رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #رسوایی ساعت دو و نیم بود که آش رشته ی پشت پای توران خانم آماده شد. ظرف های یک بار
🍃🍃🌸🍃 عماد که دستانش را ستون کرده بود و پیشانی اش را به آن تکیه داده بود، کمی صورتش را مایل کرد . -میاد که چی بشه؟ مگه تازه خبردار شده که رگ غیرتش باد کنه؟ استکان را مقابلش گذاشتم و بدون آن که عمران را نگاه کنم، عزم رفتن کردم که غرید : -یچی بده بخورم گشنمه . پشت به او لبخندی روی لب هایم نشست . از بی توجهی ام عصبی شده بود . -رگ غیرتش باد نکرده، داره میاد با علی حرف بزنه دست و پای تو رو جمع کنه از زندگیش . با کوبیده شدن استکان به میز و بلند شدن بی هوای عماد، به عقب چرخیدم . -غلط کرده مگه بچه دوسالم بیاد چغولی کنه، بهش زنگ بزن بگو اینورا پیداش بشه ... فحش رکیکی که داده بود را حتی نمی توانستم به زبان بیاورم. ملاقه را داخل قابلمه بازگرداندم تا هر چه زودتر از میان آشوب شان فرار کنم اما صدای آیفون در خانه پیچید . عمران با شنیدن صدا از جا برخواست و دست دور بازوی عماد که با آن حال خراب برای دعوا کردن می رفت انداخت . -رم نکن حالا اینجا بتمرگ ببینم خودم میتونم تلاش کنم . عماد گوشش بدهکار نبود با وجود ضعف بدنش هنوز زور کمی داشت که دست عمران راپس زد . -تلاش کنی که چی؟ تو هنوز به اون یارو بها می دی؟ اونم بخاطر این که باشگاهتو نندازه سرت؟ مربی قحطه؟ گفت و بی آن که منتظر جوابی باشد به سدی در رفت . با لگد عصبی عمران به صندلی و فریادش ا ز خشم، به اجاق گاز چسبیدم . جلوی این دو برادر را فقط خدا می توانست بگیرد، پشت سر عمران سریع بیرون رفتم . مردی با قد کمی کوتاه اما بدنی ورزیده با ابروهایی در هم گره خورده یقه ی عماد را گرفته بود و حرف های درشت بارش می کرد. علی سعی در آرام کردنش داشت اما یکه تازی های عماد اجازه ی همچین کاری را نمی داد . -تو خبر نداشتی؟ خبر نداشتی من در به در خواهرت بودم؟ مردی که علی او را احسان صدا می زد . همانی بودکه عمران از آمدنش گفته بود؟ جسور و نترس بود که با آن جثه ی کوچکش، تلخی می کرد. خیلی تلخ آن قدر که عماد نتوانست خوددار باشد و علی نیز نتوانست کاری از پیش ببرد . -خواهرم و میدادم دست پسری که عموش پشتش نباشه شلوارشم نمی تونه بالا بکشه؟ خودم چندبار دیدم تو از کلانتری‌ها کشیدت بیرون، من جنازه ی خواهرمم به بی آبرویی مثل تو نمی دادم . گفت و حاصل گفته های گزنده اش شد همان کله ای که عماد بی هوا با سرش به دماغ او کوبید و مرد روی زمین پرت شد مادر سمیرا و کبری خانم حیرت زده اوضاع را تماشا می کردند و من و سمیرا بی تفاوت منتظر اتمام ماجرا بودیم. از این بزن و بکوب ها در این خانواده کم ندیده بودیم . -آب بکش دهنتو مرتیکه همون اسم پدر من می تونست سر بلندتون کنه، خواهرتو انداختی پیش یه پسر الکی خوش و برا من شعر آبرو میخونی؟ کدوم آبرو خبر داری... با به عقب کشیده شدنش توسط عمران و سد شدن علی جلوی عمادی که دیگر مرد را کتک نمی زد، حرف هایش ناتمام ماند. همان یک ضربه اش کاری بود و مرد روی زمین افتاده بود . علی روی دو پا کنار مرد نشست . -آقا احسان حالت خوبه؟ با کمک علی از جا برخاست و همان که عمران را در حال آرام کردن عماد دید، باز هم زبان گشود . -خبر چی دارم؟ همه مثل تو پروندشون سیاه نیست دفعه ی بعد اسم خواهر منو به زبونت بیاری، ازت نمی گذرم . عماد دستش را از دست عمران بیرون کشید . -چه گ...هی می خوری مثلا؟ بیا جلو ببینم ! صدای داد و بیدادشان حیاط را گرفته بود. عمران برادرش را به عقب روانه کرد و خودش مرد را به سوی در خانه هدایت کرد . -بیا احسان آخه مگه بهت نگفتم نیا خودم حلش کنم ادامه دارد.... 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸**