🪷🩵🪷🩵🪷🩵
به نام خدا
«بارش شهابی»
دستش را از روی شکمش برداشت. نگاهی به کف دستش انداخت. هم رنگ لالهها شده بود؛
لاله های سرخی که سرتاسر دشت روییده بودند.
پلکهایش را به هم فشار داد و چینی روی صورتش افتاد.
دست خون آلودش را داخل جیبش برد و پاکتی را بیرون آورد. داخل پاکت یک عکس بود و یک نامه.
نامه را به صورتش نزدیک کرد. مهتاب به خطوط نامه افتاده بود.
«سلام داداش، حالت خوبه؟ دیروز بالاخره تونستم جدول ضرب رو حفظ کنم. کلمه«بالاخره» رو تازه یاد گرفتم.
دیشب مامان ماکارونی درست کرد.
خیلی خوشمزه بود ولی دلم نیومد ته دیگش رو بخورم.
ای کاش بودی و سر ته دیگ باهات دعوا میکردم، اون وقت بهم میچسبید.
هرچی به بابا و مامان گفتم که برات نامه بنویسن قبول نکردن.
ولی بخشیدنت، دلشون برات تنگ شده.
چون مامان دیگه فسنجون درست نمیکنه.
بابا هم دیگه حوصله اوشین دیدن نداره، چند روزه که کارخونه نرفته، از سفر دوبی هم خبری نیست.
چند وقت پیش جسیکا تلفن کرد.
مامان گفت که حالا حالاها نمیخوای برگردی آمریکا، اونم دیشب حلقه نامزدی و این عکس رو پس فرستاد.
سنجاق سری که برام خریدی رو استفاده نمی کنم.
می ترسم خراب شه، گذاشتمش روی طاقچه، اون قدر نگاهش میکنم تا خوابم ببره. میخوام وقتی میام استقبالت روی سرم بذارم.
هر شب ساعت ده و ده دقیقه با تلسکوپت ستارهها رو میبینم.
مطمعنم( نمیدونم چه طور نوشته میشه! امیدوارم درست نوشته باشم.) تو هم قرارمون رو فراموش نکردی.
هر شب پشت هر ستارهای لبخند تو رو میبینم. اونجا بهت تلسکوپ میدن؟
راستی! تلویزیون میگفت بیست و نهم این ماه بارش شهاب سنگه.
ساعت ده و ده دقیقه، همون ساعت قرارمون. میدونم که از دستش نمیدی.
خیلی دلم تنگ شده برات داداش شهاب، زودتر برگرد. اینجا هیچ چیز بدون تو به من نمیچسبه.
باور کن دیگه نمیتونم بچههای کوه آلپ و علی کوچولو رو ببینم.
بدون تو همه چی غمگینه، حتی کارتونها.
زیاد غذا بخور، آخرین عکسی که فرستادی خیلی لاغر شده بودی.
مگه اونجا بهت فسنجون و ماکارونی نمیدن؟
منتظرم که برگردی تا جدول ضرب رو ازم بپرسی، غلط املاهام رو بگیری، نقاشیهام رو نگاه کنی.
سر ته دیگ باهات دعوا کنم و تو هم مثل همیشه ته دیگ بزرگتر رو به من بدی.
به امید برگشتنت،
آبجی کوچیکه پرحرفت، ستاره»
لبخندی زد و نامه را بوسید.
با انگشت خون آلودش خطی زیر کلمه «مطمعن» کشید.
عکس را به صورتش نزدیک کرد.
جسیکا بود و خودش. کتاب ذرات و جهان هستی کایل کارکلند در دستش بود.
آخرین هدیه جسیکا.
عکس را برگرداند. پشت عکس نوشته شده بود.
Stanford University، 1982
نگاهی به آسمان انداخت.
پر ستارهتر از همیشه بود.
اسلحهاش را روی زمین گذاشت.
چفیه را از دور گردنش باز کرد.
نگاهی به لالههای سرخ رنگ انداخت.
