🍃🍃🍃🌸🍃
#رسوایی
با او حرف می زدم؟ ! زده بودیم دیگر... یک دختر ناامید را حسابی شسته و رفته و پهن
کردم .
-می...میشه بهش زنگ بزنید؟ حالش بد بود .
گفتم و دو پای دیگر قرض گرفتم و از زیر ذره بین نگاه علی گریختم .
فقط یک نگاه کافی بود تا اشک هایم را ببیند .
در اتاق را با صدا کوبیدم و به آن تکیه دادم. اشک هایم سرازیر شده بودند .
عذاب وجدان پا روی خرخره ام گذاشته بود و تا مرز خفگی ام چیزی نمانده بود. با گره
شدن دستی دور بازویم و جلو کشیده شدنم، به خودم آمدم .
عمران تکانم داد و غرید :
-کوری نمیبینی خوابیدم؟
پیشانی ام را به سینه اش چسباندم و هق هقم به هوا رفت .
کمی طول کشید تا به خودش بیاید و دست دور شانه ام بیندازد .
-چته تو؟
او بعد از آن که سوالش بی جواب مانده بود، دیگر چیزی نپرسید .
روز سختی بود خیلی سخت تر از آن که بشود با کلمات بیان کرد .
روزهای کوتاه پاییز خیلی بلند شده بود و نمی گذشتند. اتاق عمران و قسمت کوچکی از
تخت و منی که خسته از زمین و زمان بودم .
بالاخره شب فرا رسید و سمیرا و علی ناچار برای مهمانی به خانه ی یکی از اقوام سمیرارفتند .
ساعت نه و نیم بود. غذایی که از ناهار مانده بود را برای شام گرم کردم اما هر دو فقط
چند قاشقی خوردیم . حرف هایی که بینمان رد و بدل می شد انگشت شمار بودند. هر بار
که دلم می خواست نرمش نشان دهم حرف های سمیرا در گوشم زنگ می خورد .
زود بود، باید او را سر به راه می کردم .
سینی چای را از روی میز برداشتم. یک چای دبش در خانه ی مادرشوهری که نبود تا
اخم و تخم هایش کامم را تلخ تر از تلخ کند .
او قصد خواب نداشت. با یک من اخم به تلویزیون زل زده بود و یقین داشتم هیچ چیزی
از برنامه ی در حال پخش نمی فهمید. دوری از او را ترجیح می دادم باز هم به اتاق پناه
بردم .
روی تخت دراز کشیدم و دست و پایم را باز کردم .
خواب باز هم از چشمانم فراری شده بود .
مریم و بلایی که سرش آمده بود. عمادی که به خانه نمی آمد، منی که با عمران قهر
بودم و اویی که ...
همه ی این ها در کنار هم یک شب زنده داری عظیم را برایم در راه داشت .
با بالا و پایین شدن دستگیره خودم را به خواب زدم .
صدای قدم هایش که هر لحظه نزدیک تر می شد را می شنیدم و ضربان قلبم اوج
می گرفت بالاخره رسید و صدایم کرد .
-بکش کنار .
فهمیده بود بیدارم؟ !
تکانی خوردم و موهای ریخته در صورتم را کنار زدم. نمی توانستم جا بزنم تا ته این
بازی
را باید می رفتم .
-هوم؟
کشدار و خواب آلود گفته بودم .
دست روی کمرم گذاشت و به پهلو چرخاندم .
-میگم بکش اونور بخوابم .
کم کم عصبی می شد .
سرم را بالا آوردم که گیسوانم از روی شانه ام پایین ریختند .
-مگه اینجا می خوابی؟
پوزخند صدا داری زد و من به این می اندیشیدم که به جهنم فهمیده است بیدار بودم .
-چرند نگو، کجا باید بخوابم؟
پشت دستم را با خشونت روی دماغم کشیدم. حساسیت فصلی و عطسه های بی وقفه
اش
هم کم کم به جانم رسوخ می کرد
ادامه دارد....
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