✍زمانی که در تهران بودیم؛ علی بعضی روزها به مسجد می رفت و برای بچه ها کلاس قرآن می گذاشت. 💢پیشنهادش را خودش به مسجد محل داده بود و آن ها هم با کمال میل پذیرفته بودند که علی مسئولیت برگزاری این کلاس ها را بر عهده بگیرد و بچه ها؛ بخشی از اوقات فراغتشان را در مسجد و در کلاس قرآن علی بگذرانند. 💯بعضی از خانواده ها؛ نگران هزینه ی کلاس ها بودند که علی گفته بود؛ هیچ هزینه ای ندارد و اگر لازم شود از جیب خودش برای بچه ها جایزه می خرد تا تشویقشان کند. 💠اوایل برای اینکه بچه ها را جذب جلسات قرآن کند؛ یکی دو ساعت قبل از اذان مغرب می رفت و زیرانداز و رحل می برد و کلاس هایش را در پارک برگزار می کرد. 🌐برای بچه ها خوراکی می گرفت و تشویق می کرد تا آن ها هم در کلاس مشارکت کنند. 🌀می گفت هر کس که بهتر روخوانی کند؛ جایزه دارد! ♻️ولی آخر کلاس به همه ی بچه ها جایزه می داد تا دلشان نشکند. 🔰بعد از مدتی؛ دیگر همه ی بچه های محل او را می شناختند و این شده بود دردسر ما! هر وقت که برای قدم زدن با علی به پارک می رفتیم؛ بچه ها دورش جمع می شدند و نمی گذاشتند برای یک ساعت هم که شده؛ به حال خودمان باشیم. به علی گفتم:🔻 ✔️خودت که شکر خدا هیچ وقت نیستی؛ وقتی هم هستی نمی تونیم دو دقیقه تنها باشیم. علی هم جواب می داد:🔻 🔹چیکار کنم؟ این بچه ها عشق منن! راوی: همسر شهید برگرفته از کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea