راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش ر
📌 جنگ به روستای ما آمد - ۱۲ لای در را باز کرد و مادرم را صدا زد: - ام علی خونه‌اید؟ مادرم اخم‌هایش رفت توی هم و گفت: - باز این پیداش شد! این را که گفت خنده‌ام گرفت گفتم: - هیس. می‌شنوه. می‌دانستم چرا آمده. ام ربیع دوست قدیمی مادرم بود. اما مدام بحثشان می‌شد. می‌دانستم دوباره یکی از جماعت القوات اللبنانیة به مغازه شیرفروشی‌اش رفته و زخم‌زبان زده. حتماً خندیده و گفته دیدی ایران چطور ولتون کرد؟ دردناک‌تر از زخم‌های عمیق ما نمک پاشیدن این جماعت بود. مردم بعد از سید روحیه‌هایشان پایین آمده بود. حال خوشی نداشتند. یک‌چشممان خون بود و یک‌چشممان اشک. ترسیده بودیم. نگران بودیم. نگران عزیزانمان در جبهه که شاید بعد از سید روحیه‌هایشان پایین آمده بود. دلتنگ بودیم. دلتنگ سید و خنده‌هایش. دلتنگ صدایش. ضاحیه ویران شده بود همه آواره شده بودند و این خرمگس‌های داخلی هم شده بودند زخم روی زخم. اگر مادرم جای ام ربیع بود اخم‌هایش می‌رفت توی هم و می‌گفت ایران چشمتون رو کور کرده. بعد هم راهش را می‌کشید و می‌رفت. اصلاً جماعت القوات اللبنانیة با مادرم بحث نمی‌کردند. می‌دانستند جواب تندی می‌شنوند. اما ام ربیع شبیه مادرم نبود. بعد از هر حرف و حدیثی مغازه را رها می‌کرد و می‌آمد سراغ ما. می‌گفت اگر این‌طور گفتند چه جوابی بدهم. اگر آن‌طور گفتند چه جوابی بدهم. مادرم هم فقط می‌گفت سگ‌محلشان کن. ام ربیع شبیه مادرم نبود. من و خواهرهایم یکی‌یکی جواب سؤال‌هایش را می‌دادیم. می‌دانستیم آنهایی که با زخم‌های ما بازی می‌کنند خوب می‌دانند که ایران ما را رها نمی‌کند. اصلاً ما خودمان را یکی می‌دانستیم. مگر می‌شود کسی خودش را رها کند؟ فکر اینکه ایران ما را رها کند ترسناک بود. ما آواره شده بودیم. خانه‌هایمان ویران شده بود. سید رفته بود. لبخندی زدم و گفتم نمی‌خواد باهاشون بحث کنی ام ربیع. ایران خودش جوابشون رو می‌ده. بهشون بگو ایران حتماً جواب می‌ده. ایران. از بچگی ایران در خیال من جایی شبیه بهشت بود. فکر می‌کردم مردمش شبیه فرشته‌ها هستند. اولین باری که می‌خواستیم برویم زیارت امام رضا هنوز پدرم زنده بود. تا صبح خواب ایران را می‌دیدم. خواب سرزمینی که مردمش فرشته‌اند. به زیارت که رفتیم دوست داشتم به همه آدم‌ها نگاه کنم. سلام کنم. مادرم دستم را می‌کشید. نمی‌دانم چه قصه‌ای دارد این عشق. ما حاضریم خار به قلب ما برود؛ اما به پای ایران نرود. باور می‌کنی؟ شاید ریشه‌اش به غربتی ۱۴۰۰ساله برمی‌گشت. ما باقی‌مانده قتل‌عام‌های تاریخی شیعیان جبل‌عامل. از ایوبی‌ها و ممالیک بگیر تا عثمانی‌ها و صلیبیان و بعد هم انگلیسی‌ها و حالا هم اسرائیل. ما با امام خمینی زنده شده بودیم. می‌دانستم که ایران ما را تنها نمی‌گذارد. اصلاً اگر سید پدر ما بود رهبر انقلاب پدربزرگ ما بود. مگر می‌شود پدربزرگ نوه‌های یتیمش را رها کند؟ من مطمئن بودم. آنهایی که زخم‌زبان می‌زدند هم می‌دانستند. اما گاهی کینه چنان قلب آدم را سیاه می‌کند که از زخم‌زبان لذت می‌برد. آنها از گریه ما لذت می‌بردند. خرمگس‌های داخلی که از اسرائیلی‌ها اسرائیلی‌تر شده بودند. یکی شبیه مریم مجدولین که به‌خاطر پست دروغش که گفته بود مقاومت از آمبولانس استفاده می‌کند باعث شهادت ۱۳ امدادگر شد. شبکه mtv. اینها شده بودند بازوهای رسانه‌ای اسرائیل. توییت می‌کردند که فلان‌جا انبار سلاح است و به‌خاطر دروغ کثیفشان دسته‌دسته زن و بچه شهید می‌شد. این خرمگس‌های کثیف بازوهای رسانه‌ای اسرائیل بودند. روحیه مردم پایین آمده بود. ما در شرایط عادی نبودیم. بعضی از مردم ضاحیه شبی که سید رفت تا صبح در خیابان خوابیدند. جایی برای رفتن نداشتند. شنیدم حتی بعضی از شهرها آواره‌ها را راه نمی‌دادند می‌گفتند اگر اینجا بیایید ما را هم می‌زنند. بمانید همان جا. بمیرید. می‌توانی بفهمی چه غربت عجیبی بود برای ما این دو شبی که گذشت؟ شب‌های بعد از سید. دشمن داخلی نمک به زخم ما می‌پاشید. به زخم ما می‌خندیدند. درد داشتیم. ام ربیع با تردید نگاهم کرد و گفت: - اگه جواب نداد؟ دست‌هایش را محکم بین دست‌هایم گرفتم. خودم احتیاج داشتم یکی به من دلداری بدهد؛ اما باید او را دلداری می‌دادم - جواب می‌ده. مطمئن باش... مادرم دوباره اخم‌هایش رفت توی هم و گفت: - چرا جوابشون رو می‌دی؟ مادرم که اینها را می‌گفت ناخودآگاه می‌خندیدم. ام ربیع شبیه مادرم نبود و هنوز نمی‌دانستم این همه‌سال چطور دوست هم بوده‌اند. ام ربیع جوابش را گرفته بود و داشت از خانه بیرون می‌رفت و من از بالکن کوچک خانه نگاهش می‌کردم. به زنی که شاید سواد نداشت؛ اما بصیرت داشت. قرص و محکم پشت مقاومت ایستاده بود. جواب القوات اللبنانیه را می‌داد. هوا داشت تاریک می‌شد. هنوز در خانه را نبسته بود که صدای فریاد خواهرم بلند شد؛ پشت سرش صدای شادی بقیه - ایران زد. به خدا ایران داره می‌زنه... ادامه دارد...