***
جهان چرخید و چرخید.
طلوعی دوباره آغاز شده بود.خورشید به صورتش می تابید. باغ در نهایت زیبایی خودنمایی میکرد.
بال هایش را تکان داد. درخت ها لبخند زدند.
نسیم در گذر آلبالوها پیچیده بود. یاقوت های قرمز روی شاخه تاب میخورند.
درخت زردآلود برای پروانه آغوش بازکرد.
پروانه بال گشود.
اما به سویی دیگر. به آنجا قرارگاه دلتنگی هایش.
مثل هر روز اولین سلامش برای "او" بود.
نشست روی شاخه.
جایی زیرسایه برگ های آرام بخش درخت انجیر.
کسی گفت:
《سلام...اومدی!》
قلب پروانه شروع کرد به تپیدن.
#آذر_نوبهاری
#داستان_کوتاه
#زندگی #روزمرگی
🪴🫀🪴🫀🪴🫀🪴
بعد از آن روز دیگر بچه ها را ندیدم تا همان شبی که صبحش عزیزه مرد.
نیمه های شب بود.در خانه را زدند.بچه های غلام بودند.لباسم را می کشیدند و گریه می کردند«بیا خاله...»غلام را صدا زدم.به زور بیدارش کردم«خودت برو،قرصاش بده.حتما دردش زیاده.امشب خواهرش نیست!مادرش مریض شده..»
هوا شرجی بود و گرم.بچه ها هر دو دستم را محکم گرفته بودند.می ترسیدند.صدای سگ ها می آمد.تا خانه ی عزیزه فاصله ی زیادی نبود.ما همه در یک حیاط بزرگ زندگی می کردیم.در خانه باز بود.عزیزه ساکت بود.حتی از درد نمی نالید.نور لامپ اذیتش می کرد.لامپ را خاموش کردم.آن یکی لامپ را روشن کردم.از آن صورت سرخ و سفید چیزی نمانده بود.تکیده بود و رنگش شده بود سفید،مثل گچ.نمی توانست حرف بزند.آب از از هر دو چشمش سرازیر شد روی بالشش.دستپاچه شدم.قرص ها بالای سرش بود.دهانش دیگر باز نمی شد.به من و بچه ها نگاه کرد.بچه ها را در بغل گرفتم.چسبیده بودند به من.گریه می کردند...
صدای اذان صبح را شنیدم.ساعت چهار صبح بود.بچه ها توی بغلم خواب رفته بودند.به سختی بلند شدم.نگاهی به عزیزه انداختم.بی حرکت مانده بود.چشمانش نیمه باز بود.ترسیده بودم.خودم را رساندم به غلام.هنوز خواب بود...صدای جیغ های خواهر عزیزه را شنیدم.غلام را بلند کردم«فک کنم عزیزه تمام کرده»غلام دستپاچه شد.سریع خودمان به آن جا رساندیم.خواهر عزیزه راهمان نمی داد.غلام عصبانی شد.با دست هولش داد داخل.بچه ها خواب بودند.ول کن نبود.دوباره آمد سمت ما.این دفعه هولش داد بیرون در.جیغ می زد.موهایش را می کشید«کشتنش،کشتنش.خواهر جوون مرگم...»هوا روشن شده بود.همسایه ها یکی یکی می آمدند...غلام رفت سمت عزیزه.ملافه را کشید.دو دستی می کوبید به سرش.با صدای بلند گریه می کرد.چشمان عزیزه بسته بود.نور دیگر اذیتش نمی کرد.باریکه ی نور آفتاب افتاده بود روی صورتش...
#معصومه_نعمتی
#داستان_کوتاه #ادبیات_نواحی
#ادبیات_بومی #بوشهر
🪔🍈🪔🍈🪔🍈🪔
قسمت دوم
روی صندلی نشست. تلگرام را باز کرد. چند پیام خوانده نشده از لاله داشت.
نگاهی به پروفایل رسول انداخت. کنار نامش نوشته بود.
«آخرین بازدید در این هفته.»
گوشه چشمش را پاک کرد و شروع کرد به نوشتن.
سلام، حالت خوبه؟
تصمیم گرفتم باهات حرف بزنم. چقدر این چندروز زود گذشت! منتظر بودم این شلوغیها تموم بشه تا من بمونم و تو. حالا راحت میتونم باهات حرف بزنم، برات شعر بفرستم، کلیپهای جالب، جوکهای خندهدار...
قراره کلی با هم خوش بگذرونیم...
*
کتاب را بست. دستی روی چشمهایش کشید. گوشی را برداشت و تلگرام را باز کرد.
پیامهای خوانده نشده از لاله همچنان به چشم میخورد.
چند کانال جدید عضو شده بود. کانالهایی که به مادر شدن کمک میکرد. نام لاله کم کم پایین رفته بود. اما آیدی رسول را سنجاق کرد. بالاتر از همه.
کنار نام رسول نوشته شده بود.
«آخرین بازدید، ظرف یک ماه پیش.»
سلام رسول،
امروز صبح رفتم دکتر، حال مسافرمون خوبه، نگران نباش.
درسها هم یه کم سخته ولی میگذره.
کلیپی که دیشب فرستادم خنده دار بود؟ من که میدونم حتی اگه خندهدار هم نبود میخندیدی! مثل وقتهایی که برات جوکهای بی مزه تعریف میکردم.
دیشب آخرین قسمت سریال بود. ولی زدم شبکه سه تا با هم ال کلاسیکو رو ببینیم. نفهمیدم کی به کیه ولی مهم اینه که تو دوست داشتی.
