطر یک نسخه برداشت و شروع به خواندن کرد. طنین واژه‌های قرآن در ذهنش و تکان‌های ناخودآگاه سرش در تأیید کلام قرآن، متحیرش کرد. 🔹آماندا اهل شهر «هالیفاکس» در استان «نووا اسکوشیا» کانادا می‌گوید: «همیشه احساسات زودگذری در مورد داشتم و به دین خاصی برای شروع علاقه نداشتم، اما هرچه بیشتر در مورد اسلام دانستم، بیشتر برای من معنا پیدا کرد... https://rahyafteha.ir/1243/ 🌐 @rahyafte_com