🌷
#رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥
قسمت
#صد_و_چهل_هشتم
دسته گل
از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم👌
پرواز هم با تاخیر به زمین🛬 نشست روی صندلی بند نبودم ...😢
دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود😔 انرژی و شیطنت های کودکانه اش ... ⚡️🏃♀
هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود ...👌
توی سالن بالا و پایین می رفتم🚶♂ با یه دسته گل 💐و تسبیح به دست📿 برای اولین بار ... تازه اونجا بود که فهمیدم⚡️ چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت😢 حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی ...
پرواز نشست ... ✈️
و مسافرها با ساک می اومدن🚶♂ از دور، چشمم بین شون می دوید تا به الهام افتاد👀 همراه مادر، داشت می اومد ،
قد کشیده بود ...😍
نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد ...⚡️شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید ...👌
مادر، من رو دید ...👀
و پهنای صورتم لبخند بود😊 لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام ... یخ کرد ...😢 آروم به من و گل های توی دستم نگاه کرد👀 الهامی که عاشق گل بود ...
برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم🤔 کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهر کوچیکم ...⚡️اما اون لحظه نمی دونستم ... دست بدم؟ 😢 روبوسی کنم؟ ... بغلش کنم؟ ... یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش❄️ کفایت می کرد؟ ...
کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش😊
- الهام خانم ، داداش ... خوش اومدی
چند لحظه بهم نگاه کرد👀 خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت ...💐
سرم رو بالا آوردم ...🙄
و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد ...👀
حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود ...❄️
تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم😢نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند ...
- دیگه جلوتر از این نرو
تا همین حد کافیه ...👌
ادامه دارد ...
📚 نویسنده: شهید
مدافع حرم طاهاایمانی