*
دستش را روی کمر گرفت و روی تخت دراز کشید. حرکاتش کند شده بود.
گوشی را برداشت و تلگرام را باز کرد.
نام لاله آنقدر به پایین صفحه رفته بود که دیده نمیشد.
نگاهی به عکس پروفایل رسول انداخت. لبخندش تکراری نمیشد. به تازگی گلی تازه شکفته در بهار بود.
کنارش نامش نوشته بود.
«آخرین بازدید چند ماه پیش»
سلام بابا رسول!
دخترمون داره برای به دنیا اومدن لحظه شماری میکنه. به مامانت گفتم که تو هستی ولی بازم اصرار داره این چندروز کنارم باشه.
جای پدر و مادرم خالی، چقدر دوست داشتن نوهشون رو ببین!
از دانشگاه مرخصی گرفتم. ولی توی خونه دارم میخونم تا عقب نیفتم.
به نظرت اسم دخترمون رو چی بذاریم؟
***
صدای گریه بلند شد. جزوه سیمیاش را بست. وارد اتاق شد و ریحانه را در آغوش گرفت.
به آرامی دست روی کمر کودک کشید و برایش لالایی زمزمه کرد. چند قدم حرکت کرد و کمی تکانش داد تا کودک به خوابی عمیق فرو برود.
روبه روی آینه رسید. سر ریحانه روی شانهاش افتاده بود. موهای کوتاه خرمایی رنگش به رسول رفته بود. گونههایش سرخ بودند و پُر.
از چشمهای نیمه بازش دریای آبی چشمان رسول پیدا بود.
به آهستگی روی زمین نشست و پاهایش را دراز کرد. با یک دست بالشت کوچک صورتی را روی پایش گذاشت.
با احتیاط ریحانه را روی بالشت خواباند. کودک ابروهایش را در هم کشید. ولی خیلی زود لبخندی زد و لثههای بی دندانش را نشان داد. چالی کوچک روی گونههایش افتاد. مثل لبخندهای رسول. شاید خواب عزیزی را میدید.
گوشی را برداشت و تلگرام را باز کرد.
کنار نام رسول نوشته شده بود.
«آخرین بازدید خیلی وقت پیش»
سلام رسول، دخترت همش خوابه، انگار توی خواب بیشتر بهش خوش میگذره.
گاهی توی خواب میخنده، حتماً توی خواب کسی رو میبینه که دلش نمیخواد بلند شه.
بهش بگو یه کم چشمهاش رو باز کنه. چشمهای تو رو داره، وقتی نگاهم میکنه انگار تو داری نگاه میکنی.
فردا امتحان دارم. ریحانه رو فرشته نگه میداره، هرچند که تو مواظبشی.»
نگاهی به پیامهای قبلی انداخت. هیچ کدام تیک دوم نخورده بود. پلکهایش لرزید و قطره اشکی از روی گونهاش سُر خورد و روی صفحه گوشی غلتید.
«میدونم پیامم رو میخونی و تیک دوم زده میشه، باور دارم بالای صفحه و کنار اسمت، همیشه دایره آبی هست و کنارش نوشته شده درحال نوشتن.
ای کاش میتونستم پیامهات رو بخونم، ای کاش یه بار دیگه آنلاین شدنت رو میدیدم. تا ابد منتظر تیک دوم میمونم.
گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
برخاستی که بر سر آتش نشانیم»
از تلگرام بیرون آمد.
نگاهی به تصویر زمینه گوشی انداخت.
زیر چهره خندان رسول نوشته شده بود.
آتش نشان شهید رسول آذری...
#علیاصغر_عبداللهزاده
#داستان_کوتاه #شهید
🩷🪽🩷🪽🩷🪽🩷🪽
🍚🦩🍚🦩🍚🦩🍚🦩
آلزایمر🕸
تنها بود. مثل همه صبح تا ظهرهای دیگر. قابلمه میجوشید. با نوک قاشق مزه کرد. کم نمک بود. برنج ها توی قابلمه بالا و پایین میرفتند. ظرف نمک را جلوکشید ویک قاشق اضافه کرد.
صدای زنگ تلفن توی نشیمن پیچید. زیر گاز را کم کرد. پا تندکرد به سمت تلفن.
« الو سلام... چطوی ناهیدجان؟...کِی؟...گوشیم؟... نمیدونم. حتما تو کیفم مونده شارژش تموم شده!... آهان! ... فردا؟... همون آرایشگاه؟...باشه آره،حتما میام! ... نه بابا یادم نمیره! ... اون دفعه هم تقصیر خودت بود، دقیق نگفتی ساعت چند! ... باشه ساعت سه .. خداحافظ»
برگشت به آشپزخانه. ظرف نمک کنار گاز بود. چندثانیه خیره ماند. « نمک ریختم؟» نگاهش افتاد به قابلمه.« وای برنجم وارفت! » با عجله آبکش را گذاشت توی ظرفشویی و قابلمه را توی آن خالی کرد. بخار پیش چشمش را گرفت.
عادت داشت موقع آشپزی با خودش حرف بزند. نه فقط توی آشپزخانه، همه جا با خودش حرف میزد. « باید یه تغییری بدم . موهام زیادی بلندشده! این دفعه هم کوتاه میکنم هم رنگ میکنم » روغن ریخت کف قابلمه و برنج را خالی کرد « آخ ! میخواستم نون بندازم!»
