#رمان_مسیحا
#قسمت_سوم
﷽
ایلیا:
پیش خودم گفتم: الانه که امربه معروفم کنه😒اون وقت منم بهش میگم که حورا دخترعمومه و جلو جمع ضایع میشه😏
ولی او فقط به یک "خداحافظ" ساده اکتفا کرد و چیزی را در دستم فشرد. سرش را پایین انداخت و از کنار حورا رد شد. حورا خودش را کنار کشید و پشت پلکی نازک کرد بعد فورا سمت من آمد و باحالت خاصی پرسید: این دیگه کی بود؟ 🙄
چیزی که طاها در دستم گذاشته بود را نگاه کردم. همان پلاک بود. رویش نوشته شده بود؛ "بگذار گمنام بمانم."
به آن طرف پلاک نگاه کردم و هردو جمله را در ذهنم کنار هم گذاشتم. حالا معنی اش را فهمیدم؛ "اگر برای خداست، بگذار گمنام بمانم"
حورا دستش را جلوی صورتم تکان داد. بعد سرش را کج کرد و پرسید: خوبی؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
+آره
_میری خونه عزیزجون یا خونه خودتون؟
+تو رو که رسوندم یه سر میرم پیش عزیز
_هوا خیلی گرمه
+اوهوم
_بریم یه بستنی بخوریم؟
+باشه
با هم از دانشگاه بیرون رفتیم. برایش بستنی و آب انار خریدم و او هم با شوخی و خنده هایش حالم را حسابی عوض کرد.
وقتی رساندمش انگار میخواست چیزی بگوید اما حرفش را نزد. ذهنم مشغول پروژه بود. اصرار نکردم که بگوید. از ماشین که پیاده شد پرسید:
_اگه شب آنلاین شدی🙃... یه پیام بده چت کنیم😊
+ فکر کن یه شب صبح بشه و من با تو چت نکنم... اصلا همه چی به کنار، اونوقت جیرجیرکا چی میگن؟! 😂
_همش یه بار از جیرجیرک ترسیدم ها😑 اونم بخاطر این بود که یهو پرید طرفم
+خب پس الان آروم باش تا از رو شونه ات برش دارم🤫
_چیو؟ جیرجیرکه؟ 😬
+نه... یه دقیقه وایسا😮
_سوسکه؟ 😱
+نه مگس بود😁
_زهرماررر نصفه عمر شدم😫
+پس نتیجه میگیریم ملاقات با یک سوسک هم میتونه به اندازه یه جیرجیرک خطرناک باشه🤣
با ناراحتی در ماشین را بست و رفت طرف خانه. بوقی زدم و شیشه را پایین کشیدم. توجهی نکرد. خنده ای کردم و صدا بلند کردم: فعلا🖐️
پایم را روی پدال گاز فشردم که موبایلم زنگ خورد. جواب دادم:
_سلام میثم جون
+سلام بر پسر عموی بی معرفتم
_جونِ داداش حال ندارم بگو ببینم چه خبره که زنگ زدی؟
+بچه شر فامیل چرا حال نداره اونوقت؟
_بچه خودتی
+باشه باباپیری بگو بینم چیشده؟
_این یارو رییس بسیج دانشگاه باهام افتاده تو گروه درسی باید یه ماه تحملش کنم اونم تاکرمانشاه
+عه!
_تازه بدتر اینکه دوستاش هم هستن ولی من کسیو ندارم اونجا
+حلش میکنم داداش
_چطوری؟
+بمون تا خودش بهت بزنگه
این را گفت و قطع کرد. باخودم فکر کردم بلوف میزند اما به نیم ساعت نکشید که یک شماره ناشناس به موبایلم زنگ زد. با شک جواب دادم:
_بله؟ 🤔
+سلام علیکم😊
_عه تویی برادر طاها😐
+خوبید ان شاالله😊
_تا الان که بودم😒
+پسرعموتون اومد دفتر
_مگه الان دانشگاهه؟ 😲
+فکر کردم میدونید🤔
_آهان بله خب؟
+نمیدونستم اهل اینجورکاراست
_چه کاری؟
+مگه بهتون نگفته میخواد بیاد اردو جهادی؟!
_میثم؟!!! 😲😂
+چیز خنده داری گفتم؟ 🤨
_خیر خیلی هم خوووووب. خدمت میرسیم😎
+پس یاعلی(ع) ✋
_باشه بای👋
+چی؟ 😐
_همون یاعلی(ع) 😶
تلفن را قطع کردم و با لبخندی به پهنای صورت، زیرلب گفتم: حالا ببین برات چه نقشه ها دارم برادر طاها😏
به قلم؛ سین. کاف. غفاری
🌸
@rkhanjani