رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌بر‌ابراهیم۱🌷 پارت۶📚 روزی حلال پيامبراعظم ميفرمايــد: (فرزندانتان
پارت۷📚 روزی حلال یادم هست که در همان سال های پایانی دبستان ، ابراهیم کاری کرد که پدر عصبانی شد و گفت : ابراهیم برو بیرون ، تا شب هم برنگرد . ابراهیم تا شب به خانه نیامد . همه خانواده ناراحت بودند که برای ناهار چه کرده . اما روی حرف پدر حرف نمی زدند . شب بود که ابراهیم برگشت . با ادب به همه سلام کرد . بلافاصله سوال کردم : ناهار چیکار کردی داداش؟! پدر در حالی که هنوز ناراحت نشان می داد اما منتظر جواب ابراهیم بود . ابراهیم خیلی آهسته گفت : تو کوچه راه می رفتم ، دیدم یه پیرزن کلی وسائل خریده ، نمی دونه چیکار کنه و پطوری بره خونه . من هم رفتم کمک کردم . وسایلش را تا منزلش بردم . پیرزن هم تشکر کرد و سکه پنج ریالی به من داد . نمی خواستم قبول کنم ولی خیلی اصرار کرد . من هم مطمئن بودم این پول حلاله ، چون براش زحمت کشیده بودم . ظهر با همان پول نان خریدم و خوردم . پدر وقتی ماجرا را شنید لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بست . خوشحال بود که پسرش درس درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزی حلال اهمیت می دهد .دوستی پدر با ابراهیم از رابطه پدر و پسر فراتر بود . محبتی عجیب بین آن دو برقرار بود که ثمره آن در رشد شخصیتی این پسر مشخص بود . اما این رابطه دوستانه زیاد طولاتی نشد! ابراهیم نوجوان بود که طعم خوش حمایت های پدر را از دست داد . در یک غروب غم انگیز سایه سنگین یتیمی ره بر سرش احساس کرد . از آن پس مانند مردان بزرگ به زندگی ادامه داد . آن سال ها بیشتر دوستان و آشنایان به او توصیه می کردند به سراغ ورزش برود . او هم قبول کرد .