چشم انداخت به ساعت روی دیوار. دوازده و ربع. در ماهیتابه روی گاز را برداشت . بوی کباب تابه ای مشامش را پر کرد. چشم انداخت به عکس روی یخچال. لبخند روی لبش نشست. دختربچه ای با چتری های صاف و یک دندان افتاده داشت میخندید .« اینجا کجا بود؟... حمیدعکس و گرفت یا من؟... »
صدای آهنگ ماشین لباسشویی نخ افکارش را برید. سبد لباس هارا آورد و گذاشت جلوی لباسشویی « دیدی حمید خان یادم نمیره! اینم از پیرهن و شلوارشما... خشک که شد ،اتو میکنم تا برای جلسه فردات آماده باشه!»
سبد را برداشت و پا کشید به سمت بالکن. خورشید خودش را تا وسط آسمان رسانده بود و آفتاب نیمروز با زور و قدرت میتابید. لباس هارا تکاند و روی بند پهن کرد. خاک همه ی گلدان های توی بالکن خشک بود.
میان نشیمن زنگ تلفن رسیده بود به بوق چهارم و رفته بود روی پیغام گیر. صدا گفته بود« الو خانوم زمانی، سعادتی هستم. از مدرسه مونا جان، قرار بود ساعت دوازده بیایید دنبالش، امروز دوشنبه است. زنگ آخر نداریم... الو خانوم زمانی...»
سبد خالی لباس هارا گذاشت روی زمین و آبپاش را برداشت« هی بگو دارن خشک میشن...منکه مرتب بهشون آب میدم! ... حالا هی از من ایراد بگیر! ... یعنی خودت تا حالا چیزی یادت نرفته؟... هی میگی داروهاتو مرتب بخور! اصلا دیگه نمیخوام برم پیش اون دکتره! ... »
توی گلدان اول پر از آب شده بود که سر آبپاش را صاف کرد«ای وای! ... مگه حواس برای آدم میزارن! »
باقی آب را ریخت پای شمعدانی لبه نرده. سبد را برداشت و برگشت به آشپزخانه! چشمش افتاد به تکه کاغذی با دستخط حمید « عاطفه جان قرص ساعت دوازده و نیمت یادت نره! »
کاغذ را از روی درکابینت جداکرد و انداخت روی میز .از دست خودش و تذکرهای شوهرش عصبانی بود.« من خوبم حمید... خوبم...دوست ندارم هی قرص بخورم... بخدا من... فقط یه کم ...یه کم»
تکیه داد به دیوار. بغض رسیده بود تا پشت پلک هایش. صورتش را با دو دست پوشاند. « آخه مگه من چندسالمه که دکتره میگه، احتمال آلزایمر زودرس وجودداره! »
سُر خورد و روی زمین نشست.. دلش از چشمانش سر ریز شد و گونه هایش را تر کرد. « باید حواسمو بیشتر جمع کنم...باید ثابت کنم که اینطوری نیست»
قد راست کرد.چراغ دستشویی هنوز روشن بود. صورتش را شُست و توی آینه نگاه انداخت.. لابه لای موها رگه های نقرهای به چشم می آمد. چین و چروکی توی صورتش نبود. چشم ها قرمز بودند و اشک آلود. دست کشید به گردنبند توی گردنش. کادوی تولد. از آیینه پرسید:«تولد پارسالم کجا بودیم؟... خونه مامان؟... یا اینجا؟... نه فکر کنم شمال بودیم! ... همون وقت که اون کوزه رو خریدم...»
آیینه گفت: « نه نه! ... اون که مال سفر همدان بود! ... »
صدای زنگ تلفن بال افکارش را قیچی کرد . « عکساش... باید عکساشو یه بار دیگه ببینم! »
دوباره مشتی آب به صورت زد و به تصویرخودش خیره شد. بوق چهام . زن به سمت نشیمن سرچرخاند. تلفن رفت روی پیغام گیر. صدای حمید توی خانه پیچید« الو عاطفه ... عاطفه کجایی؟... گوشیت چرا خاموشه؟... از مدرسه مونا زنگ زدن... چرا نرفتی دنبالش؟... عاطفه...الو! »
تلفن قطع شد.قلب زن شروع کرد به تپیدن. لب پایینش را به دندان گرفت و سرتکان داد. با عجله از دسشتشویی خارج شد. لباس پوشید و از در بیرون رفت.
ساعت نزدیک یک بود. بوی برنج سوخته نشیمن را پر کرده بود...
#آذر_نوبهاری
#داستان_کوتاه #آلزایمر
🍚🦩🍚🦩🍚🦩🍚🦩
دکتر خودش را به میز نزدیکتر کرد.
اشک از گوشه چشم مرد جاری شد. چانهاش شروع به لرزیدن کرد.
چشمهایش را گشود و موسیقی را قطع کرد.
دکتر که به میز رسیده بود سرش را به طرف مرد برگرداند.
مرد بلند شد و سرش را کمی به طرفین تکان داد.
- «نه! من مثل تو نیستم، من یه جنایتکار نیستم، فقط یه پدرم. فقط میخواستم ببینم پسرم آخرین لحظاتش رو چطور گذرونده. میخواستم دست و پا زدن برای زنده موندن رو تجربه کنی. تنگی نفس، سرفه کردن، عرق کردن و سوختن گلو رو حس کنی.»
گوشی دکتر را با دستمال برداشت.
سرش را برگرداند و به سمت در اتاق حرکت کرد.
- «الو! اورژانس؟»
صدای چند گلوله شنیده شد.
در کمرش احساس سوزش شدیدی کرد.
دستش را به چهارچوب در گرفت. به دیوار تکیه داد و روی زمین نشست.
دکتر اسلحه را که از کشوی میز برداشته بود، پایین آورد.
- «ترجیح میدم بمیرم ولی نذارم اعتبارم رو بگیری.»
مرد صورتش را از درد جمع کرد و لبخندی زد.
- «من بهت دروغ گفتم. حق انتخابی وجود نداره، تو محکومی به رنج تدریجی.»
دکتر چشمانش را ریز کرد.
مرد به آرامی پلک زد.
- «قبل از اینکه وارد اتاق بشم به پلیس زنگ زدم. اون قدر ریتالین تقلبی توی مطب جاسازی کردم که دیگه یه روز آفتابی رو نبینی. با حق انتخاب، میخواستم بهت امید بدم تا طعم ناامیدی رو بچشی.»
مرد دستش را روی سینهاش گذاشت. گلوله از بدنش عبور کرده بود. نگاهی به دست خونیاش انداخت و لبخند دنداننمایی زد.
- «دیگه هیچی من رو بیشتر از دیدار عزیزانم خوشحال نمیکنه.»
نگاهش را به دکتر دوخت.
- «ممنون از لطفت.»
وزش باد پرده را کنار زد. نور سرخ رنگ خورشید به صورت مرد تابید. سرش را به سمت پنجره چرخاند. لبخندش عمیقتر شد و چشمهایش را به آرامی بست.
دکتر اسلحه را به شقیقهاش نزدیک کرد. دستش میلرزید. صورتش از اشک پر شد. چشمهایش را بست. صدای آژیر پلیس شنیده میشد. پلکهایش را به هم فشار داد. انگشتش روی ماشه بود. صدای پای چند نفر از راهپله شنیده میشد. صورتش از عرق خیس شده بود. دستانش شل شد و اسلحه را به زمین انداخت.
نگاهی به پیکر بی جان مرد انداخت.
-«آمادهام، برای رنج تدریجی!»
#علیاصغرعبداللهزاده
#داستان_کوتاه
🎩🔮🎩🔮🎩🔮🎩🔮🎩
جواد_لا اله الا الله... تمومش کنید صلوات بفرستید بیا دکترش داره میاد آقا خسرو پاشو بریم ببینیم چی میگه.....
#شقایق_آرزه
#داستان_کوتاه #محرم🏴
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍
راوی```
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍 حریم عشق🫀 ➕پرده اول پا تند می کند و با سرعت هر چه تمام تر راهرو ها را یکی پس از د
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍
حریم عشق🫀
➕پرده دوم
با احتیاط مینشیند و نگاهش را به روبرو میدوزد: نمیخوای بری خونه؟
خسرو سر میگرداند و با چشمهای سرخ به آقا جواد خیره می شود: شما رم از کار و زندگی انداختیم آقا جواد. شرمنده!
من هستم شما برو.. فقط بی زحمت.. این سپیده رم ببر با بچه اینجا نمونه...
آقا جواد دستمالی از جیب بیرون کشید و مقابل صورتش گرفت:
آقا خسرو خداوکیلی روا نیست با خانومت اینطوری حرف بزنی اونم جلوی دیگران
الان چند ساله همین شیرین رو تر و خشک میکنه؟ تو اون موقعیتی که چند سال پیش داشتی هر کسی قبولت نمیکرد. عزادار افسرده با یه بچه چند ماهه...
گفتی میخوام برم دبی پیش پسرعموم واسه کار، از خونه و زندگی و خانواده و مملکتش دل کند همراهت شد، با اینکه راضی هم نبود همه میدونستیم...
درست نیست بخاطر شیرین انقدر بدخلقی کنی باهاش... یا هی با سحر خانوم خدابیامرز مقایسه ش کنی
زنه حساسه بهم میریزه...
_آخه آقا جواد یه طرفه نگاه میکنی نگه داشتنشو دیدی غر زدناشم دیدی؟ منت گذاشتناشم دیدی؟ دیدی...
_آقا خسرو عیب زنت رو جار نزن زن و شوهر لباس همدیگه ان... طرف کدومه من بخاطر زندگی خودتون میگم
انقدر منم منم نزن... اگر دوبار درست و حسابی بهش نشون میدادی که بابت نگه داری شیرین ازش ممنونی اونم بهتر و بیشتر بهش میرسید خوش اخلاق تر میشد همین کلی تاثیر میذاشت رو اخلاق تو رابطه تون بهتر و بهتر میشد
میدونم یتیمی شیرین باعث شده روش حساس باشی ولی اینکه همش حساسیت نشون میدی اون رو هم حساس میکنه که این بچه طفل معصوم رو رقیب خودش ببینه...
چانه خسرو بی اراده لرزید: این دلیل میشه که این بچه رو ول کنه به این روز بیفته؟
الان دکتر میگه سی تی اسکنش مشکوکه باید ۴۸ ساعت بستری بشه باز عکس بگیرن و آزمایش کنن
خب اگر طوریش بشه من چه خاکی به سرم بریزم
آقا جواد آغوش باز کرد تا چشمهای اشک آلود خسرو در آن گم شود:
آروم باش مرد هنوز که چیزی نشده پیشواز مصیبت میری
بعدم من که نگفتم این بنده خدا عمدا شیرین رو ول کرده...
اتفاقه دیگه والا اگر مادر خودشم بود ممکن بود بیفته. تازه شما انقدر سفارش میکنی سپیده خانوم همش چشمش دنبال شیرینه من دیدم...
خسرو را از آغوش جدا کرد و چشم به چشمش دوخت:
گاهی اوقات هرچی هم احتیاط کنی اتفاق میفته
حالا اگر اجازه نمیداد بره با بچه ها بازی کنه می نشست گریه میکرد خود تو میگفتی چرا بچه رو گریوندی...
