به شهر که نزدیک شدیم، صدای تیراندازی و انفجارشنیده نمی شد.
یکی ازبچه هاگفت:«اینا ساعتی می جنگند.الان ساعته استراحتشونه وشهروضعیت بهتری داره».
ازتاریکی محله ها مشخص بود،بیشترقسمت ها برق ندارد.
ازچندخیابان وکوچه رد شدیم تابه مقر جدیدمان رسیدیم؛ساختمان بهتری بود.
سید با یکی دونفر همراه به دیدن ما آمدند.
من عاشق لبخندی بودم که همیشه روی صورت سیدبود.
انگارهیچوقت چیزی آرامش واطمینان قلبی اش رابه هم نمی زد.
قبل ازنماز صبح یک جلسه توجیهی گذاشتندوقرارشد بایک پروازنظامب،ما به حلب برویم........
ادامه دارد
📚
#کتاب_رفیق_مثل_رسول
💥کپی باذکر صلوات و نام شهید خلیلی و آیدی کانال جایزاست
🆔
@Rasoulkhalili