قسمت دوم
روی صندلی نشست. تلگرام را باز کرد. چند پیام خوانده نشده از لاله داشت.
نگاهی به پروفایل رسول انداخت. کنار نامش نوشته بود.
«آخرین بازدید در این هفته.»
گوشه چشمش را پاک کرد و شروع کرد به نوشتن.
سلام، حالت خوبه؟
تصمیم گرفتم باهات حرف بزنم. چقدر این چندروز زود گذشت! منتظر بودم این شلوغیها تموم بشه تا من بمونم و تو. حالا راحت میتونم باهات حرف بزنم، برات شعر بفرستم، کلیپهای جالب، جوکهای خندهدار...
قراره کلی با هم خوش بگذرونیم...
*
کتاب را بست. دستی روی چشمهایش کشید. گوشی را برداشت و تلگرام را باز کرد.
پیامهای خوانده نشده از لاله همچنان به چشم میخورد.
چند کانال جدید عضو شده بود. کانالهایی که به مادر شدن کمک میکرد. نام لاله کم کم پایین رفته بود. اما آیدی رسول را سنجاق کرد. بالاتر از همه.
کنار نام رسول نوشته شده بود.
«آخرین بازدید، ظرف یک ماه پیش.»
سلام رسول،
امروز صبح رفتم دکتر، حال مسافرمون خوبه، نگران نباش.
درسها هم یه کم سخته ولی میگذره.
کلیپی که دیشب فرستادم خنده دار بود؟ من که میدونم حتی اگه خندهدار هم نبود میخندیدی! مثل وقتهایی که برات جوکهای بی مزه تعریف میکردم.
دیشب آخرین قسمت سریال بود. ولی زدم شبکه سه تا با هم ال کلاسیکو رو ببینیم. نفهمیدم کی به کیه ولی مهم اینه که تو دوست داشتی.
*
دستش را روی کمر گرفت و روی تخت دراز کشید. حرکاتش کند شده بود.
گوشی را برداشت و تلگرام را باز کرد.
نام لاله آنقدر به پایین صفحه رفته بود که دیده نمیشد.
نگاهی به عکس پروفایل رسول انداخت. لبخندش تکراری نمیشد. به تازگی گلی تازه شکفته در بهار بود.
کنارش نامش نوشته بود.
«آخرین بازدید چند ماه پیش»
سلام بابا رسول!
دخترمون داره برای به دنیا اومدن لحظه شماری میکنه. به مامانت گفتم که تو هستی ولی بازم اصرار داره این چندروز کنارم باشه.
جای پدر و مادرم خالی، چقدر دوست داشتن نوهشون رو ببین!
از دانشگاه مرخصی گرفتم. ولی توی خونه دارم میخونم تا عقب نیفتم.
به نظرت اسم دخترمون رو چی بذاریم؟
***
صدای گریه بلند شد. جزوه سیمیاش را بست. وارد اتاق شد و ریحانه را در آغوش گرفت.
به آرامی دست روی کمر کودک کشید و برایش لالایی زمزمه کرد. چند قدم حرکت کرد و کمی تکانش داد تا کودک به خوابی عمیق فرو برود.
روبه روی آینه رسید. سر ریحانه روی شانهاش افتاده بود. موهای کوتاه خرمایی رنگش به رسول رفته بود. گونههایش سرخ بودند و پُر.
از چشمهای نیمه بازش دریای آبی چشمان رسول پیدا بود.
به آهستگی روی زمین نشست و پاهایش را دراز کرد. با یک دست بالشت کوچک صورتی را روی پایش گذاشت.
با احتیاط ریحانه را روی بالشت خواباند. کودک ابروهایش را در هم کشید. ولی خیلی زود لبخندی زد و لثههای بی دندانش را نشان داد. چالی کوچک روی گونههایش افتاد. مثل لبخندهای رسول. شاید خواب عزیزی را میدید.
گوشی را برداشت و تلگرام را باز کرد.
کنار نام رسول نوشته شده بود.
«آخرین بازدید خیلی وقت پیش»
سلام رسول، دخترت همش خوابه، انگار توی خواب بیشتر بهش خوش میگذره.
گاهی توی خواب میخنده، حتماً توی خواب کسی رو میبینه که دلش نمیخواد بلند شه.
بهش بگو یه کم چشمهاش رو باز کنه. چشمهای تو رو داره، وقتی نگاهم میکنه انگار تو داری نگاه میکنی.
فردا امتحان دارم. ریحانه رو فرشته نگه میداره، هرچند که تو مواظبشی.»
نگاهی به پیامهای قبلی انداخت. هیچ کدام تیک دوم نخورده بود. پلکهایش لرزید و قطره اشکی از روی گونهاش سُر خورد و روی صفحه گوشی غلتید.
«میدونم پیامم رو میخونی و تیک دوم زده میشه، باور دارم بالای صفحه و کنار اسمت، همیشه دایره آبی هست و کنارش نوشته شده درحال نوشتن.
