🔹خانه مادربزرگ ☘️غروب بود و ما خیلی از بچه‌های گروه عقب بودیم. نمازمان را توی یک چادر کنار جاده خواندیم و راه افتادیم. از ستون 200 به بعد عددها دوباره از یک شروع‌ شده بودند و بچه‌ها توی یک‌ خانه باصفا کنار ستون 20 و درواقع 220، اتراق کرده بودند. تقریباً بعد از یک ساعت به ستون بیست رسیدیم. مسئول کاروان ما را دید و گفت بروید داخل این کوچه. به بچه‌ها زنگ زدیم و رفتیم داخل خانه... چه‌قدر باصفا بود. انگار که خانه‌ مادربزرگی باشد که همه دخترها و عروس‌هایش آمده‌اند برای خادمی زائرها. خانه دوطبقه بزرگی بود. طبقه پایینش زائرهای عراقی بودند و بچه‌های کاروان ما طبقه بالا. رفتیم پیششان. بساط سفره را پهن کردند و سینی‌های بزرگ را آوردند گذاشتند جلویمان که نان تازه در کف داشت و گوشت تازه‌تازه رویش؛ و چه‌قدر خوشمزه بود. صاحب‌خانه يعني همان مادر‌بزرگ آمد بالا و با لهجه عربی، به فارسی گفت به خدا این گاو را امروز کشتم؛ برای شما زائرها... ┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈ 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena