•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۲ {دوروز بعد} رسول: بالاخره تونستیم محل دقیق گروگان هارو پیدا کنیم
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ {مکان:شب_عربستان_مقر داعشی ها} رسول: با اشاره به محمد و معراج به سمت سوله ی تجهیزات رفتم . بهترین راه همینه .دَبه ی بنزین رو توی دستم گرفتم و با وجود درد پای راستم به خاطر بخیه اما به سرعت حرکت کردم .خواستم برم طرف سوله که دیدم دونفر از داعشی ها دم در ایستادن . نگاهی به اطرافم انداختم .با دیدن تکه چوبی که روی زمین افتاده بود دستم رو دراز کردم و برداشتمش. به طرف چپ پرتش کردم که به در چوبی خورد و صدا داد . نگاهم رو به داعشی ها دادم که سرشون رو به طرف منبع صدا برگردونده بودن و آروم اون طرف میرفتن.با دور شدنشون از در ورودی سوله تجهیزات،سریع دویدم و در رو باز کردم .نگاهی به عقب انداختم تا مطمئن بشم کسی داخل نمیشه . از شدت استرس نفس نفس میزدم . سریع در بطری رو باز کردم و بنزین رو روی وسیله ها و مخصوصا جعبه های چوبی کنار دیوار که توش پر بود از فشنگ ریختم . دستم رو توی جیب لباسم کردم و فندک رو در آوردم.در روییش رو بالا زدم و روشنش کردم . با یه حرکت پرتش کردم و سریع از سوله پریدم بیرون و فرار کردم .صدای بلند داعشی ها که به عربی می گفتن آتیش گرفته و کمک میخواستن رو می شنیدم. حالا نوبت محمده . محمد:پشت دیوار منتظر علامت معراج بودم .معراج با شنیدن صدای کمک داعشی ها فهمید رسول کارش رو خوب انجام داده .سریع داخل اتاق شد حدودا بیست ثانیه بعد به همراه رئیس بیرون اومد و در حین دویدن پشت سر رئیس علامت داد که میتونم شروع کنم .آروم حرکت کردم و داخل شدم . حالا تمام فکر و ذهنم در جست و جوی هارد قرمز رنگ بود .پشت میز رفتم و دونه دونه کشو هارو بیرون میکشیدم .همه جای کشو هارو گشتم اما نبود .به طرف کمد گوشه اتاق رفتم .درش رو باز کردم و همه جاش رو گشتم اما نبود .عرق روی پیشونیم نشسته بود . دستی به صورتم کشیدم و زیر لب (یا فاطمه زهرا)گفتم . خدایا خودت کمک کن پیداش کنم . دستم رو به دیوار گذاشتم و تکیه دادم به دیوار .یکدفعه جایی که دستم رو گذاشتم اجرش تکون خورد و یک طرفش رفت داخل .سریع دستم رو فشار دادم که آجر بیشتر داخل رفت و یه پاکت پیدا شد .برداشتمش و بازش کردم .خودش بود .پیداش کردم .همون هارد قرمز که کلید مشکلات ما هست .همونی که با پیدا کردنش پرونده رو میتونیم به راحتی پیش ببریم .لبخند بی اراده ای روی صورتم نشست .هاردی که همراهم داشتم رو توی پاکت گذاشتم و توی همون سوراخ گذاشتم .هارد قرمز رو برداشتم و توی جیب لباسم مخفی کردم .خواستم عقب گرد کنم که صدای قدم های تند کسی رو شنیدم .صدای پایی که نشون میداد کسی داره میاد اینجا و من حالا توی اینجا تنها موندم و انگار راه فراری ندارم. ضربان قلبم تند شده بود و فقط دنبال یه راه فرار بودم تا بتونم فقط از این اتاق خارج بشم . صدای بلند افراد که می گفتن آب بیارید و کمک میخواستن میشنیدم . سرم رو به طرف میز گوشه اتاق برگردوندم. میز رئیس جوری بود که میشد کنارش مخفی بشم و اگر کسی نزدیک نیاد متوجه نمیشه که من هستم . سریع دویدم و پشت میز مخفی شدم . صدای در اومد و بعدشم صدای نفس های عمیق یه نفر و راه رفتنش توی اتاق . صدای قدم هاش لحظه به لحظه بهم نزدیک تر میشد و من خودم رو جمع تر میکردم تا مبادا منو ببینن و کل پرونده به خاطر این اتفاق بره رو هوا.صدای قدم های نزدیک اون فرد نشون از نزدیک شدنش به من میداد و من توی اون لحظه دیگه داشتم اشهد خودم رو میخوندم. یکدفعه صدای.... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.آتیش سوزی 🔥 پ.ن.عملیات جست و جو و پیدا کردن هارد قرمز🧑‍💻 پ.ن.پیداش کرد 😉 پ.ن.صدای قدم های نزدیک ... https://eitaa.com/romanFms