انصاف داشته باش آقا خسرو. این زن برای تو و زندگی و دخترت کم زحمت نکشیده
اگر یکم بهش محبت کنی بهتر از اینم میشه
من کاری ندارم اون چه ایراداتی داره اصلا هم نمیخواستم تو زندگیتون دخالت کنم
فقط خواستم بگم آدم باید تغییرو از خودش شروع کنه بعد از بقیه توقع کنه. شما یه قدم بردار ببین چطور زندگیتون سر و سامون میگیره
ان شاالله شیرین جان هم ۴۸ ساعت دیگه مرخص میشه و خیالتون راحت میشه
من دیگه باید برم خریدای امشب هیئتو انجام بدم حاج خانم چشم به راهه
سپیده خانم و شهرادم میبرم
صدای خسرو از شدت بغض به سختی درمیآمد: اصلا میدونی کجاست؟ نمیدونم کجا گذاشت رفت...
_به من گفت... گفت میرم نماز خونه بچه خوابش میاد بخوابونمش...
دست آقا جواد به عنوان خداحافظی روی شانه خسرو نشست: زن مراقبت میخواد آقا خسرو... بیشتر حواست بهش باشه...
کاری داشتی چیزی لازم شد بهم زنگ بزن.. فعلا یا علی...
#شقایق_آرزه
#داستان_کوتاه #محرم🏴
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍
راوی```
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍 حریم عشق🫀 ➕پرده دوم با احتیاط مینشیند و نگاهش را به روبرو میدوزد: نمیخوای بری خون
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍
حریم عشق🫀
➕پرده سوم
منتظر شد تا بدون اضطراب و با حوصله سوار شود و بعد نوزادش را به آغوشش سپرد
در را بست و خودش هم سوار شد
دیرش شده بود اما با این وجود با آرامش رانندگی میکرد تا مادر و کودک اذیت نشوند
چند دقیقه بعد، سپیده برای شکستن سکوت ماشین پیش قدم شد:
تو رو خدا ببخشید اقا جواد از کار و زندگی افتادید امروز...
لبخند کمرنگی روی لبهای آقا جواد نشست:
اتفاقا آقا خسرو هم الان همینو بهم گفت
چه تفاهمی!
آه غلیظی از سینه سپیده خارج شد: ای بابا... کدوم تفاهم آقا جواد
بخدا اگر بخاطر شیرین نبود تا الان هزار باره طلاقم داده بود
نشنیدید مگه می میگه میگه اگر بخاطر شیرین نبود هرگز...
بغض تبدیل به اشک شد و جمله اش را کامل نکرد
آقا جواد دلخور از خسرو، رفع و رجوع کرد: اون حالش بد بور یه چیزی گفت شما جدی نگیرید
خانومها خیلی ریز بین و نکته سنج هستن ولی تو زندگی مشترک یکم فراموشکاری بد نیست
تو دعوا که حلوا خیر نمیکنن یکی شما میگید دو تا اون میگه و کار بالا میگیره... پس چه بهتر که آدم وقتی عصبانیه حرفی نزنه
سپیده_ شما به خودتون و فرخنده جون نگاه نکنید زندگی ما پر از گره و مشکله...
_شما هم جای دختر منی سپیده خانوم. ولی اینجوری از زندگیت حرف نزن. ظاهر زندگی دیگران رو هم با باطن زندگی خودت مقایسه نکن
ما هم مشکل داریم کمم نه ولی می سازیم مدارا میکنیم حل میکنیم
زندگی بی مشکل که وجود نداره!
سپیده رد اشک را از صورت گرفت:
مشکلات ریز و درشت رو میشه تحمل کرد
ولی هیچ زنی نمیتونه اینو تحمل کنه که فقط بخاطر بزرگ کردن بچه یکی دیگه توی زندگی شوهرش باشه... خسرو مثل پرستار بچه ش با من رفتار میکنه آقا جواد... خود من هیج ارزشی براش ندارم. خودتون که امروز از زبونش شنیدید. بارها اینو بهم گفته. بهش میگم اگر منو نمیخوای خب طلاقم بده. جواب نمیده... واقعا دیگه نمیدونم چه کار باید بکنم
_دیگه نزن این حرف رو دخترم. طلاق برای چی؟ خودتون میگید حاضر نیست طلاق بده پس حتما زندگیشو دوست داره. وگرنه که یه پرستار برای دخترش میگرفت و تمام. شما الان بچه دارید یه نگاه بهش بکن
بی پدر یا بی مادر بزرگ شدن حق این طفل معصوم هست؟ که توی کشمکش بین شما بزرگ شه؟
سپیده آهسته با گوشه انگشت گونه پسر خوش خوابش را نوازش کرد و بغضش را فرو داد: چاره چیه مگه یه آدم چقدر تحمل داره. مملکت غریب از شوهرتم بی مهری ببینی و تحمل کنی؟ بخدا دارم افسرده میشم آقاجواد
_حق کاملا با شماست
ولی یکم اونو درکش کن
بعد از فوت خانومش واقعا داغون شد. دیگه همه وابستگیش به این بچه بود.
شما شیرین رو رقیب خودت نبین اون طفل معصوم که گناهی نداره...
_بخدا آقا جواد من شیرین رو دوستش دارم. خیلی هم بهش میرسم. ولی بس که خسرو سر اون با من جدل میکنه میترسم از این طفل معصوم متنفر بشم. مگه من دلم خواسته این بلا سرش بیاد بخدا منم نگرانم فقط بخاطر این بچه دارم میرم خونه...
_شما هر چی رابطه ت با شیرین بهتر بشه خسرو بیشتر شما رو میپذیره
شما میتونی تا قیامت بگی حق با منه و من کوتاه نمیام ولی مشکلی حل نمیشه
حق با شما هست ولی با این وجود شما برای اصلاح پیش قدم شو...
بهش ثابت کن که خودش و دخترش رو با هم دوست داری و به زور تحملش نمیکنی...
سپیده فکری کرد و گفت: آقا جواد کسی نیست این بچه رو نگه داره وگرنه شب میرفتم و بیمارستان میموندم بخدا...
_شیرمادرت حلالت باشه که انقدر به فکر زندگیت هستی
ولی با بچه کسی از شما توقع نداره بری بیمارستان بمونی
شما سعی کن با محبت به شوهدت بفهمونی که برای اون و برای شیرین ارزش قائلی...
وارد کوچه ی تنگ خانه مادری خسرو شد و کنار در توقف کرد: بفرما... برید داخل من برم یکم خرید کنم و برگردم... راستی امشب شب علی اصغره.. میخوای چفیه و سر بند بگیرم از بازار برای پسرت؟
که امشب تو مراسم با لباس سفید تنش کنی؟
سپیده نگاهی به نوزاد انداخت و سر بلند کرد: نمیدونم والا... بهش فکر نکرده بودم
_فکر کردن نمیخواد من میگیرم خواستی تنش کن... فعلا خداحافظ...
#شقایق_آرزه
#داستان_کوتاه #محرم🏴
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍
سپیده متحیر پرسید: باباش؟ مگه اومده... چطوری اومده مگه بیمارستان نیست؟
حنانه لبخند زد و صدایش را بالا تر برد: نه شیرین مرخص شده... خدا رو شکر مشکلی نبوده...
لبخند سپیده هم عمیق شد: خدا رو شکر.. الان کجاست بچم؟!
_پیش داییه...
_حالش چطوره؟
_نگران نباش زن دایی خوب بود حالش فقط سرش رو پانسمان کردن
یه ربع دیگه مراسم تمومه شام رو میدیم و می بینیش..
_خیلی خب پس بیا کمک غذا رو بکشیم که تا اونموقع آماده بشه
.
.
توی حیاط، آخرین غذا را به دست میهمان آخر میداد که شیرین دوید و به طرفش آمد: مامان...
با عجله روی دو پا نشست و در آغوشش گرفت
تمام محبتش را به صدایش ریخت: جانم قربونت برم... خوبی؟!
_خوبم.. ببخشید که به حرفت گوش نکردم
اشکهای سپیده جاری شد: فدای سرت دخترم
مشغول نوازش موهایش بود که خسرو را در چند قدمی خود دید
دست در جیب به گوشه حیاط خیره شده بود
شرمندگی و خجالت در رفتارش دیده میشد
روی پا بلند شد و رو به شیرین گفت: مامان برو داخل الان میام شامتو میدم
و بعد به طرف شوهرش رفت: پس بچه کو؟
_خوابش برده بود حنانه ازم گرفت برد بالا تو جاش بخوابونه...
_شیرین حالش خوبه؟ دیگه مشکلی نیست؟
سر به زیر انداخت و با نوک کفش به زمین ضربه زد: آره الحمدلله... میگم... من امروز حالم خوب نبود واقعا ترسیده بودم... منظورم اینه که...
سپیده_خیلی خب دیگه حرفش رو نزن
خسرو_میگم من یه نذری کردم
سپیده_اتفاقا منم یه نذری کردم...
_خب بگو...
خندید: نه اول تو بگو...
_هیچی اون لحظه که منتظر جواب سی تی اسکن شیرین بودم همینطور یه چیزی از دلم گذشت... که اگر طوریش نباشه، هر سال شب سوم به نیت رقیه خاتون خرج شام هیئت مامان رو بدیم
سپیده خندید: پس خرجت دو تا شد!
چون منم واسه شب علی اصغر نذر کرده بودم
_اشکال نداره... ممنون که واسه شیرین نذر کردی
_این چه حرفیه شیرین دختر خودمه
چهار ساله بزرگش کردم... چرا باورت نمیشه من این بچه رو دوستش دارم؟!!
_باورم میشه... راستی یه نذر دیگه هم کردم
_اتفاقا منم... این یکی مربوط به خودمونه
صدای فرخنده به گفتگویشان پایان می دهد:
همه رفتن شما هنوز وایستادید تو حیاط مثل تازه نامزد کرده ها چی میگید در گوش هم!
بیاین داخل شامتونو بخورید وقت واسه حرف زدن بسیاره!
سپیده می خندد و خسرو هم: یه بارم که ما میخوایم درست و حسابی حرف بزنیم اینا شوخیشون میگیره!
سپیده در چشم های شوهرش خیره می شود: حرف میزنیم.. از این به بعد بیشتر حرف میزنیم
مگه نه؟
_صد البته... حالا بفرما داخل تا ته دیگ نذری رو در نیاوردن...
