سلام منم یک خاطره ای از خواستگاری هام براتون تعریف کنم. یکی از پسرای فامیل خواست بیاد خواستگاری بعد من که شناخت کاملی ازش داشتم مخالف بودم و گفتم نیاین مادر پسره همش اصرارمیکرد واجازه دادیم بیان وقتی اومدن بابام گفت دخترم مخالفه پسره گفت من باید خودم بادخترتون حرف بزنم😐 بعد ما رفتیم تو اتاق که حرف بزنیم سوال های پرسیده شد ومن هرچی شرط میزاشتم قبول میکرد بعدباخودم گفتم خدایا من چیکار کنم این پسر بره پی کارش بعد ازش پرسیدم اهل نماز هستی؟گفت آره بااینکه میدونستم دروغ میگه گفتم: خب تشهد رو بگو اقا وقتی شروع کرد نمی دونم استرس گرفت و...به جای تشهد حمد رو خوند 🤣🤣🤣😅😅😂 وقتی خواست بگه الحمدلله اشهدو....گفت الحمدلله رب العالمین و...😂😂هیچی دیگه من نتونستم جلوی خندم رو بگیرم بعدبابام گفت مگه داشتی ازش مصاحبه میگرفتی😂 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi