راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 گردِ پا موکبی آب طالبی پخش می‌کرد. بوی نان تازه و بادمجان سرخ شده‌ی موکب دیگر با صدای "هلبیکم یا زوار" درهم شده بود. وقت استراحت شیفت خدام، آمده بودم سر خیابان اصلی. موج جمعیت روز به روز بیشتر می‌شد. انگار طبق قرار نانوشته باید سر موعد می‌رسیدند. بعضی‌ها وقت راه رفتن کمی‌ می‌لنگیدند. نپرسیده حال پاهای تاول زده‌شان را می‌فهمیدم. نور آفتاب عصرگاهی، چشمم را تنگ کرده بود. همان وقت تعداد زیادی نوجوان با کلاه‌های زرد رنگ متحد شکل را لا به لای جمعیت دیدم. پرچم آبی فیروزه‌ای بزرگی جلوی دسته پیش می‌رفت. قدم‌هایشان تند بود. همان چیزی بود که این روزها در به در دنبالش بودم. قاطی جمعیت شدم تا به آنها برسم اما پلیس سر چهار راه طناب توقف را بالا برد. چند دقیقه طول کشید اما برای من که سوژه‌ام دور و دورتر می‌شد زمان کش آمده بود. پلیس طناب را پایین گرفت و من نفهمیدم چطور خودم را به یکی از پسرها رساندم. نفس زنان گفتم: "آقا... پسر!" برگشت. نگاهم کرد. گفتم: "می‌شه در مورد گروه‌تون توضیح بدی؟" جمله‌ی دیرم شده‌ی او برای من نان نشد. با سماجت پا به پایش رفتم. حالا بهتر می‌‌توانستم گروه‌شان را ورانداز کنم؛ کلاه زرد رنگ با عبارت درشت تحریر الاقصی و مچ بند پرچم فلسطین. از موکب خیلی دور شده بودم اما به دانستن می‌ارزید. پرسیدم: "واسه چی نماد فلسطین رو برای این ایام انتخاب کردید؟" اخمی روی پیشانیش نشست و با صدای دورگه‌ای گفت: "می‌شه ساکت موند با ظلم‌هایی که داره اونجا اتفاق می‌افته؟" حرف حساب جواب نداشت. لحظه‌ای ایستاد. راه کج کرد طرف موکبی. پسرهای نوجوان شبیه خودش حلقه زده بودند دور مردی. دلم خوش شد که از مسؤل گروه‌شان کلی سوال می‌پرسم اما او هم آب پاکی روی دستم ریخت. "دیرمون شده اما کوتاه بگم این نوجوون‌ها عضو نهضت نوجوانان اربعینی هستن و از سراسر کشور." مسؤل گروه با ببخشید تند راه افتاد و پسرها پشت سرش. دلم می‌خواست همپایشان می‌رفتم اما مطمئن بودم با آن سرعت به گردِ پایشان نمی‌رسیدم. روایت مسیر زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی جمعه | ۱۶ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا