🍚🦩🍚🦩🍚🦩🍚🦩 آلزایمر🕸 تنها بود. مثل همه صبح تا ظهرهای دیگر. قابلمه میجوشید. با نوک قاشق مزه کرد. کم نمک بود. برنج ها توی قابلمه بالا و پایین میرفتند. ظرف نمک را جلوکشید ویک قاشق اضافه کرد. صدای زنگ تلفن توی نشیمن پیچید. زیر گاز را کم کرد. پا تندکرد به سمت تلفن. « الو سلام... چطوی ناهیدجان؟...کِی؟...گوشیم؟... نمیدونم. حتما تو کیفم مونده شارژش تموم شده!... آهان! ... فردا؟... همون آرایشگاه؟...باشه آره،حتما میام! ... نه بابا یادم نمیره! ... اون دفعه هم تقصیر خودت بود، دقیق نگفتی ساعت چند! ... باشه ساعت سه .. خداحافظ» برگشت به آشپزخانه. ظرف نمک کنار گاز بود. چندثانیه خیره ماند. « نمک ریختم؟» نگاهش افتاد به قابلمه.« وای برنجم وارفت! » با عجله آبکش را گذاشت توی ظرفشویی و قابلمه را توی آن خالی کرد. بخار پیش چشمش را گرفت. عادت داشت موقع آشپزی با خودش حرف بزند. نه فقط توی آشپزخانه، همه جا با خودش حرف میزد. « باید یه تغییری بدم . موهام زیادی بلندشده! این دفعه هم کوتاه میکنم هم رنگ میکنم » روغن ریخت کف قابلمه و برنج را خالی کرد « آخ ! میخواستم نون بندازم!» چشم انداخت به ساعت روی دیوار. دوازده و ربع. در ماهیتابه روی گاز را برداشت . بوی کباب تابه ای مشامش را پر کرد. چشم انداخت به عکس روی یخچال. لبخند روی لبش نشست. دختربچه ای با چتری های صاف و یک دندان افتاده داشت میخندید .« اینجا کجا بود؟... حمیدعکس و گرفت یا من؟... » صدای آهنگ ماشین لباسشویی نخ افکارش را برید. سبد لباس هارا آورد و گذاشت جلوی لباسشویی « دیدی حمید خان یادم نمیره! اینم از پیرهن و شلوارشما... خشک که شد ،اتو میکنم تا برای جلسه فردات آماده باشه!» سبد را برداشت و پا کشید به سمت بالکن. خورشید خودش را تا وسط آسمان رسانده بود و آفتاب نیمروز با زور و قدرت میتابید. لباس هارا تکاند و روی بند پهن کرد. خاک همه ی گلدان های توی بالکن خشک بود. میان نشیمن زنگ تلفن رسیده بود به بوق چهارم و رفته بود روی پیغام گیر. صدا گفته بود« الو خانوم زمانی، سعادتی هستم. از مدرسه مونا جان، قرار بود ساعت دوازده بیایید دنبالش، امروز دوشنبه است. زنگ آخر نداریم... الو خانوم زمانی...» سبد خالی لباس هارا گذاشت روی زمین و آبپاش را برداشت« هی بگو دارن خشک میشن...منکه مرتب بهشون آب میدم! ... حالا هی از من ایراد بگیر! ... یعنی خودت تا حالا چیزی یادت نرفته؟... هی میگی داروهاتو مرتب بخور! اصلا دیگه نمیخوام برم پیش اون دکتره! ... » توی گلدان اول پر از آب شده بود که سر آبپاش را صاف کرد«ای وای! ... مگه حواس برای آدم میزارن! » باقی آب را ریخت پای شمعدانی لبه نرده. سبد را برداشت و برگشت به آشپزخانه! چشمش افتاد به تکه کاغذی با دستخط حمید « عاطفه جان قرص ساعت دوازده و نیمت یادت نره! » کاغذ را از روی درکابینت جداکرد و انداخت روی میز .از دست خودش و تذکرهای شوهرش عصبانی بود.« من خوبم حمید... خوبم...دوست ندارم هی قرص بخورم... بخدا من... فقط یه کم ...یه کم» تکیه داد به دیوار. بغض رسیده بود تا پشت پلک هایش. صورتش را با دو دست پوشاند. « آخه مگه من چندسالمه که دکتره میگه، احتمال آلزایمر زودرس وجودداره! » سُر خورد و روی زمین نشست.. دلش از چشمانش سر ریز شد و گونه هایش را تر کرد. « باید حواسمو بیشتر جمع کنم...باید ثابت کنم که اینطوری نیست» قد راست کرد.چراغ دستشویی هنوز روشن بود. صورتش را شُست و توی آینه نگاه انداخت.. لابه لای موها رگه های نقرهای به چشم می آمد. چین و چروکی توی صورتش نبود. چشم ها قرمز بودند و اشک آلود. دست کشید به گردنبند توی گردنش. کادوی تولد. از آیینه پرسید:«تولد پارسالم کجا بودیم؟... خونه مامان؟... یا اینجا؟... نه فکر کنم شمال بودیم! ... همون وقت که اون کوزه رو خریدم...» آیینه گفت: « نه نه! ... اون که مال سفر همدان بود! ... » صدای زنگ تلفن بال افکارش را قیچی کرد . « عکساش... باید عکساشو یه بار دیگه ببینم! » دوباره مشتی آب به صورت زد و به تصویرخودش خیره شد. بوق چهام . زن به سمت نشیمن سرچرخاند. تلفن رفت روی پیغام گیر. صدای حمید توی خانه پیچید« الو عاطفه ... عاطفه کجایی؟... گوشیت چرا خاموشه؟... از مدرسه مونا زنگ زدن... چرا نرفتی دنبالش؟... عاطفه...الو! » تلفن قطع شد.قلب زن شروع کرد به تپیدن. لب پایینش را به دندان گرفت و سرتکان داد. با عجله از دسشتشویی خارج شد. لباس پوشید و از در بیرون رفت. ساعت نزدیک یک بود. بوی برنج سوخته نشیمن را پر کرده بود... 🍚🦩🍚🦩🍚🦩🍚🦩