eitaa logo
راوی```
896 دنبال‌کننده
65 عکس
20 ویدیو
3 فایل
﷽ مدرسه مهارت‌آموزی راوی #داستان_نویسی #رسانه جنگ جنگ روایت‌هاست و برنده؛ راوی‌ها! قصه خودتو خلق کن♡ خوش اومدی همکلاسی🌱 @shin_alef __________ 📒سفارش‌ کتابها و دوره‌ها>>> @ravi_adm 💎کانال رمان نویسنده https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
مشاهده در ایتا
دانلود
ما یه مسابقه داریم که همه میتونن شرکت کنن و جوایز ویژه داره
راوی```
بچه‌های قدیمی و جدید📣 همگی این صوت رو گوش کنید♥️ ادمین ثبت نام>>> @ravi_adm مهلت ثبت نام با #تخفی
🔴تاکید رهبری روی رمان https://eitaa.com/ravischool/281 🔴سفارش کتاب من()👇🏿 https://eitaa.com/ravischool/329 داستان کفشهای ♥️ https://eitaa.com/ravischool/305 موزیک ویدیوی دختر همسایه https://eitaa.com/ravischool/223 درخواست شهید از نویسندگان https://eitaa.com/ravischool/65 امر به معروف یا ابتذال؟! https://eitaa.com/ravischool/234 برندگان مسابقه با جایزه سفر 😍 https://eitaa.com/ravischool/303 اهداف و دورنمای مدرسه راوی https://eitaa.com/ravischool/117 ☆دوره داستان از صفر و خلق داستان https://eitaa.com/ravischool/136 کارگاه های مدرسه راوی https://eitaa.com/ravischool/300 من و آثار من https://eitaa.com/ravischool/290 داستان کوتاه 1 https://eitaa.com/ravischool/241 داستان کوتاه 2 https://eitaa.com/ravischool/309 داستان کوتاه 3 https://eitaa.com/ravischool/314 جلسات سواد رسانه بزودی همین‌جا برگزار می‌شود🌱 روی 👇🏿 بزنید تا عضو کانال باقی بمانید❤️
راوی```
بچه‌های قدیمی و جدید📣 همگی این صوت رو گوش کنید♥️ ادمین ثبت نام>>> @ravi_adm مهلت ثبت نام با #تخفی
🅾عزیزانم مهلت شرکت در مسابقه تا ۳۰ آبان هست و دیگه تمدید نمیشه چون قرار بوده ۱۴ مهر اختتامیه باشه و تا الان تمدید شده پس هر کس قصد شرکت داره زودتر اقدام کنه @dhuha_admin
🅾خب حالا بریم سراغ داستان‌های برنده😍😍😍 خودمم هیجان دارم! ☆اولا بگم واقعا آثار خوبی فرستاده شده بود به مرور چند مورد دیگه از آثار رو براتون میذارم که بخونید و ببینید اما در نهایت با توجه به مجموع امتیازات سه اثر به ترتیب اول، دوم و سوم شدن🌱 ♡دوما تحلیل داستان‌ها و مبنای داوری و امتیازات‌شون رو بعدا میذارم فعلا فقط خود داستانها رو میفرستم بخونید لذت ببرید واقعا هستن سربلندم کردن👑😅 ◇سوما برای همه شرکت کننده‌های مسابقه یه آپشنی درنظر گرفتم که بعدا میگم🤓 آماده اید؟!
