•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۹۱ محمد:کنار داوود نشسته بودم و خیره شدم به چهره اش.داوود بر خلاف سن
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محسن:به همراه بچه ها پشت آمبولانس ها حرکت میکردیم.همونطور که دستم به فرمون بود نیم نگاهی به سعید انداختم.سرش پایین بود و داشت با دستاش بازی میکرد.از توی ایینه به عقب نگاه کردم.کیان هم خیره شده بود به بیرون و سعی میکرد مشغول بشه. معین هم که سرش رو بین دستاش گرفته بود . وضعیتمون اصلا خوب نبود و این از ظاهر آشفته هممون مشخص بود. دنده رو عوض کردم و آروم گفتم:نمیخواید هیچ کدومتون یه حرفی بزنید؟ کیان:چی بگیم اقا؟با وضعیتی که داریم توقع دارید چی بگیم؟ محسن:توقع دارم خودتون رو نبازید و پر قدرت و با صلابت بمونید. سعید:سخته اقا محسن .خیلی خیلی سخته. محسن:سخت هست اما شدنیه.امیدتون رو هیچوقت از دست ندید.امید بهترین و مهم ترین نکته هست.وقتی که توی دوران جنگ رزمنده هامون تنها کارشون توکل به خدا بود و با هر تیری که شلیک میکردن فقط دعا میکردن بخوره به هدف،دشمن با کلی تجهیزات اومد جلو و بی مهابا حمله کرد اما اونا اصلی ترین سلاح رو نداشتن. اصلی ترین سلاح توکل به خدا بود که رزمنده های ما داشتن اما نیروهای دشمن نه. الانم اصلی ترین سلاح برای مقابله با این سختی ها توکل به خدا هست .امید داشته باشید. معین:آقا ما امید داریم.تنها کاری که از دستمون بر میاد همینه.امید داشته باشیم اما ما هم دیگه تا یه حدی توان داریم .این که ببینیم رفیقامون ذره ذره دارن آب میشن،اینکه بینیم بعد از شما پشتیبانمون که آقا محمد بوده داره آب میشه اینا باعث حال بدمون هست😔💔 محسن:خیره شدم به جاده روبه روم و گفتم:فقط توکل کنید.خدا بزرگه. سعید:با صدای گوشیم برداشتمش که دیدم حامد داره زنگ میزنه. یه لحظه ترسیدم که نکنه اتفاقی افتاده .سریع جوابش دادم و روی بلندگو گذاشتم و گفتم:الو. حامد: سعید رسول🥺 سعید:چی شده حامد؟رسول چی شده؟ حامد: بهوش اومد .بهوش اومد ولی خون بالا اورد .دکتر بیهوشش کرد که درد نداشته باشه. سعید:خ..خداروشکر .یعنی الان خطر رفع شده؟ حامد : راستش نه.دکتر گفت شاید عمل جواب نده و شاید جواب بده.بستگی داره که خدا چی میخواد. سعید: ای بابا.حالا بازم خداروشکر .به اقا محمد گفتی؟ حامد :آره میدونستم نگرانه سریع گفتم. سعید:باشه .حالا دیگه یکم مونده تا برسیم .باهم حرف میزنیم. حامد : باشه خداحافظ سعید:خدانگهدار (مکان:بیمارستان واقع در تهران) محمد: از آمبولانس پیاده شدیم و داوود و رسول رو به بیمارستان بردن.گوشیم رو از توی جیبم در آوردم و شماره ی فرشید رو گرفتم.کنار گوشم گذاشتم و منتظر جواب دادنشون شدم.با پیچیدن صدای فرشید لبخند محوی روی صورتم نشست.مشخص بود نفهمیده من زنگ زدم و صدای بغض الودش باعث شد ناراحت بشم.آروم گفتم: منتظر نبودی بهت زنگ بزنم آقا فرشید؟ فرشید:دراز کشیده بودم توی نمازخونه.حال و حوصله ی کار کردن نداشتم و فقط منتظر تماسی از جانب بچه ها بودم.با زنگ خوردن تلفنم برداشتمش و جواب دادم.با شنیدن صدای آقا محمد به معنای واقعی بال در آوردم و سریع از حالت دراز کش در اومدم و نشستم .با ذوق و بغض لب زدم: آقا محمد خودتی؟؟ محمد: دلت میخواد من نباشم؟ فرشید: من غلط بکنم دلم بخواد .میدونید چقدر نگرانتون شدیم. چرا ازتون خبری نبود؟ چرا زنگ نزدید؟ محمد: داستانش مفصله.الان زنگ زدم بگم ما رسیدیم تهران و بیمارستان امام حسین اومدیم.با بچه ها بیاید بیمارستان. فرشید: واقعا شما تهرانید؟ محمد: اگه میخوای نباشم؟ فرشید: اومدیم اقا اومدیم . سریع تلفن رو قطع کردم و با ذوق از جام بلند شدم.سریع از نمازخونه خارج شدم و کفشم رو پوشیدم و به طرف میز بچه ها حرکت کردم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حرفای محسن خیلی حق بود🤌 پ.ن‌.محمد زنگ زد به فرشید🥲 پ.ن.خوشحالی فرشید ❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms