بعد از آن روز دیگر بچه ها را ندیدم تا همان شبی که صبحش عزیزه مرد.
نیمه های شب بود.در خانه را زدند.بچه های غلام بودند.لباسم را می کشیدند و گریه می کردند«بیا خاله...»غلام را صدا زدم.به زور بیدارش کردم«خودت برو،قرصاش بده.حتما دردش زیاده.امشب خواهرش نیست!مادرش مریض شده..»
هوا شرجی بود و گرم.بچه ها هر دو دستم را محکم گرفته بودند.می ترسیدند.صدای سگ ها می آمد.تا خانه ی عزیزه فاصله ی زیادی نبود.ما همه در یک حیاط بزرگ زندگی می کردیم.در خانه باز بود.عزیزه ساکت بود.حتی از درد نمی نالید.نور لامپ اذیتش می کرد.لامپ را خاموش کردم.آن یکی لامپ را روشن کردم.از آن صورت سرخ و سفید چیزی نمانده بود.تکیده بود و رنگش شده بود سفید،مثل گچ.نمی توانست حرف بزند.آب از از هر دو چشمش سرازیر شد روی بالشش.دستپاچه شدم.قرص ها بالای سرش بود.دهانش دیگر باز نمی شد.به من و بچه ها نگاه کرد.بچه ها را در بغل گرفتم.چسبیده بودند به من.گریه می کردند...
صدای اذان صبح را شنیدم.ساعت چهار صبح بود.بچه ها توی بغلم خواب رفته بودند.به سختی بلند شدم.نگاهی به عزیزه انداختم.بی حرکت مانده بود.چشمانش نیمه باز بود.ترسیده بودم.خودم را رساندم به غلام.هنوز خواب بود...صدای جیغ های خواهر عزیزه را شنیدم.غلام را بلند کردم«فک کنم عزیزه تمام کرده»غلام دستپاچه شد.سریع خودمان به آن جا رساندیم.خواهر عزیزه راهمان نمی داد.غلام عصبانی شد.با دست هولش داد داخل.بچه ها خواب بودند.ول کن نبود.دوباره آمد سمت ما.این دفعه هولش داد بیرون در.جیغ می زد.موهایش را می کشید«کشتنش،کشتنش.خواهر جوون مرگم...»هوا روشن شده بود.همسایه ها یکی یکی می آمدند...غلام رفت سمت عزیزه.ملافه را کشید.دو دستی می کوبید به سرش.با صدای بلند گریه می کرد.چشمان عزیزه بسته بود.نور دیگر اذیتش نمی کرد.باریکه ی نور آفتاب افتاده بود روی صورتش...
#معصومه_نعمتی
#داستان_کوتاه #ادبیات_نواحی
#ادبیات_بومی #بوشهر
🪔🍈🪔🍈🪔🍈🪔