🪷🩵🪷🩵🪷🩵 به نام خدا «بارش شهابی» دستش را از روی شکمش برداشت. نگاهی به کف دستش انداخت. هم رنگ لاله‌ها شده بود؛ لاله های سرخی که سرتاسر دشت روییده بودند. پلک‌هایش را به هم فشار داد و چینی روی صورتش افتاد. دست خون آلودش را داخل جیبش برد و پاکتی را بیرون آورد. داخل پاکت یک عکس بود و یک نامه‌. نامه را به صورتش نزدیک کرد. مهتاب به خطوط نامه افتاده بود. «سلام داداش، حالت خوبه؟ دیروز بالاخره تونستم جدول ضرب رو حفظ کنم. کلمه«بالاخره» رو تازه یاد گرفتم. دیشب مامان ماکارونی درست کرد. خیلی خوشمزه بود ولی دلم نیومد ته دیگش رو بخورم. ای کاش بودی و سر ته دیگ باهات دعوا می‌کردم، اون وقت بهم می‌چسبید. هرچی به بابا و مامان گفتم که برات نامه بنویسن قبول نکردن. ولی بخشیدنت، دلشون برات تنگ شده. چون مامان دیگه فسنجون درست نمیکنه. بابا هم دیگه حوصله اوشین دیدن نداره، چند روزه که کارخونه نرفته، از سفر دوبی هم خبری نیست. چند وقت پیش جسیکا تلفن کرد. مامان گفت که حالا حالا‌ها نمیخوای برگردی آمریکا، اونم دیشب حلقه نامزدی و این عکس رو پس فرستاد. سنجاق سری که برام خریدی رو استفاده نمی کنم. می ترسم خراب شه، گذاشتمش روی طاقچه، اون قدر نگاهش میکنم تا خوابم ببره. میخوام وقتی میام استقبالت روی سرم بذارم. هر شب ساعت ده و ده دقیقه با تلسکوپت ستاره‌ها رو می‌بینم. مطمعنم( نمی‌دونم چه طور نوشته میشه! امیدوارم درست نوشته باشم.) تو هم قرارمون رو فراموش نکردی. هر شب پشت هر ستاره‌ای لبخند تو رو می‌بینم. اونجا بهت تلسکوپ میدن؟ راستی! تلویزیون می‌گفت بیست و نهم این ماه بارش شهاب سنگه. ساعت ده و ده دقیقه، همون ساعت قرارمون. میدونم که از دستش نمیدی. خیلی دلم تنگ شده برات داداش شهاب، زودتر برگرد. اینجا هیچ چیز بدون تو به من نمی‌چسبه. باور کن دیگه نمی‌تونم بچه‌های کوه آلپ و علی کوچولو رو ببینم. بدون تو همه چی غمگینه، حتی کارتون‌ها. زیاد غذا بخور، آخرین عکسی که فرستادی خیلی لاغر شده بودی. مگه اونجا بهت فسنجون و ماکارونی نمیدن؟ منتظرم که برگردی تا جدول ضرب رو ازم بپرسی، غلط املاهام رو بگیری، نقاشی‌هام رو نگاه کنی. سر ته دیگ باهات دعوا کنم و تو هم مثل همیشه ته دیگ بزرگ‌تر رو به من بدی. به امید برگشتنت، آبجی کوچیکه پرحرفت، ستاره» لبخندی زد و نامه را بوسید. با انگشت خون آلودش خطی زیر کلمه «مطمعن» کشید. عکس را به صورتش نزدیک کرد. جسیکا بود و خودش. کتاب ذرات و جهان هستی کایل کارکلند در دستش بود. آخرین هدیه جسیکا. عکس را برگرداند. پشت عکس نوشته شده بود. Stanford University، 1982 نگاهی به آسمان انداخت. پر ستاره‌تر از همیشه بود. اسلحه‌اش را روی زمین گذاشت. چفیه را از دور گردنش باز کرد. نگاهی به لاله‌های سرخ رنگ انداخت. دست خونی‌اش را روی گل‌ها کشید. لاله‌ها سرخ‌تر شدند. از لب‌های ترک خورده‌اش قطره خونی چکید. قمقمه‌اش را برداشت و به لبانش نزدیک کرد. اشک از چشمش جاری شد و بر گونه‌ غبار گرفته‌اش ردی گذاشت. لبخندی زد و قمقمه را پائین آورد. آب قمقمه را پای لاله‌ها ریخت. کنار لاله‌ها دراز کشید. نور مهتاب روی صورتش افتاد. نگاهی به آسمان انداخت. ستاره‌ها درخشان‌‌تر و زیباتر‌ از همیشه بودند. لبخندی زد و چشمانش را بست. بارش شهابی شروع شد. 🪷🩵🪷🩵🪷🩵