ای کاش میتونستم پیامهات رو بخونم، ای کاش یه بار دیگه آنلاین شدنت رو میدیدم. تا ابد منتظر تیک دوم میمونم.
گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
برخاستی که بر سر آتش نشانیم»
از تلگرام بیرون آمد.
نگاهی به تصویر زمینه گوشی انداخت.
زیر چهره خندان رسول نوشته شده بود.
آتش نشان شهید رسول آذری...
#علیاصغر_عبداللهزاده
#داستان_کوتاه #شهید
🩷🪽🩷🪽🩷🪽🩷🪽
راوی```
🫂🫀🫂🫀🫂🫀🫂🫀🫂🫀
غروبی در سپیده دم☄💥
قارو قورشکمم بالا رفته بود، سکوت را صدای گریه آسیه شکست. من میتوانستم گرسنگی را تحمل کنم اما آسیه نمیتوانست. کاش دندانهای شیریاش درآمده بود و میتوانست کمی نان بخورد. هرچند نان هم این روزها گیر نمیآید. اگر نانوایی هم هنوز زنده باشد آردی پیدا نمیکند تا نان بپزد.
کاش پدر زنده بود. از زیر سنگ هم شده غذایی پیدا میکرد و نمیگذاشت گرسنه بخوابیم. آخر هم یک شب رفت تکه نانی پیدا کند و هیچ وقت برنگشت.
مادر نگذاشت پیکرش را ببینم. اما وقتی از بیمارستان برگشت گونههایش گر گرفته بود و سفیدی چشمهایش به سرخی میزد.
کاش مادر جلوی ما گریه میکرد. تا آخرین روزهایی که زنده بود به عکس بابا خیره میشد و فقط صدای گریه آسیه او را به خودش میآورد.
آسیه گرسنه بود. آن روزها شیر خشک بیشتر پیدا میشد. مادرم آسیه را به من سپرد و رفت تا شیر خشک تهیه کند. ساعتها گذشت و خبری از او نیامد. آسیه را در آغوش گرفتم و از خانه بیرون رفتم و ای کاش نمیرفتم. کاش پیکر مادر را پیدا نمیکردم. کاش آخرین تصویرم از مادر، تصویر زنی بی سر نبود.
صدای گریه آسیه دوباره مرا به خود آورد. او را در آغوش گرفتم. هرچند هنوز در آغوش گرفتنش برایم سخت است. آسیه لاغرتر شده و وزنی ندارد ولی من هم لاغرتر شدم و دستهایم دیگر توانی ندارند. اما نمیتوانم آسیه را در خانه بگذارم. اگر من هم پیش بابا و مادر بروم آسیه تنها میماند. دیگر کسی برایش نمیماند تا به او بگوید بابا و مامان چقدر مهربان بودند.
صدای انفجارها چقدر نزدیک شده است. نمیدانم چقدر زنده میمانم، سر کوچک آسیه را به سینهام می فشارم. باید برایش غذایی پیدا کنم. نمیدانم از کجا و نمیدانم چگونه اما باید پیدا کنم.
صدایی سوتمانند، نزدیک میشود. این صدا را چند بار شنیدهام. قبل از خراب شدن خانه همسایهها این صدا را شنیده بودم. به آسمان نگاه میکنم. خورشید غروب میکرد. نه! صبح است. پس این سرخی آسمان از چیست؟
آسمان آتش گرفته و گداخته است.
صدا نزدیکتر میشود. چشمهایم را میبندم و آسیه را زیر بازوانم پنهان میکنم. زمین و زمان میلرزد. دیوارها فرو میریزند. به سمت حیاط میدوم و چیزی به رویم میافتد و چشمانم سیاهی میرود.
با احساس درد چشمهایم را باز میکنم. نمیدانم چند دقیقه بیهوش بودم. سرم میسوزد. خون از لای موهایم شیاری باز میکند و روی صورتم جاری میشود.
آسیه گریه میکند. این یعنی هنوز زنده است. از میان تیرآهن و آوار، روزنهای کوچک پیداست. او را از همان روزنه بیرون میگذارم. ولی نمیتوانم خودم را بیرون بکشم. چشمان آسیه خیره به چشمانم است. با نگاهش تمنای ماندنم را دارد. دید چشمم هر لحظه کمتر میشود و صورت زیبای آسیه در نگاهم تارتر.
کاش میتوانستم به او بگویم بابا و مامان چقدر مهربان بودند. کاش میتوانستم به او بگویم در قلب کوچک برادرش چه جایگاهی دارد، حتی وقتی که دیگر نزند. کاش میتوانستم به آسیه بگویم شهرمان چقدر زیبا بود.
میدانم که آسیه شهرمان را دوباره میسازد. حتی اگر سهم من از آن شهر زیبا، سنگ قبری در کنار مزار پدر و مادرم باشد...
#علیاصغر_عبداللهزاده
#داستان_کوتاه
#غزه #فلسطین
#free_palestine 🇯🇴
🫂🫀🫂🫀🫂🫀🫂🫀🫂🫀