#شقایق_آرزه
#داستان_کوتاه #محرم🏴
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍
❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
سرخ و سیاه🫀
امیر دست رضا را کشید به سمت نانوایی شاطر علی، کمی آن طرف تر از میوه فروشی مش رمضون . بوی نان تازه در مشام هردو پیچید . جلوی نانوایی چند نفری توی نوبت بودند . نزدیک عید بود اما سوز سردی میآمد. امیر دست برد وکلاه بافتنی اش را تا روی گوشها پایین کشید « همین دیگه ! » رضا کف دست ها یش را بهم مالید ، این پا اون پا کرد و گفت : « یعنی می خوای حاجی فیروز بشی دایره بزنی ؟» امیر نگاهی به چپ و راست پیاده رو انداخت صدایش را پایین آورد و گفت :
«آره خب ، شب عیده خوب می تونم پول دربیارم. فقط تا اونجا کلی راهه.» رضا نگاه مضطربی به سمت میوه فروشی مش رمضون انداخت . «خب وایسا همینجاها یه کار پیدا کن»
امیر سنگ جلوی پایش را نوک پا شوت کرد توی جوب « چه کاری مثلا! وردست کی بشم ؟ اینجاها که همه مث خودمونن ، کی میاد قد یه اجاره خونه ی عقب افتاده به من دستمزد بده ؟...یکی و پیدا کردم گفته لباس و دایره مجانی ، بیا وایسا سر چهارراه» رضا سر پایین انداخت. « نمیشه این همه راه نری ، همین جاها حاجی فیروز بشی ؟» امیر با دستمال نوک دماغ قرمز شده اش را پاک کرد .
« چی میگی پسر، اینجاها که کسی برای دیدن حاجی فیروز پول نمیده، تازه من نمی خوام مامانم بفهمه . همین مونده بگن پسر اکبرآقا مکانیک بعد باباش دایره دست گرفته افتاده وسط خیابون»
رضا لب پایینش را به دندان گزید و کف دست هارا ها کرد. «پس حداقل صورتت و سیاه نکن امیر»
امیر خندید وگفت : « نمیشه که رضا! با مزگی حاجی فیروز به صورت سیاهشه! مردم برا همین سیاهیه که پول میدن» صدای مش رمضون توی پیاده رو پیچد . « کجا یی پسر؟ دو دقیقه با تلفن حرف زدما ، باز که مغازه رو ول کردی به امان خدا ، گذاشتی رفتی ! »رضا صدا بلند می کند« جایی نرفتم. همینجام اوستا...اومدم»رضا با امیردست میدهد . «من باید برم ، خدا به همرات امیر »
*****
مش رمضون چندبار کلید را توی قفل می چرخاند. « نخیر! ...مث که اینم خراب شد! »رضا جعبه های خالی را روی هم میچیند. « اوستا میشه امروز ظهر یه کم زودتر برم» مش رمضون هنوز با قفل و کلید درگیر است . سربلند میکند و نگاه می اندازد به ساعت روی دیوار. «تازه دوازده و نیمه پسر! » قفل و کلید را میگذارد توی جیب پالتواش. « باش تا برم دم قفل سازی آتقی و برگردم ، اونوقت برو ، اون میوه پلاسیده هارم بزار کنار ته مونده ی سبزی ها بیرون مغازه، فردا صبح بار تازه میاد، جا داشته باشیم . »
«چشم اوستا ! » مش رمضون که میرود. رضا روی صندلی پشت دخل می نشیند . دست هایش را روی علاء الدین پایین پیشخوان گرم می کند. شعله قرمز است و پِرپِرمیزند. خم میشود و فیتیله را پایین میکشد .نگاهش به شعله است که دود نکند.
«سلام مش رمضون من یه کم از این پرتقالای بیرون مغازه میخوام. » رضا قد راست میکند. زن را در آستانه ی در می بیند .
«سلام خانم ، مش رمضون نیست ، چیزی می خواین بگید بِکشم براتون »
زن چادرِ رویِ سرش را جلو می کشد و به جعبه ی پرتقال های پلاسیده بیرون مغازه اشاره می کند.« یه نایلون کوچیک بسه ... زیاد نمیخوام»
رضا یک کیسه خالی برمی دارد و تند وتند از سبدِ پرتقال های آبگیری کنار پیشخوان میریزد توی نایلون .« اونارو نبرین . بزارین براتون از این آبگیری ها بزارم .ریزه ان اما شیرینن . »
«نه نمی خوام ... آخه اینا... ! » رضا کیسه را پر می کند و میدهد دست زن. «ببرید همین الان میخواستم اینارم بزارم جلو مغازه .» زن با تعجب به پرتقال های سالم توی کیسه نگاه می کندو بعد به صورت رضا دقیق میشود. لبخند کمرنگی میزند .«ببینم پسرجون تو دوست امیرمن نیستی . یه دفعه اومده بودی در خونه دنبالش ؟.» رضا صورتش را برمیگرداند و به شعله نگاه میکند که حالا یکدست و خوب میسوزد . شانه بالا می اندازد.
«نه . . . من امیر نمیشناسم » زن چادرش را جلو می کشد .
« باشه... دستت دردنکنه »کیسه را میزند زیر چادر و از مغازه بیرون میرود .
رضا کشوی دخل را بیرون می کشد و دست توی جیب می کند.
طولی نمیکشد. مش رمضون پیدایش میشود . « ببینم رضا این خانومه که داشت میرفت ، چیزی خرید ؟»
«بله اوستا ...دوکیلو پرتقال آبگیری ...پولشو گذاشتم تو دخل ». اوستا کلید را توی قفل روغن خورده میچرخاند و لبخند رضایت روی لب هایش می نشیند .
«زن محتاج و آبرو داریه . ازاوناست که با سیلی صورت خودشوسرخ ...» رضا به ردیف میوه های رنگین داخل مغازه نگاه می کند.
«اوستا کاری نداری من برم ؟» مش رمضون دست چربش را با تکه پارچه ی روی انارها پاک می کند.
«نه ...برو...این گوجه لهیده هارم بزار جلو مغازه» رضا جعبه ی گوجه هارا میگذارد دم در . اشک گوشه ی چشمش را پاک می کند و راه می افتد توی پیاده رو ... آن دورها کسی میخواند« ارباب خودم بز بز قندی... ارباب خودم چرا نمیخندی؟»
#آذر_نوبهاری
#داستان_کوتاه
❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
راوی```
🫂🫀🫂🫀🫂🫀🫂🫀🫂🫀
غروبی در سپیده دم☄💥
قارو قورشکمم بالا رفته بود، سکوت را صدای گریه آسیه شکست. من میتوانستم گرسنگی را تحمل کنم اما آسیه نمیتوانست. کاش دندانهای شیریاش درآمده بود و میتوانست کمی نان بخورد. هرچند نان هم این روزها گیر نمیآید. اگر نانوایی هم هنوز زنده باشد آردی پیدا نمیکند تا نان بپزد.
کاش پدر زنده بود. از زیر سنگ هم شده غذایی پیدا میکرد و نمیگذاشت گرسنه بخوابیم. آخر هم یک شب رفت تکه نانی پیدا کند و هیچ وقت برنگشت.
مادر نگذاشت پیکرش را ببینم. اما وقتی از بیمارستان برگشت گونههایش گر گرفته بود و سفیدی چشمهایش به سرخی میزد.
کاش مادر جلوی ما گریه میکرد. تا آخرین روزهایی که زنده بود به عکس بابا خیره میشد و فقط صدای گریه آسیه او را به خودش میآورد.
آسیه گرسنه بود. آن روزها شیر خشک بیشتر پیدا میشد. مادرم آسیه را به من سپرد و رفت تا شیر خشک تهیه کند. ساعتها گذشت و خبری از او نیامد. آسیه را در آغوش گرفتم و از خانه بیرون رفتم و ای کاش نمیرفتم. کاش پیکر مادر را پیدا نمیکردم. کاش آخرین تصویرم از مادر، تصویر زنی بی سر نبود.
صدای گریه آسیه دوباره مرا به خود آورد. او را در آغوش گرفتم. هرچند هنوز در آغوش گرفتنش برایم سخت است. آسیه لاغرتر شده و وزنی ندارد ولی من هم لاغرتر شدم و دستهایم دیگر توانی ندارند. اما نمیتوانم آسیه را در خانه بگذارم. اگر من هم پیش بابا و مادر بروم آسیه تنها میماند. دیگر کسی برایش نمیماند تا به او بگوید بابا و مامان چقدر مهربان بودند.
صدای انفجارها چقدر نزدیک شده است. نمیدانم چقدر زنده میمانم، سر کوچک آسیه را به سینهام می فشارم. باید برایش غذایی پیدا کنم. نمیدانم از کجا و نمیدانم چگونه اما باید پیدا کنم.
صدایی سوتمانند، نزدیک میشود. این صدا را چند بار شنیدهام. قبل از خراب شدن خانه همسایهها این صدا را شنیده بودم. به آسمان نگاه میکنم. خورشید غروب میکرد. نه! صبح است. پس این سرخی آسمان از چیست؟
آسمان آتش گرفته و گداخته است.
صدا نزدیکتر میشود. چشمهایم را میبندم و آسیه را زیر بازوانم پنهان میکنم. زمین و زمان میلرزد. دیوارها فرو میریزند. به سمت حیاط میدوم و چیزی به رویم میافتد و چشمانم سیاهی میرود.
با احساس درد چشمهایم را باز میکنم. نمیدانم چند دقیقه بیهوش بودم. سرم میسوزد. خون از لای موهایم شیاری باز میکند و روی صورتم جاری میشود.
آسیه گریه میکند. این یعنی هنوز زنده است. از میان تیرآهن و آوار، روزنهای کوچک پیداست. او را از همان روزنه بیرون میگذارم. ولی نمیتوانم خودم را بیرون بکشم. چشمان آسیه خیره به چشمانم است. با نگاهش تمنای ماندنم را دارد. دید چشمم هر لحظه کمتر میشود و صورت زیبای آسیه در نگاهم تارتر.
کاش میتوانستم به او بگویم بابا و مامان چقدر مهربان بودند. کاش میتوانستم به او بگویم در قلب کوچک برادرش چه جایگاهی دارد، حتی وقتی که دیگر نزند. کاش میتوانستم به آسیه بگویم شهرمان چقدر زیبا بود.
میدانم که آسیه شهرمان را دوباره میسازد. حتی اگر سهم من از آن شهر زیبا، سنگ قبری در کنار مزار پدر و مادرم باشد...
#علیاصغر_عبداللهزاده
#داستان_کوتاه
#غزه #فلسطین
#free_palestine 🇯🇴
🫂🫀🫂🫀🫂🫀🫂🫀🫂🫀
خون زیادی ریخته بود.ردخون را گرفتم.تا بالای دیوار،خون ریخته بود.
آرام از داخل اتاق کتاب هایم را برداشتم.پدرم هنوز خواب بود.دلم نیامد بیدارش کنم.مادرم را صدا زدم.بیرون آمد.وقتی دید بزغاله ها را برده اند،رنگش پرید«خیر نبینید الهی.حالا به بووات چه بگم».
آفتاب از پشت کوههای مُند بیرون آمده بود.باید سریع می رفتم مدرسه.سرو صدای بچه ها می آمد...
#معصومه_نعمتی
#ادبیات_نواحی #داستان_کوتاه
🐾🐏🐾🐏🐾🐏🐾🐏🐾🐏