#پارت۳۷
#دختࢪبسیجے
به چهره ی نگرانش خیره شدم و پرس یدم :مشکلی پیش اومده؟
با نگرانی جواب داد:نه!.. یعنی آره.
_بالخره آره یا نه؟
_آره.
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:راستش از حساب شرکت پول برداشت شده ولی این که به کدوم شماره حساب ریخته شده
مشخص نیست.
_یعنی چی که مشخص نیست؟
_یعنی اینکه شماره حساب مقصد از حافظه ی س یستم پاک شده.
_مگه می شه؟ حاال مبلغش چقدره؟
_۱۰۰......میلیون!.....تومن.....
از صبحه دارم بررسی میکنم هر حسابی رو هم که به ذهنم رسیده گشتم ولی بی فایده بود
نفسم رو بی رون دادم و گفتم : باشه خودم بررس ی م ی کنم ببینم چی شده تو برو به کارت برس.
آرام با تردید و اضطراب از اتاق خارج شد و من با رفتنش پیش اکبری رفتم و ازش خواستم ته و تو ی ماجرا رو در ب یاره و خبرش
رو بهم می ده.
اون روز پرهام به شرکت نیومده بود و خبری هم ازش نداشتم و هر چی هم که بهش زنگ می زدم بی فایده بود و گوش یش در
دسترس نبود.
به خیال ای نکه این مشکل ی ه مشکل جزئی توی جابه جایی پول بوده به اتاقم برگشتم و به ادامه ی کارم مشغول شدم که مدت ی
نگذشت که اکبری با یه کاغذ تو ی دستش وارد اتاق شد و کاغذ رو روی میز و جلوی من گذاشت.
با تعجب نگاهش کردم و پرس یدم: این چیه؟
_من س یستم اتاق آقای سهراب ی که س یستم های اتاق حسابداری بهش متصلن رو بررس ی کردم و شماره حسابی رو که پول بهش
واریز شده رو در آوردم.
کاغذ رو به دست گرفتم و نگاهی به شماره حساب انداختم و گفتم:خب این برای کدوم بخشه؟
_ بهتره خودتون ببینید این ی شماره حدیده و برای اولین بار وارد سیستم شده
برای اینکه بفهمم شماره حساب متعلق به کیه گوش یم رو در آوردم و از طریق همراه بانک، مبلغ ی رو به همون شماره پول واریز
کردم که با دیدن اسم آرام محمد ی به عنوان نام صاحب شماره حساب چشمام تا آخری ن حد ممکن باز شد و با تعجب به اسمش
خیره شدم.
برای اینکه مطمعن بشم اشتباه نشده چند بار دیگر هم ای ن کار رو تکرار کردم و با تعجب رو به اکبر ی که روبه روم وایستاده بود
گفتم:این غیر ممکنه!
_راستش من هم اولی که اسمش رو دیدم باورم نشد و برا ی همین هم فقط شماره حساب رو بهتون دادم تا خودتون ببینید .
با عصبانیت میز رو دور زدم و به سمت اتاق پرهام پاتند کردم و وارد اتاقش شدم و پشت س یستم نشستم و خودم همه چی رو
چک کردم.
با تعجب و عصبانیت به اسم آرام تو ی مانیتور کامپیوتر رو ی میز پرهام خی ره بودم و باورم نمی کردم که آرام همچی ن کاری رو
کرده باشه.
روبه اکبر ی که به دنبالم به اتاق پرهام اومده بود گفتم:تو مطمعنی این درسته.
_من نمی دونم آقا!
داد زدم : پس تو چی میدونیییییی؟؟!!
#ادامہداࢪد...