انجمن روایتگران فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۴٧ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف شمع
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۴٨ شهید عبدالحسین برونسی ماشین لباسشویی راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا برای مرخصی از جبهه به مشهد آمدم،  در حالیکه عبدالحسین هنوز در منطقه بود. صبح روز بعد به مقر سپاه در ملک آباد رفتم. یکی از مسئولین رده بالا بمن گفت: به هر کدوم از فرماندهان وسیله ای داده اند.  یک ماشین لباسشویی هم سهم آقای برونسی شده است. حالا که ایشان در مشهد حضور ندارد می‌توانید شما زحمت آن را بکشید و به خانه‌اش ببرید؟. من میدانستم که حاجی اگر حضور داشت به هیچ عنوان آن را قبول نمیکرد. پیش خودم گفتم: الان موقعیت خوبی هست، تا حاجی خودش حضور ندارد، باید که این لباسشویی را به خانه او ببرم. به این ترتیب وقتی حاجی خبر دار می شد،  در مقابل عمل انجام شده قرار میگرفت و دیگر نمی توانست کاری بکند. برای همین به آن مسئول گفتم: با کمال میل من این کار را انجام می دهم. ماشین لباسشویی را پشت یک وانت گذاشتم و سریع آن را به خانه عبدالحسین رساندم. بعداً که حاجی از موضوع ماشین لباسشویی خبردار شد و فهمیده بود که قضیه از کجا آب خورده است یک راست آمده بود سراغ من. من هیچوقت عصبانیت و ناراحتی او را به آن شدت ندیده بودم.  با صدایی که میلرزید گفت: شما به چه اجازه به خونه من ماشین لباسشویی آوردی؟. من انتظار همچین برخوردی را نداشتم و هول کرده بودم با دستپاچگی گفتم: از طرف بالا به من دستور دادند. ناراحت و عصبانی تر از قبل گفت: عذر بدتر از گناه است. همین حالا می آیی و آنرا برمیداری و به همان جایی میبری که آن را آوردی!. کم کم به خودم مسلط شدم و گفتم: حالا مگر چی شده که اینجوری داری زمین و آسمان را به هم میدوزی حاج آقا!. خوب این یک چیزه کوچکه و حقت بوده که به تو داده اند. در جواب گفت: تو میخواهی اجر من را از بین ببری!. ما برای چیز دیگه می رویم جنگ. ما داریم به وظیفه شرعی و دینیمان عمل می‌کنیم؛ همین چیزها است که ممکنه ما را از مسیر منحرف کند. آهی از ته دل کشید، نگاهش را به طرف دیگر انداخت و خیره طرف دیگری را نگاه می کرد. سپس گفت: در ضمن همین حقوقی را هم که من می گیرم،  مطمئن نیستم که حق من باشد! اصلاً اوقاتی هم که به مرخصی می آیم، باید بروم کار کنم و خرج خانواده را در بیاورم. همواره بر من واجب است که به جبهه ها بروم و آنجا خدمت هم بکنم. حالا تو چگونه به خودت اجازه دادی که این لباسشویی را به خانه من بیاوری؟. این کار از تو بعید بود،آقا سید!. در نهایت زیر بار نرفت محکم و جدی گفت: خودت آن را آوردی خودت هم میایی آن را میبری. من که دیدم اینطور شد با لجبازی گفتم: اون ماشین حق زن و بچه شماست و باید در خانه شما بماند. موقع خداحافظی و در حال رفتن گفت: ما به اون دست  نمیزنیم تو باید بیایی و آن را ببری!. پیش خود گفتم:اگر من در هر موردی حرف او را گوش کنم، در این مورد دیگر زیر باره این حرفش نخواهم رفت. در نهایت هم همینطور شد؛ با آن، برخوردش، برای جابجایی لباسشویی، من اصلاً زیر بار نرفتم. خدا او را رحمت کند، عبدالحسین هم به خانمش گفته بود نباید ماشین را از توی کارتنش در بیاوریم. تا زمان شهادتش، ماشین همانطور در کارتون باقی ماند و اصلاً کسی با آن دست نزد. بعد از شهادتش، آن ماشین را با یک ماشین لباسشویی نوع جدیدتر عوض کردم و ماشین جدید را  برای خانواده اش بردم.. ادامه دارد... صلوات