نسیم فقاهت و توحید
💗 رمان نگاه خدا 💗 #نگاه‌خدا #قسمت_۲ به آژانس زنگ زدم. مامان فاطمه چشمانش را باز کرده‌بود. خوشحا
💗 رمان نگاه خدا💗 سرم تمام شد. همراه بابا به بهشت زهرا رفتیم. تمام فامیل جمع شده بودند. جمعیت زیادی برای خاکسپاری آمده‌بودند. مادر‌جون مدام به سروصورتش می‌زد. از حال ‌می‌رفت. من گوشه‌ای روی خاک نشسته‌بودم و با نگاهم مادرم را خاک می‌کردم. مادری که هیچ وقت با من تندی نکرد، همیشه لبخند می‌زد ، هیچ وقتی چیزی را به من تحمیل نکرد. با اینکه خودش عاشق حجاب و دین بود ،هیچ وقت من را مجبور به حجاب و نماز نکرد، همیشه فقط حرفای قشنگ درباره حجاب می‌زد ولی گوش‌های من هیچ‌وقت شنوا نبود. دستی روی شانه‌هایم احساس کردم. دایی حسین بغض‌کرده بود. خودم را درآغوشش انداختم. دایی‌حسین بهترین دوست و رفیقم در زندگی بود.کارمند سپاه بود. میگفت: با اینکه اهل نماز و روزه نیستی یک چیزی درونت حس‌می‌کنم که من را جذب تو می‌کند و واقعا هم به من علاقه‌ی خاصی داشت. دایی در گوشم زمزمه می‌کرد. -سارای عزیزم ،سارای قشنگم چرا گریه نمی‌کنی؟ چرا حرفی نمی‌زنی؟ نمیخوای با مامانت خداحافظی کنی؟ دلم می‌خواست حرفی بزنم. فریاد بزنم. گریه کنم ولی نمی‌شد. اشکم خشک شده‌بود. دایی حالش خیلی بد بود. عمویم زیر بغلش را گرفت و از من دورش کرد. وای که چقدر همه‌چیز زود تمام شد. من که خداحافظی نکردم. من که حتی برای آخرین‌بار مادرم را ندیدم. آخ مادرم. نرگس جون، زن دایی حسین بلندم کرد. مادرجون نزدیک ما شد. - حاجی بزارین سارا با مابیاد خونه ما یه کم حالش بهتر بشه. بابا نگاهی به من انداخت. - من حرفی ندارم. ببریدش. به‌ کت بابا چنگ زدم. نمیخواستم بروم. میخواستم همراه بابا به خانه برگردم. مادرجون بغلم کرد و به سروصورتم بوسه زد. -مواظب خودت باش دخترم. ادامه دارد... @rkhanjani