دست خونیاش را روی گلها کشید. لالهها سرختر شدند.
از لبهای ترک خوردهاش قطره خونی چکید. قمقمهاش را برداشت و به لبانش نزدیک کرد. اشک از چشمش جاری شد و بر گونه غبار گرفتهاش ردی گذاشت.
لبخندی زد و قمقمه را پائین آورد.
آب قمقمه را پای لالهها ریخت.
کنار لالهها دراز کشید.
نور مهتاب روی صورتش افتاد. نگاهی به آسمان انداخت.
ستارهها درخشانتر و زیباتر از همیشه بودند. لبخندی زد و چشمانش را بست.
بارش شهابی شروع شد.
#داستان_کوتاه
#جنگ #دفاع_مقدس
#علیاصغرعبداللهزاده
🪷🩵🪷🩵🪷🩵
دکتر خودش را به میز نزدیکتر کرد.
اشک از گوشه چشم مرد جاری شد. چانهاش شروع به لرزیدن کرد.
چشمهایش را گشود و موسیقی را قطع کرد.
دکتر که به میز رسیده بود سرش را به طرف مرد برگرداند.
مرد بلند شد و سرش را کمی به طرفین تکان داد.
- «نه! من مثل تو نیستم، من یه جنایتکار نیستم، فقط یه پدرم. فقط میخواستم ببینم پسرم آخرین لحظاتش رو چطور گذرونده. میخواستم دست و پا زدن برای زنده موندن رو تجربه کنی. تنگی نفس، سرفه کردن، عرق کردن و سوختن گلو رو حس کنی.»
گوشی دکتر را با دستمال برداشت.
سرش را برگرداند و به سمت در اتاق حرکت کرد.
- «الو! اورژانس؟»
صدای چند گلوله شنیده شد.
در کمرش احساس سوزش شدیدی کرد.
دستش را به چهارچوب در گرفت. به دیوار تکیه داد و روی زمین نشست.
دکتر اسلحه را که از کشوی میز برداشته بود، پایین آورد.
- «ترجیح میدم بمیرم ولی نذارم اعتبارم رو بگیری.»
مرد صورتش را از درد جمع کرد و لبخندی زد.
- «من بهت دروغ گفتم. حق انتخابی وجود نداره، تو محکومی به رنج تدریجی.»
دکتر چشمانش را ریز کرد.
مرد به آرامی پلک زد.
- «قبل از اینکه وارد اتاق بشم به پلیس زنگ زدم. اون قدر ریتالین تقلبی توی مطب جاسازی کردم که دیگه یه روز آفتابی رو نبینی. با حق انتخاب، میخواستم بهت امید بدم تا طعم ناامیدی رو بچشی.»
مرد دستش را روی سینهاش گذاشت. گلوله از بدنش عبور کرده بود. نگاهی به دست خونیاش انداخت و لبخند دنداننمایی زد.
- «دیگه هیچی من رو بیشتر از دیدار عزیزانم خوشحال نمیکنه.»
نگاهش را به دکتر دوخت.
- «ممنون از لطفت.»
وزش باد پرده را کنار زد. نور سرخ رنگ خورشید به صورت مرد تابید. سرش را به سمت پنجره چرخاند. لبخندش عمیقتر شد و چشمهایش را به آرامی بست.
دکتر اسلحه را به شقیقهاش نزدیک کرد. دستش میلرزید. صورتش از اشک پر شد. چشمهایش را بست. صدای آژیر پلیس شنیده میشد. پلکهایش را به هم فشار داد. انگشتش روی ماشه بود. صدای پای چند نفر از راهپله شنیده میشد. صورتش از عرق خیس شده بود. دستانش شل شد و اسلحه را به زمین انداخت.
نگاهی به پیکر بی جان مرد انداخت.
-«آمادهام، برای رنج تدریجی!»
#علیاصغرعبداللهزاده
#داستان_کوتاه
🎩🔮🎩🔮🎩🔮🎩🔮🎩