✍دوره آموزشی بودیم.
▫️شبها باید نگهبانی میدادیم.
▪️پستها معمولاً یک ساعتی بود.
💢پست علی اوایل شب بود اما من چند بار که از خواب بیدار شدم و رفتم بیرون علی مرتب سر پست نگهبانی بود.
💭صبح دیدم چشمهای علی قرمز شده علت را از او پرسیدم اما درست جواب نمیداد.
⭕️در نهایت متوجه شدم که آن شب نفرات بعد از علی برای نگهبانی از خواب بیدار نشدند و علی تا خود صبح یکسره نگهبانی داده.
🗯هر کس جای او بود حتماً میرفت و بچهها را بیدار میکرد یا اگر یک ساعت بیشتر پست میداد حتماً کلی غرغر میکرد.
🔰 اما علی حتی اجازه نداد من بروم و به پاسبخش چیزی بگویم!
🔹در بقیه مسائل هم همینطور بود.
🔸 در گرفتن جیرههای غذایی و سایر امکانات هم همیشه جزو آخرین نفرات بود و در کمک کردن به بچهها همیشه اولین نفر بود.
▫️دوره آموزشی یک دوره خسته کننده است و معمولاً بچهها کم میآورند.
▪️ چون باید چند ماه از شهر و خانواده دور باشند.
⭕️به همین دلیل هم معمولاً بچههای هر شهری همدیگر را پیدا میکردند و با هم بودند.
💢بعضیها هم که همشهری نداشتند تنها میماندند.
💭علی یکی از کسانی بود که خودش را به همه بچهها نزدیک میکرد و سعی داشت هر طور که میتواند روحیه بچهها را حفظ کند.
🔰با آنها حرف میزد و به همه انرژی میداد.
🗯حتی یک بار در مدت کوتاهی که به مرخصی رفته بود
آرایشگری یاد گرفته بود.
🔹بعد از آن هر کدام از بچهها نیاز به اصلاح داشت؛ علی انجام میداد.
🔸موقع اصلاح سر و صورت بچهها هم با آنها شوخی میکرد تا روحیهشان حفظ شود.
راوی:
همرزم شهید
برگرفته از کتاب:
#تنها_در_باغ_زیتون
#شهید_علی_سعد
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea